@Maddahionlinمداحی آنلاین - صفحه 368 قرآن کریم.mp3
زمان:
حجم:
1.41M
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم
🌹هر روز قرائت یک صفحه از #قرآن_کریم
🍃صفحات 368 قرآن کریم🍃
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
khedmatgozaran.comAUD-20220829-WA0016.mp3
زمان:
حجم:
5.93M
🎧 صوت دعای عهد
با مرور سریع 🌹
✍ هر صبح فقط و فقط ۶ دقیقه وقت بذار و با امام زمان عجل الله عهد و پیمان ببند🤝
📻#رادیوانقلابیون
@radioenghelabion
┄┅┅❅✌️🇮🇷✌️❅┅┅┄
﷽؛
🍁#حدیث_روز_سهشنبه متعلق به امام #زینالعابدین،امام #محمدباقر و امام #جعفرصادق علیهمالسلام
💠امـام صـادق عليه السلام فرمـود:
✧ اِذا صَلُحَ اَمْرُدُنْياكَ فَاتَّهِمْ دينَكَ.
◌هر گاه كار دنيايت به سامان شد، دينت را متهـم سـاز. (مواظب باش دينت آسيب نديده باشد.)
📗تحف العقول/ 377
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
@Aminikhaah133 Jahad ba Nafs 1397 Mashhade Moghadas.MP3
زمان:
حجم:
4.16M
🔈 #جهاد_با_نفس
📚 #وسائل_الشیعه
🔖 جلسه صد و سی و سوم
▪️گناه قلب را معکوس میکند
▫️ سختی استغفار از گناه
▪️ بهترین موعظه، توجه به مرگ
▫️گناه جدید، بلای جدید میآورد
#استاد_امینی_خواه
⏰ مدت زمان: ۱۰:۰۵
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
💠#اندکی_تامل
✍حکایت شده که کریمخان زند پادشاه ایران پس از دیدارش از مردمان (پارسوماش )
مسجدسلیمان کنونی،می گوید
در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بینظیرند و در شجاعت کمنظیر.
در لشکرکشی به آن دیار ، به پارسوماش رسیدیم
شب شد و در دامنهی کوهی اردو زدیم
▪️شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم.که نزدیک اطراقگاه لشکر در میانهی کوه ، آتشی افروخته دیدم که نظرم را جلب کرد
با همراهان بدان سوی رفتیم
▫️در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است
نشستهی آن ، به قدّ یک انسانِ معمولی بود
کلاهی نمدین وبلندمشکی بر سر داشت که به تاجِ شاهی شبیه بود ، کلاهش نظرم را گرفت ، درودش دادیم
جواب داد.بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است
به مزاح به او گفتم : کلاهت به تاجِ ما ، میمانَد...
▪️نگاهش را متوجهم کرد و گفت : کلاهِ من ، از اصالت است ، تاجِ شما ، از قدرت....
کنایهاش رنجورم کرد.خواستم انتقام بگیرم
به او گفتم : پس مرا
می شناسی و از جا برنخاستی؟
با لبخند گفت : نشستهام که چون تویی برخیزد
مرا ، بیلیست و تورا شمشیری ...
▫️بسیار پخته سخن میگفت که جایِ جسارت به او ، باقی نبود .
از احوال پرسیدم و اینکه قدرتِ ما را چگونه میبیند
گفت : مردمانِ این دیار ، کشاورزند و سر به کارِ خود دارند
ولی اگر کسی به نانشان حمله کند ، به جانش حمله خواهند کرد .
در کلامش تهدید بود
▪️با نیش خندی گفتم : صبح معلوم میشود ،
همان خنده را تحویلم داد و گفت : صبح معلوم می شود .
لختی نشستیم و از کاسهی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم
شب از نیمه گذشته بود ، که بخواب رفتیم .
▫️صبح ، همهمهی سپاه ، مرا بیدار کرد
از دربان پرسیدم ، چه خبر شده؟
پریشان گفت : آقا ، اسبانِ سپاه را بردهاند .
از خیمه بیرون زدم
کفشی برای پوشیدن نبود
کفش و سلاح را ، هم برده بودند
شخصی با احترام آمده بود و مارا با سپاهیان ، دعوت نمود وگفت ما را سرجنگ با هموطن نیست. با پایِ برهنه ، به سمتِ مکانگاهشان روان شدیم .
بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود...
▪️چون گدایان و درماندگان به لامردون کدخدا رسیدیم که دروازه اش چوبین بود
خانهباغی وسیع ، که نهری درمیان و پُر از درختانِ میوه بود و میوهای رسیده آن آویزان بود .
در ایوانِ خانهای در آخرِ باغ ، مردی ایستاده و خیر مقدم میگفت ، گفت : بفرمائید .
تعدادمان زیاد بود
من و همراهان به آنها درود فرستادیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابهی مسی پُر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت ومشخص بود برای پذیرایی ما آماده بودند و به همان ترتیب به همه ی لشکریانم احترام میشدجوری که سپاهیان ما باخیال راحت در کنارِ جویِ آبی که از میانِ باغ میگذشت ، دست و صورت شستند .
سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
همانگونه که گفتم از قبل سالنهای آن اِمارت برای پذیرایی آماده بود
در محوطهی باغ هم ، فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود...
از من و از سپاهیانم به خوبی بامیوه و کباب ونان و دوغ پذیرایی شد...
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک میشد
به کدخدا گفتم : مرا می شناسید؟
نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر میشناختم هرچند با این سپاهی که به همراه داری میشود شناخت
آنان سخنشان را با هنر بیان میکردند
مرا در لفافه ، شاهِ بی تاج خطاب کرده بود
کلامش را خوب میفهمیدم
ولی با مهماننوازی که کرده بود ، شرم داشتم که او را برنجانم
گفتم : شما که این همه لطف کردهاید کلاهی هم بدهید .
دست بر سینه بُرد و با احترام گفت :
کلاهِ ما ، برای شما بزرگ است ، تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد .
از کنایهی بزرگیِ کلاهشان برای من ، به خشم آمده بودم ولی از تاجِ پیشکشی ، شرمنده .
▫️این مردمان که بختیاری ولربزرگ نام داشتند در کلام و مقام ، بینظیر بودند
وقتی آماده برای رفتن شدیم همهی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم و گیوهی خاصی که پیش پای من گذاشتند
کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت میبرد ...
از دربِ باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطهی بیرون بسته بودند
با تعجب آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشارهی دست گفت : اسبِ شما آن اسبِ سفید است
اسبی اصیل عربی بسیار زیبا
گفتم : این همه سخاوت از کیست؟
گفت : خان گفته ، به شما بگویم ما رعیتیم و سَرِمان به کارِ خودمان است
اگر کسی به نانمان حمله کند ، به جانش حمله میکنیم و اگر شاهی ، مروّت پیشه کند ، برایش جان میدهیم و تاجش هدیه میکنیم .
🔸*تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد....
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk