«پدر است دیگر!» (روایتی از دیدار با خانواده امیرحسین حسنی‌اقتدار، رفیق نادیده‌دوست‌داشته‌ام!) رفته بودیم منزل شهید... شهید اقتدار، شهید ... شهید مشعر در جنگ دوازده‌روزه، شهید دفتر فناوری‌اطلاعات مشعر، شهیدی که زحمت نرم‌افزار کاربردی (اپلیکیشن) شعر هیأت را کشیده بود... می‌بینی می‌خواهیم هر جور شده خودمان را به شهداء نسبت دهیم! می‌بینی امیرحسین! دوست ندیده‌ام! دوست ندیده‌دوست‌داشته‌ام! ما آوارگان و واماندگان، ما درماندگان و جاماندگان چاره‌ای جز این نداریم... ما دنبال شفیع آبرومندی می‌گردیم که آبروداری کند برای‌مان... شفاعت کند برای‌مان... واسطه‌اش گردانیم، دست بیاندازیم، متصلش شویم، اصلاً آویزانش شویم، دست‌به‌دامانش شویم... شاید او کاری کند برای‌مان... ▫️▫️▫️ مشعر در این سال‌ها کم شهید نداده... ، ، ، و... اما نه، کم بوده... کم... مگر ما مدعیان «زیارت عاشورا» نیستیم؟! مگر «سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» نخوانده‌ایم؟ مگر ما ادعای «بنفسی انت» نکرده‌ایم؟ نه، این‌ها قبول نیست، رابط شهرستان و مسؤول فلان عملیات و... قبول نیست! آن از حاج که بعد از مدت‌ها دنبال شهادت گشتن و یک عمر رفاقت با شهداء و خواندن از رفیقان شهیدش و جمع‌آوری کلکسیون کاملی از یادگاری‌های شهداء و جبهه و جنگ، هنوز راست‌راست، سُر و مُر و گنده، می‌رود و می‌آید! این هم از منِ بدبخت بی‌چاره که جز این نمی‌توانم با خودم زمزمه کنم: «شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم / ما را به سخت‌جانیِ خود این گمان نبود...» ▫️▫️▫️ خرده نگیرید، رفته بودیم منزل شهید امیرحسین حسنی‌اقتدار، شهید مشعر... ▫️▫️▫️ پدرش آمد و نشست... پدر؟ نه! شیرِ نر! پدر... پرشکوه، پرهیبت، پدر... صخره، کوه... ستون... بشکوه و باهیمنه، نشست و شاه‌نامه زندگانی پسرش را باز کرد و با صدای پرطنینش برای‌مان حماسه‌خوانی کرد... چه پرافتخار، چه بالنده... چه ستبر و چه توفنده... از رضایتش می‌گفت... مانند اربابش «الهی رضاً برضاءک» می‌خواند... از «احیاء عند ربهم یرزقون...» می‌گفت... از تسلی‌دادنش به دیگرخانواده‌های شهداء... از چهل سال خدمت خودش... از دامادی کم‌تر از دوساله امیرحسینش که قرار بود همین روزها عروسش را به خانه آورد... وقتی فرش‌های خانه امیرحسین را نشان می‌داد، چه ذوقی در چهره‌اش دوید... راستی یخچالش را هم خریده بودیم... نگاهی به عکس امیرحسینش انداختم... آه! علی‌اکبرم... ▫️▫️▫️ گفت و گفت... از شب آخری که امیرحسینش زنگ زد و گفت امشب نمی‌آیم و حالا از آن شب بیش از چهل شب گذشته و او نیامده است... از پاسداری عاشقانه امیرحسین... پاسداری‌ای که هنوز دوسالش نشده بود... مانند دامادی‌اش! تو که آی‌تی خوانده‌ای! درآمدت هم که خوب است! تو و پاسداری؟ امیرحسینم عاشق شهادت بود... دنبال شهادت بود... پرسیده بودند می‌خواهی چه کاره شوی؟ گفته بود «شهید!» امیرحسینم مقید به اول وقت بود، مقید به نماز... امیرحسینم اهل تهجد بود... اهل نماز شب... گاه با صدای مناجاتش برای نماز صبح بیدار می‌شدم، کار به این‌جا که رسید، کوه از کمر شکست، بغض پدر شکست... پدر است دیگر! ▫️▫️▫️ هوای خانه که بارانی شد، هم شروع کرد... چه خوب‌شعری انتخاب کرده بود... چه خوب‌شعری سروده بود... شعر شروع نشده بود که شانه‌های کوه لرزید... با روضه آل‌الله(ع) صدای پدر بلند شد... بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی اگر قدم بگذاری به چشم بارانی بیا که بی‌تو نیامد شبی به چشمم خواب برای تو چه بگویم از این پریشانی؟ چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟ تو حال و روز دلم را نگفته می‌دانی! شیخ محسن بیت به بیت می‌رفت جلو که از اتاق مجاور صدای مادر هم به گوش رسید... نه دل بدون تو طاقت می‌آورد دیگر نه تو اگر که بیایی همیشه می‌مانی چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت چه کرده با دلم این گریه‌های پنهانی ببین سراغ تو را هر غروب می‌گیرم قدم‌قدم من از این کوچه‌های کنعانی نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد نسیم آمده با حال و روز بارانی نسیم آمده با عطر عود و خاکستر نسیم آمده با ناله‌ای نیستانی روزمان را، بل عمرمان را ساخت، این زیارت کوتاه شهدایی... امیرحسین عزیز! رفیق نادیده‌دوست‌داشته‌ام! از آن بالا هوای ما را هم داشته باش! دست ما را هم بگیر... ✍️ ▫️@qoqnoos2