📌
#سید_حسن_نصرالله
📌
#رئیسجمهور_مردم
📌
#فلسطین
📌
#لبنان
جانهایمان
آبادانیهای توی سرم، دارند سنج و دمام میزنند. مثل آن جوانهایی که از ما کشتند را، زنی نزاییده. از وقتی یادم هست وسط جنگ نفس کشیدیم. از درخت زیتون سبزمان هی شاخوبرگ چیدند، که زمینگیرمان کنند. این چند وقت حتی بیشتر. شاخههای جوانِ شصت و سه سالهای که هر کدامشان به تنهائی یک درخت زیتون بود. مثل ابراهیم که خودش تنهائی یک امت بود.
خاطره جنگ، نقل بیست سال و چهل سال و یک قرن نیست. جنگ اصلا با آدم به دنیا آمده. از همان روزی که قابیل قالتاق بازی درآورد و یک دسته گندم پلاسیده هدیه برد برای خدا و صاعقه گفت: «مال بد بیخ ریش صاحبش».
آقام میگفت که آقاش خدا بیامرز گفته: «سال سی و دو موقعی که آیزنهاور از ذوق پیروزی تو انتخابات شاباش ریخت رو سر ژنرالای آمریکائی، پهلویا دستپاچه شده بودن و قطار قطار سرهنگا و افسرای ارتشو فرستادن جلو دانشکده فنی تهران. سربازا اسلحهشونو گذاشتن روی رگبار و نشونه رفتن سمت سر و پکال دانشجوا. چن روز بعد نیکسون نماینده آیزنخان داشت میومد تهران! چشم و گوش دانشجوا باز شده بود. فهمیده بودن که هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیره! میگفتن «یارو آمریکائیه چه ریگی به کفششه که از اون سر دنیا هِلِکهِلِک میکوبه میاد ایران؟»
خب راست میگفتن چه ریگی به کفشش بود.»
ما از همان روزی که اجدادمان از طوفان نوح جان سالم به در بردند وسط جنگیم. حتی قبل از اینکه آیزنهاور انگشت بگذارد روی نقطه قرمز وسط نقشه و چشم تو چشم افسرهاش بلند بلند بگوید: «خیلی گشتیم اما جایی مهمتر از ایران روی این کاغذ نیس! نفت داره، چهارراه جهانم که هست، نذارین مفت مفت از چنگمون درآد. نذارین برگرده به شکوه قبلش.»
پهلویها توی آن بَلبِشو لولشان را قلاف کرده بودند. روی تن مملکت چند کیلومتر مربع زخم و زیل بود. زخمِ آرارات و اروند و دشت ناامید. بحرین که آدمهایش شب جدائیاش با چشمهای خیس ایستاده بودند توی ساحل، به امید شنیدن صدای قِرقِرِ قایق موتوری که شاید از سمت بوشهر بیاید و برگردند آنوَرِ خطی که اسمش ایران بود. هر چی نوک صندلهایشان را کشیده بودند روی ماسههای تر ساحل، هر چی دندانهایشان را فشرده بودند روی هم به تریج قبای کسی بر نخورده بود. صبح که آفتاب جزیره بالا آمد ایرانی بودند و حالا کنار ساحل هفت پشت غریبه. ممدرضا! بی جنگ جزیره را باخته بود. با آدمها وخانههایش، با کوچهها و نخلهایش، با دخترهای چشم و ابرومشکی و ساحل و ماهیهایش...
پهلویها رفتند اما جنگ نرفت...
مردم دردشان آمده بود وقتی صدام گفت نان و مربای صبحانهاش را بغداد میخورد و چلوکباب شامش را تهران. لقمه گندهای که هشت سال آزگار طول کشید و هیچوقت هم به جهاز هاضمهاش نرسید.
ما، اسمش بود که با حزب بعث میجنگیم. هشتاد و چند تا کشور نامرد، هر چی از دستشان آمد ریختند تو باک ماشینهای جنگی صدام. جوانهایی از ما کشتند که هیچ زنی مثلش را نزاییده بود. جنگیدیم. وسط جنگ آدم میجنگد. خب... قطعنامه که امضا شد یک عالمه جان از جانهایمان کم شده بود، اما شهرها و کوچهها و دخترها و نخلها سر جایشان بودند. با دست خالی جلو هشتاد و چندتا کشور مسلح قد خم نکردیم. خاک ندادیم... نه اینکه فقط خاک ندادیم؛ کلی خاک هم به خاکهایمان اضافه شد. نه اینکه اهل کشورگشایی باشیم ها. نه! ما به حق خودمان قانعیم. اما هر کس پیراهنش بوی خدا بدهد جانش جان ماست؛ خاکش خاک ما؛ پرچمش ناموس ما. غبار ظلم توی تاریکی شب بشیند روی صورتش میبینیم و بیتاب میشویم... ضاحیه باشد یا غزه، یمن باشد یا عراق، شامِ بلا باشد یا پاراچنار.... یکجان از جانهایمان کم میشود. آنوقتست که دست غالب خدا میشویم و سفیر موشکهایمان با صدای سنج و دمام آبادانیهای توی سرمان به هم میپیچد و روی سرشان فرود میآییم.
اینجا مادرها جوانهای شصت و سه سالهای به دنیا میآورند که هر کدامشان به تنهایی یک امتند...
مثل ابراهیم.
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ |
#فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎
بلــه |
ایتــا |
اینستا