شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ پنجاه و چهار: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ مدتی بعد از ارتحال امام دوباره به منطقه خوزس
شمارهـ پنجاه و پنج: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍... مرد عرب، كه تمام بدنش خیس و گِلی شده بود، چند قدمی به عقب رفت. زن و دختر و پسر خردسال او در پشت سر پدر مخفی شدند. مرد، كه خیلی ترسیده بود، دستانش را به عقب گرفته بود و از آن ها محافظت می كرد. من لباس فرم سپاه به تن داشتم. اما سید یک كاپشن و یک اوركت پوشیده بود. سید سرش را پایین گرفت و به عربی گفت: «نترسید، ما مسلمانیم ما مثل شما شیعه هستیم، ما سربازان اسلام هستیم، شما میهمان ما هستید، مهمان اسلام هستید.» بعد رو كرد به من و گفت:«سریع برو ماشین رو بیار.» سریع رفتم به سمت مقر موتور را گذاشتم و با یک ماشین برگشتم. 🌷 سید به همراه آن خانواده كنار جاده ایستاده بود. در حالی كه فقط یک پیراهن به تن داشت! اوركت و كاپشنش را به زن و مرد عرب داده بود سوار خودرو شدیم. سریع گاز دادم و رفتیم سمت مقر. سید دستم را گرفت و گفت: «مجید جان یواش برو! این خانم مسافر داره!» 🔴 ادامه دارد ... ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir