5.87M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
📝 | بعد از ۷ ماه آمد 📞 تلفنم زنگ خورد؛ همسرم از مادرم خبر دار شده بود که امشب پدرم می‌آید. خیلی خوشحال شدم. نزدیک ۷ ماه بود که ندیده بودمش ... 💔 البته شرایط را درک می‌کردم، خصوصاً حالا که برای حمایت از زن و بچه و کوچک و بزرگ اهل غزه، حزب‌الله لبنان هم درگیر شده بود. اگرچه اهل رزم و جهاد بود، ولی قلبش بی‌نهایت مهربان بود. با اینکه برای یاری ندای «هل من ناصر» مسلمانان غزه، شب و روز نداشت و با تمام وجودش تلاش می‌کرد، وقتی فیلم‌های کودکان غزه را می‌دید که چطور در آن قتل‌عام وحشیانه جان می‌دهند، می‌گفت: «وای بر ماست که نتوانسته‌ایم جلو این جنایات را بگیریم، وای بر ماست اگر کاری نکنیم ...» بی‌تاب بود ... انگار فرزند خودش را می‌دید که در خون می‌غلتد ... 📞 چند سالی بود که او را دیر به دیر می‌دیدیم و فقط خوشحال بودیم که صدایش را از کیلومترها دورتر بشنویم. صدایی که گاه خستگی را می‌شد در آن حس کرد. همیشه در تماس‌های تلفنی از او می‌خواستم مرا دعا کند و او هر بار می‌گفت: «مگر می‌شود شما را دعا نکنم ...» 💭 این بار اندکی قبل از اینکه بیاید، به طور خاصی دلم برایش تنگ شده بود. این شدت از دلتنگی و حسرت دیدارش را تا به آن روز نداشتم ... ادامه 👇🏻👇🏻👇🏻