khedmatgozaran.comAUD-20220829-WA0016.mp3
زمان:
حجم:
5.93M
🎧 صوت دعای عهد
با مرور سریع 🌹
✍ هر صبح فقط و فقط ۶ دقیقه وقت بذار و با امام زمان عجل الله عهد و پیمان ببند🤝
📻#رادیوانقلابیون
@radioenghelabion
┄┅┅❅✌️🇮🇷✌️❅┅┅┄
﷽؛
🍁#حدیث_روز_سهشنبه متعلق به امام #زینالعابدین،امام #محمدباقر و امام #جعفرصادق علیهمالسلام
💠امـام صـادق عليه السلام فرمـود:
✧ اِذا صَلُحَ اَمْرُدُنْياكَ فَاتَّهِمْ دينَكَ.
◌هر گاه كار دنيايت به سامان شد، دينت را متهـم سـاز. (مواظب باش دينت آسيب نديده باشد.)
📗تحف العقول/ 377
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
@Aminikhaah133 Jahad ba Nafs 1397 Mashhade Moghadas.MP3
زمان:
حجم:
4.16M
🔈 #جهاد_با_نفس
📚 #وسائل_الشیعه
🔖 جلسه صد و سی و سوم
▪️گناه قلب را معکوس میکند
▫️ سختی استغفار از گناه
▪️ بهترین موعظه، توجه به مرگ
▫️گناه جدید، بلای جدید میآورد
#استاد_امینی_خواه
⏰ مدت زمان: ۱۰:۰۵
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
💠#اندکی_تامل
✍حکایت شده که کریمخان زند پادشاه ایران پس از دیدارش از مردمان (پارسوماش )
مسجدسلیمان کنونی،می گوید
در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بینظیرند و در شجاعت کمنظیر.
در لشکرکشی به آن دیار ، به پارسوماش رسیدیم
شب شد و در دامنهی کوهی اردو زدیم
▪️شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم.که نزدیک اطراقگاه لشکر در میانهی کوه ، آتشی افروخته دیدم که نظرم را جلب کرد
با همراهان بدان سوی رفتیم
▫️در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است
نشستهی آن ، به قدّ یک انسانِ معمولی بود
کلاهی نمدین وبلندمشکی بر سر داشت که به تاجِ شاهی شبیه بود ، کلاهش نظرم را گرفت ، درودش دادیم
جواب داد.بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است
به مزاح به او گفتم : کلاهت به تاجِ ما ، میمانَد...
▪️نگاهش را متوجهم کرد و گفت : کلاهِ من ، از اصالت است ، تاجِ شما ، از قدرت....
کنایهاش رنجورم کرد.خواستم انتقام بگیرم
به او گفتم : پس مرا
می شناسی و از جا برنخاستی؟
با لبخند گفت : نشستهام که چون تویی برخیزد
مرا ، بیلیست و تورا شمشیری ...
▫️بسیار پخته سخن میگفت که جایِ جسارت به او ، باقی نبود .
از احوال پرسیدم و اینکه قدرتِ ما را چگونه میبیند
گفت : مردمانِ این دیار ، کشاورزند و سر به کارِ خود دارند
ولی اگر کسی به نانشان حمله کند ، به جانش حمله خواهند کرد .
در کلامش تهدید بود
▪️با نیش خندی گفتم : صبح معلوم میشود ،
همان خنده را تحویلم داد و گفت : صبح معلوم می شود .
لختی نشستیم و از کاسهی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم
شب از نیمه گذشته بود ، که بخواب رفتیم .
▫️صبح ، همهمهی سپاه ، مرا بیدار کرد
از دربان پرسیدم ، چه خبر شده؟
پریشان گفت : آقا ، اسبانِ سپاه را بردهاند .
از خیمه بیرون زدم
کفشی برای پوشیدن نبود
کفش و سلاح را ، هم برده بودند
شخصی با احترام آمده بود و مارا با سپاهیان ، دعوت نمود وگفت ما را سرجنگ با هموطن نیست. با پایِ برهنه ، به سمتِ مکانگاهشان روان شدیم .
بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود...
▪️چون گدایان و درماندگان به لامردون کدخدا رسیدیم که دروازه اش چوبین بود
خانهباغی وسیع ، که نهری درمیان و پُر از درختانِ میوه بود و میوهای رسیده آن آویزان بود .
در ایوانِ خانهای در آخرِ باغ ، مردی ایستاده و خیر مقدم میگفت ، گفت : بفرمائید .
تعدادمان زیاد بود
من و همراهان به آنها درود فرستادیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابهی مسی پُر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت ومشخص بود برای پذیرایی ما آماده بودند و به همان ترتیب به همه ی لشکریانم احترام میشدجوری که سپاهیان ما باخیال راحت در کنارِ جویِ آبی که از میانِ باغ میگذشت ، دست و صورت شستند .
سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
همانگونه که گفتم از قبل سالنهای آن اِمارت برای پذیرایی آماده بود
در محوطهی باغ هم ، فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود...
از من و از سپاهیانم به خوبی بامیوه و کباب ونان و دوغ پذیرایی شد...
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک میشد
به کدخدا گفتم : مرا می شناسید؟
نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر میشناختم هرچند با این سپاهی که به همراه داری میشود شناخت
آنان سخنشان را با هنر بیان میکردند
مرا در لفافه ، شاهِ بی تاج خطاب کرده بود
کلامش را خوب میفهمیدم
ولی با مهماننوازی که کرده بود ، شرم داشتم که او را برنجانم
گفتم : شما که این همه لطف کردهاید کلاهی هم بدهید .
دست بر سینه بُرد و با احترام گفت :
کلاهِ ما ، برای شما بزرگ است ، تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد .
از کنایهی بزرگیِ کلاهشان برای من ، به خشم آمده بودم ولی از تاجِ پیشکشی ، شرمنده .
▫️این مردمان که بختیاری ولربزرگ نام داشتند در کلام و مقام ، بینظیر بودند
وقتی آماده برای رفتن شدیم همهی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم و گیوهی خاصی که پیش پای من گذاشتند
کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت میبرد ...
از دربِ باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطهی بیرون بسته بودند
با تعجب آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشارهی دست گفت : اسبِ شما آن اسبِ سفید است
اسبی اصیل عربی بسیار زیبا
گفتم : این همه سخاوت از کیست؟
گفت : خان گفته ، به شما بگویم ما رعیتیم و سَرِمان به کارِ خودمان است
اگر کسی به نانمان حمله کند ، به جانش حمله میکنیم و اگر شاهی ، مروّت پیشه کند ، برایش جان میدهیم و تاجش هدیه میکنیم .
🔸*تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد....
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk
💠جاودانگی در بهشت و جهنّم
🔅علّت این که اهل دوزخ همیشه در آتش خواهند بود، آن است که قصد و نیّت آن ها این بود که اگر همیشه در دنیا بودند، همواره خدا را معصیت کنند، و علّت این که اهل بهشت، همیشه در بهشت خواهند بود، آن است که قصد آن ها این بود که اگر همیشه در دنیا باشند همواره خدا را اطاعت کنند، پس نیّت ها است که موجب شده اهل بهشت در بهشت و اهل آتش در آتش جاویدان باشند.
🔸#امام_صادق_علیه_السلام
[ 📚 الکافی، ج۲، ص۸۵ ]
🟢 بسمت خدا | #سیروسلوک
@s_solouk