«باز هم پرچم...» (روایتی از برادر عزیزم، دکتر محمدصادق صادقی، دبیر جبهه مردمی کردستان) محصولات مدرسه فلسطین و مجمع قرآن رسیده بود و باید سری می‌زدیم به مواکب... نماز صبح را که خواندم تا من پیام‌ها را چک کنم، بچه‌ها هم شال و کلاه کردند و خانوادگی راهی شدیم برای دوره‌گردی مواکب اربعین کردستان، تا شاید تلخی محرومیت زیارت اربعین امسال، کمی کم‌تر شود ▫️▫️▫️ اولین مقصد، سنندج بود و بعد هم سری زدیم به موکب بچه‌های دیواندره که خروجی شهر، خیمه‌ها را برای خدمت به زوار شمال‌غرب برپا کرده بودند تا ثابت کنند خدمت به زائران اباعبدالله شیعه و سنی نمی‌شناسد و حقیقتاً حب الحسین یجمعنا... ▫️▫️▫️ جمع باصفای دیواندره را به مقصد بیجار ترک کردیم... نماز ظهر را که در مسجدالحسین(ع) خواندیم قرآنی‌ها و تربیتی‌های بیجار هم آمده بودند، آن‌جا هم طرح نایب‌الشهید و پویش‌ قرائت سوره فتح و روایت منطقه ما تشریح شد... محصولات فرهنگی هم تقدیم شد و این بار سمت سریش آباد و قروه راهی شدیم ▫️▫️▫️ تا مواکب قروه را هم توجیه و تجهیز کنیم به ادوات تبیین منطقه ما، شب شد و برای این‌که قدری مدیریت زمان کنیم، فرمان را سمت جاده فرعی میان‌بُر چرخاندنیم تا بلکه قدری زودتر برسیم و موکب موچش را هم ببینیم و بعد هم کامیاران... ▫️▫️▫️ در طول مسیر، تاریکی مطلق و سکوت جاده، قدری ناخوشایند بود برای بچه‌ها... تا این‌که تصویر روبه‌رو در دل تاریکی، دلم را آشوب کرد... یکی وسط جاده دراز کشیده بود، موانعی هم جاده را مسدود کرده بود... ▫️▫️▫️ تمام سناریوهای مواجهه با قطاع‌الطریق و... در ذهنم مرور شد تا اینکه دیدم سمت راست هم یک جوان نشسته وسط علفزار و زاغ زاغ به ماشین نگاه می‌کند... در همین افکار بودم که توقف کنم یا دور بزنم که همسرم فریاد زد وای تصادف... تازه به خودم آمدم و فرمان خودرو را سمت علفزار گرفتم، نوربالای ماشین دقیقاً روی جوانی بود که بُهت‌زده با صورتی غرق خون و بی‌صدا، ما را نگاه می‌کرد... مطمئن که شدم تصادف است، ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم... جوان نشسته، خیلی آرام بود و بی‌صدا، احوالش را که پرسیدم، آرام جواب داد خوب است و به آن یکی برسم که مدام فریاد می‌زد... نور تلفن را که روبه‌رویش گرفتم، تمام بدنم کرخت شد... از بالای پیشانیش تا وسط فرق سرش کَنده شده بود و خون بود که از سر و صورتش جاری بود... رفتم سراغ آن یکی... او هم جوان بود و ظاهراً هر دو از سر زمین و زراعت بر می‌گشتند، موتورهای‌شان بی‌چراغ بوده و با هم تصادف بدی کرده بودند... بالینش که رسیدم فقط از درد پا ناله می‌کرد سر و صورتش سالم بود، نور چراغ را رویش گرفتم، پای راستش خیلی منظم نبود، گفتم لابد شکسته، بیش‌تر که دقت کردم دیدم خیلی خون‌ریزی دارد، دست که زدم دلم آشوب شد، تقریباً بخش بیش‌تر پا بریده شده بود و فقط ذره‌ای از گوشت و پوست به‌هم متصل بود... برگشتم سمت ماشین، فلاشر ماشین را زدم تا کسی ندیده از روی‌شان رد نشود... ۱۱۵ را گرفتم و بعد هم ۱۱۰ را... شرح حال را که تعریف کردم، توصیه کرد تا آمبولانس می‌رسد، خون‌ریزی را کنترل کنم ماشین را زیرورو کردم تا بلکه پارچه تمیزی پیدا کنم و پای مصدوم را ببندم، چیزی پیدا نشد‌... حیران بودم که چه کنم، یکی از بچه‌ها گفت که جعبه‌عقب ماشین پرچم داریم! از محصولات اهدایی، فقط یک پرچم فلسطین مانده بود! ماندم... این کار درست بود یا نه... یک لحظه با خودم گفتم این پرچم سال‌هاست با بوی خون آشناست... سال‌هاست که پای مقاومت است... شاید این‌جا هم بخواهد پای کار مقاومت این جوان بیاید تا نیروهای امداد برسند... پرچم را برداشتم و دویدم سمت جوان پرچم را که از زیر کمرش رد کردم، ناله‌اش بلند شد، دور پایش گره زدم، حالا تمام التماسش این بود که گره را شُل کنم... اما باید خون‌ریزی مهار می‌شد و چاره‌ای نبود... تا امداد برسد، سعی صفا و مروه ما شده بود مسافت ده‌متری این دو جوان... شماره بستگان‌شان را گرفتم... تا اقارب‌شان برسند، امداد هم رسید... حالا من بودم و یک بطری آب که دست‌های خونی‌ام را تطهیر کنم یا پرچم مقاومت فلسطین را... 🗓
 ۴شنبه
شب|۱۵مرداد۱
۴۰۴|
▫️@qoqnoos2