#اندکی_تامل
✍حکایت جوان مست و عنایت امان حسین (ع)
▫️سید محمود مرعشی نجفی پسر ارشد آیت الله العظمی مرعشی نجفی(ره) که نزدیک به پنجاه سال از عمر با برکت پدر را درک کرده است،در بیان خاطره ای زیبا از زندگی زاهدانه این عالم ربانی نقل کردند که یک شب آیت الله مرعشی نجفی به مراسم عقد یکی از آشنایان دعوت میشود و مهمانی طول میکشد، موقع برگشتن در تاریکی با یک جوان مست عربده کش مواجه میشوند.
جوان با تحکم میگوید: شیخ از کجا میآیی؟
ایشان هم جریان را توضیح میدهند؛ جوان مست میگوید: شیخ برایم روضه بخوان! آقا بهانه میآورند که اینجا منبر و چراغ و روشنایی نیست که روضه بخوانم. جوان روی زمین افتاده و میگوید: خوب این هم صندلی بنشین روی گرده من. پدرم میگفت؛ نشستم روی گرده این جوان مست، تا گفتم یا اباعبدالله، شروع کرد به گریه کردن به حدی که شانههایش تکان میخورد و مرا هم تکان میداد، چنان که من از گریه او متاثر شدم، فکر کردم اگر این طور پیش برود او غش میکند، روضه را خلاصه کردم.
گفت« شیخ چرا کم روضه خواندی؟ گفتم که خوب سردم شده … وقتی خواستم خداحافظی کنم گفت که من باید تا در خانه شما را همراهی کنم تا یکی مثل من مزاحم شما نشود.
ابوی میفرمود: دو سه هفته از این قضیه گذشته بود در مسجد بالاسر در محراب نشسته بودم دیدم جوانی آمد و افتاد دست و پای من، به حضرت معصومه(س) قسمم داد که او را ببخشم، بعد که خودش را معرفی کرد متوجه شدم که همان جوان مست بوده است. از آن شب به بعد به کلی دگرگون شده و توبه کرده بود و به نماز جماعت میآمد.
🔅این جوان تا آخر عمر با ظاهری خاشع و متواضع در صف اول نماز جماعت ایشان شرکت میکردند و پس از سالها زندگی به دیار باقی شتافت و در حضور انبوه و پرشور مردم به خاک سپرده شد.
📚نقل از کتاب داستان های شگفت تالیف شهید دستغیب
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
#اندکی_تامل
✍نیت خالص
💠نقل است که مرحوم شیخ سبزواری رضوان الله علیه برای عیادت بیماری میرفت و عده ای هم با او بودند.
نزدیک منزل که رسید،برگشت و نرفت.
اطرافیان پرسیدند:«آقا چرا تا اینجا آمدید و حالا برمیگردید؟»
آقا جواب داد:«خطوری به قلبم کرد که بیمار وقتی مرا ببیند،از من خوشش خواهد آمد و میگوید که سبزواری،چه انسان والا و بزرگی است که به عیادت منِ بیمار آمده است!
چون داخل نیتم ناخالصی خوش آمدن خلق خدا پیش آمده،حالا برمیگردم،تا هنگاهی که اخلاص اولیه را بیابم و این بار تنها برای رضای خدا به عیادت بیمار بیایم.»
📚داستانهای عارفانه.اثر عباس عزیزی
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
#اندکی_تامل
✍داستان جوان نجار
💠جوانی نجار نزد حکیم آمد و از استادش گله کرد. حکیم جویای ماجرا شد. جوان گفت:" به استاد گفتم پول بیشتری نسبت به بقیه کارگران می خواهم و اگر او این حقوق را به من ندهد دیگر برایش کار نمی کنم."
