📌 وقت معلمی بود! دل مان غم داشت. توی شوک شهادت رئیس جمهور و همراهانش بودیم. آرام و قرار نداشتیم. مدارس تعطیل بود ولی باید کاری می‌کردیم. معلم بودم و حالا بهترین زمانی بود که باید معلمی می‌کردم! تک تک این شهدا، به گردن ما حق داشتند و باید برایشان معرفتی به خرج می‌دادم. زمان کم بود و حتی یک ثانیه هم زیاد بود که هدر برود. ظهر بود که گوشی را برداشتم و تقریبا آخر شب آن را گذاشتم. تمام این مدت مشغول دعوت دانش‌آموزان مدرسه و خانواده‌هایشان بودم. با این که روز تعطیل بود اما به لطف خدا و همکاری خانواده‌های عزیز، خیلی زود بساط یک قرار دانش‌آموزی فراهم شد. موعد قرارمان رسید و دانش آموزان یکی یکی رسیدند. معلوم بود آن‌ها هم حس و حال همیشگی را ندارند و دل‌شان خیلی زود برای رئیس جمهورشان تنگ شده! وقتی همه رسیدند، گرد هم نشستیم و بسم الله گفتیم. یک کلیپ از خدمات رییس جمهور شهیدمان نمایش دادم، کلیپی که آخرش ختم می‌شد به تصاویر تشییع شهدا؛ اما این کافی نبود و باید برایشان به زبان خودشان حرف می‌زدم و از خدمت می‌گفتم و از کار برای خدا. از عزیز شدن پیش خدا و در نهایت از قهرمان شدن‌. حالا وقتش بود بچه‌ها یک کار گروهی انجام دهند. پوسترهای انتخاباتی که از زمان ریاست جمهوری مانده بود را بین بچه‌ها پخش کردیم و بچه‌ها به کمک هم و با دستان کوچک‌شان مهر شهادت را زدند پای همۀ پوسترها. بعد از آماده شدن پوسترها، هر کدام از دانش آموزان یک سفیر شدند توی محله خودشان و قرار شد بروند و پوسترها را توی محلۀ خودشان نصب کنند تا هر خواننده‌ای بفهمد می‌شود رئیس جمهور بود و شهید شد. دغدغه و تلاش و کارآمدی است که می‌تواند رضایت خدا را به دنبال داشته باشد. افسانه جانفزا جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | دبستان پسرانه امام حسین علیه‌السلام حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا