هدایت شده از Khosravi
همه‌ چیز آن قدر بی‌ مقدمه بود که ماشین مهمات ، وسط میدان ماند. عبد و چند پاسدار دیگر برای آوردن ماشین مهمات رفتند که عراقی‌ ها ماشین را زدند. سال بعد 😔 چشمانم به در خشک شد. 😭 اول گفتند احتمالا اسیر شده 😔 چند سال بعد گفتند شاید مفقود الاثر باشه. 😭 بعد از چند سال اومدند و گفتند : جاوید الاثر ... و من تمام سال منتظر بودم تا برگردد. خودش گفته بود تا زمانی که جنازه‌ ا‌م برنگشته‌ است بدان که من زنده‌ ام. 😭 پسر عمه‌ ام بود. ما آبادان زندگی می‌ کردیم و خانواده ی عمه‌ ام حمیدیه. با اینکه راهمان از همدیگر دور بود ، بیشتر وقت‌ ها به خانه ی ما می‌آمد و من می‌شناختمش. اما آن که من می‌شناختم ، خیلی با که بعد از ازدواج شناختم فرق داشت ؛ یک ایرانی از گذشته ، خدا ، و پرست. بیست‌ و یک‌ ساله بود که عمه‌ ام من را برای او خواستگاری کرد. لحظه ی اولی که شنیدم حس عجیبی داشتم. نمیدونستم خوشحال باشم یا نگران. من انقلابی عبد را دیده بودم. 🗣 مطالب را منتشر کنید، و در افزایش سواد رسانه‌ای جامعه سهیم باشید. کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی🔻 @shahidmostafamousavi کانال استیکر🔻 @shahidaghseyedmostafamousavi