حکیم پرسید:" تو چرا حقوق بیشتری طلب می کردی، مگر کارت از بقیه بهتر بود؟"
جوان گفت:" نه چندان! اما بیشتر از بقیه برای کار وقت می گذاشتم و وقتی بقیه به منزل می رفتند من ساعت ها در کارگاه می ماندم و کار می کردم. استاد پول اضافه کارم را می داد ، اما من این حق را داشتم که به خاطر دلسوزی و وقت گذاشتن پول بیشتری بگیرم ، اینطور نیست؟"
حکیم لبخندی زد و پرسید:" وقتی تو به استاد گفتی که دیگر برایش کار نمی کنی چه گفت؟"
جوان با ناراحتی پاسخ داد:" هیچ! گفت برو بسلامت! همین!"
حکیم سری تکان داد و گفت:" اگر به جای خیلی کار کردن سعی می کردی خوبتر کار کنی و کاری متفاوت و برجسته تر نسبت به بقیه از خودت نشان دهی آنگاه منحصر به فرد می شدی و آن زمان این استادت بود که خداخدا می کرد تو را از دست ندهد. چرا که می دانست تو با این هنر برجسته هرجا روی خواهان داری. اما تو فقط مثل بقیه معمولی کار کردی و به جای ایجاد تمایز بین کارخودت و دیگران سعی کردی با کاربیشتر خودت را عزیز و استاد را وابسته کنی! در حالی که استاد اگر می خواست محصول معمولی بیشتری داشته باشد چرا به تو پول اضافی بدهد. آن رابه دو کارگر معمولی و تازه نفس دیگر می داد.
برای افزایش ارزش و محبوبیت، اعتراض و التماس فایده ندارد. باید با تغییر روش دیگران را مجبور به پذیرش ارزش های خود کنی!!!
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
#اندکی_تامل
✍ماجرای ثعلبه و ثروث زیاد
💠شخصی به نام ثعلبه که خیلی زاهد و متقی و اهل تهجّد و نماز شب بود و همه نمازهای پیغمبر را شركت میكرد و نمیگذاشت یك ركعت نماز جماعت یا نافلهاش تعطیل شود، مرتب پیش پیغمبر میآمد و میگفت:
«یا رسولَاللّه! از خدا بخواه مرا ثروتمند كند.»
پیغمبر میفرمود: «تو كار را به جریان طبیعی واگذار كن، شاید مصلحتت این نباشد.»
ثعلبه میگفت:« نه یا رسولَاللّه! من میخواهم به این اغنیا یاد بدهم كه اصلاً پول خرج كردن و در راه خدا خرج كردن چگونه است.»
پیغمبر هم برای او دعا كرد و خدا دعا را برای امتحان خود او و همه مردم مستجاب كرد.
او گوسفندهایی پیدا كرد. به سرعت چیزدار شد، مخصوصاً گوسفندانش خیلی زیاد شد. فكر كرد گوسفند زیاد شده، دیگر در شهر نمیشود گوسفندها را اداره كرد، برویم بیرون یك جایی تهیه كنیم تا بتوانیم گوسفندها را به چرا ببریم.
كمكم ظهر دیگر به نماز جماعت نمیرسید. با خود میگفت حالا یك وعده را نخواندیم مهم نیست؛ به یك وعده نماز جماعت اكتفا میكنیم.
میآمد به سرعت خودش را به صفهای آخر میرساند یك نمازی میخواند و میرفت.
كمكم كارش توسعه پیدا كرد و گفت: «باید برویم فلان منطقه یك جایی انتخاب كنیم.»
به آنجا رفت. تا قضیه رسید به آنجا كه آیه زكات نازل شد و پیغمبر مأموری برای اخذ زكات فرستاد.
وی اول سراغ او رفت و گفت:«دستور خداست كه این مقدار باید بدهی تا صرف راه خدا بشود.»
ثعلبه گفت: «آیا اختصاص به من دارد؟»
گفت: «نه، شامل دیگران هم میشود.»
گفت: «اول برو سراغ دیگران بعد بیا سراغ من.»
مامور سراغ دیگران رفت و كارهایش را انجام داد و برگشت.
ثعلبه مدتی نگاه كرد، زیر و رو كرد، سپس گفت:«این با باج گرفتن چه فرق میكند؟ چشم فقرا كور بشود میخواستند كار كنند.»
