💠 #داستانهایپیامبران
🔹هرجمعه شب یک داستان
موضوع ازدواج / تصرف در تکوین
🔹جریان ازدواج سلیمان با بلقیس
☘در دوران فرمانروایی حضرت سلیمان در شام، بلقیس ملکه سبا در یمن حکومت میکرد. هیأتی از جانب سلیمان به یمن رفتند و عظمت و توان قدرت سپاه سلیمان را به ملکه سبا گزارش دادند.
ملکه سبا با فراست دریافت که ناچار باید تسلیم فرمان سلیمان که فرمان حق و توحید است گردد و برای حفظ لشگر و سلامتی خود، هیچ راهی جز پیوستن به امت سلیمان ندارد.
🔹بدین جهت، با گروهی از بزرگان و اشراف قوم خود به سوی شام حرکت کردند تا از نزدیک تحقیق بیشتری را انجام دهند.
🔹وقتی که سلیمان از آمدن بلقیس و همراهان به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: کدام یک از شما توانایی دارد، پیش از آنکه آنان به اینجا بیایند، تخت ملکه سبا را برای من بیاورد.
🔹عفریتی از جن (یکی از گردنکشان جنیان) گفت: من آن را نزد تو میآورم، پیش از آنکه از مجلس برخیزی.
سلیمان گفت: من میخواهم کار از این زودتر انجام گیرد.
🔹آصف بن برخیا گفت: من آن تخت را قبل از آن که چشم بر هم زنی، نزد تو خواهم آورد.
🔹لحظهای نگذشت که سلیمان تخت بلقیس را در کنار خود دید و بیدرنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت.
🔹سپس سلیمان دستور داد تا تخت را جا به جا نموده، اندکی تغییر دهند و هنگامی که بلقیس وارد شد از او بپرسند، آیا این تخت او است یا نه؟ ببینید چه جواب می دهد.
🔹طولی نکشید بلقیس و همراهانش به حضور سلیمان رسیدند. شخصی به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت: آیا تخت تو اینگونه است؟
بلقیس باکمال زیرکی در جواب گفت: گویا خود آن تخت است.
🔹بلقیس متوجه شد که تخت خود اوست و از طریق غیرعادی جلوتر از او به آنجا آورده شده، لذا تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت. او قبلا نیز نشانههایی از حقانیت نبوت سلیمان را دریافته بود. به هر حال، به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم به سوی یکتاپرستی کوشیدند.
بحار، ج ۱۴، ص ۱۱۱
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
💠 #داستانهایپیامبران
🔹هرجمعه شب یک داستان
☘شاه راه مرگ☘
🔸سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیك سیرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او میسوخت.
▫️روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: «اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم كه حكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى».
🔸سلیمان گفت: «نزاع خود بگویید».
▫️یكى گفت: «من در زمین، تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد».
🔸آن دیگر گفت: «وى، بذر در شاهراه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم».
▫️سلیمان گفت: «تو این قدر نمیدانى كه تخم در شاهراه نمی افكنند، كه از روندگان خالى نیست».
🔸همان دم، مرد به سلیمان گفت: «تو نیز اینقدر نمیدانى كه آدمى به شاهراهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیده اى؟».
▫️سلیمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمده اند. پس توبه كرد و استغفار گفت.!
📚كیمیاى سعادت، محمّد غزالى، به كوشش: حسین خدیو جم، تهران: علمى و فرهنگى، 1361، ج 2، ص 383
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk