: [ اتاق به اتاق می‌رفتیم و با بچه‌های خوابگاه حرف می‌زدیم؛ آذر ۷۹ بود. دنبال این بودیم توی دانشگاه کانون نهج البلاغه راه بیندازیم.می خواستیم نهج البلاغه را بیاوریم توی زندگی بچه ها. واقعا دغدغه‌مان بود. سراغ هر کس می‌رفتیم، میگفت «کار سختیه.» اما بین ما، مصطفی از همه سرسخت تر بود؛ کوتاه نمی‌آمد. در جواب این حرف می‌گفت «یه یاعلی بگو، پاش وایستا.» هرچه زدیم، نتوانستیم خیلی از بچه‌ها را راضی کنیم کمکمان کنند. مصطفی می‌گفت «ما نباید بشینیم تا همه چی آماده بشه. باید کار کنیم.» آن قدر هم پای حرفش ایستاد تا کانون راه افتاد. کنار بهداری دانشگاه یک اتاق گرفتیم و با برگزاری جلسه‌های بحث و درس شروع کردیم. حالا بعد ده دوازده سال هنوز کانون نهج البلاغه سرپا است!✨ ]