چون خبر بخل ورزى او به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد دو بار فرمودند:«واى بر ثعلبه، واى بر ثعلبه.»
او هم چنان به جمع ثروت و اضافه كردن آن مشغول بود، تا تمام ثروت از دستش رفت و هم چنان كه قرآن فرموده به سوء عاقبت دچار شد.
📚مجمع البیان. ج 5.ص 53
در این جور آزمایشها اگر انسان مراقب خود نباشد به غفلت فرو میرود.
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
#اندکی_تامل
✍کیسه پول
💠ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻟﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻏﻠﺎﻣﺎﻧﺶ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﺪﻳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ.«
ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺁﻭﺭﺩ، ﺍﻣّﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﻧﭙﺬﻳﺮﻓﺖ.
ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: «ﺍﻯ ﺍﺑﻮﺫﺭ! ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﻯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ.»
ﺍﺑﻮﺫﺭ ﮔﻔﺖ: «ﺑﻠﻪ ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﻰ ﺷﻮﻯ ﺍﻣّﺎ ﻣﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻡ.»
ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻛَﻢْ ﻣِﻦْ ﺍِﻧْﺴﺎﻥٍ ﺍِﺳْﺘَﻌْﺒَﺪَﻩُ ﺍِﺣْﺴﺎﻥٌ.
ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
📚 ﻛﺸﻜﻮﻟﻰ ﺷﻴﺦ ﺑﻬﺎﻳﻰ.ﺝ 1. ﺹ 310،
ﻏﺮﺭﺍﻟﺤﻜﻢ
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
#اندکی_تامل
✍چرا غمگینی؟
ﺯﻳﺘﻮﻥ ﮐﻠﻴﻢ، ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﺩﺭﻳﺎ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺑﻮﺩ.
ﺑﻪ ﻭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯼ ﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩ، ﭼﺮﺍ ﻏﻤﮕﻴﻨﯽ؟ ﺍﮔﺮ ﺛﺮﻭﺕ ﺯﻳﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﺑﺮ ﮐﺸﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﮐﺸﺘﯽ ﺗﻮ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻣﺸﺮﻑ ﺑﺮ ﻗﺘﻞ ﻣﯽﺷﺪﯼ، ﺁﻳﺎ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺗﻮ، ﻧﺠﺎﺕ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻣﻮﺍﻟﺖ ﻧﺒﻮﺩ؟»
ﮔﻔﺖ: «ﺁﺭﯼ»
ﺯﻳﺘﻮﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻗﺼﺪ ﻗﺘﻞ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮ ﺗﻮ ﭼﻴﺮﻩ ﻣﯽﺷﺪ، ﺁﻳﺎ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺗﻮ ﻧﺠﺎﺕ ﺍﺯ ﻭﯼ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺣﮑﻮﻣﺘﺖ ﻧﺒﻮﺩ؟»
ﮔﻔﺖ:« ﺁﺭﯼ»
ﺯﻳﺘﻮﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﺴﺘﯽ.»
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻳﺎفت
📚کشکول شیخ بهایی.صفحه ۴۳۴
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
#اندکی_تأمل
✍حق، حق است ...
امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف می کرد :
به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود...
هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه برمی گشتم...
هفته ای می شد که این مسیر را با اتوبوس طی می کردم که یک روز حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…
سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را به من پس داد، وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پِنی بیشتر پس داده است
با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم، اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!
همین طور داشتم با خودم یکی به دو می کردم، تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است…
هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی دادید.
راننده تبسمی کرد و گفت:
ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدهاید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر میکنم، و این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!!!
آن امام جماعت مسجد می گوید:
وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند. به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم…
اشکهایم بی اراده سرازیر بودند… نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا! نزدیک بودم دینم را به 20 پِنی بفروشم!!!
چنان زندگی کن که.......
کسانی که تو را میشناسند، اما خدا را نمیشناسند، به واسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند...
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk