2.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواب عجیب امام خامنه ای از آینده کشور
😍 (اللهم عجل لولیک الفرج)
🥀حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود
خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود
🥀ای که ره بستی میان کوچه ها بر فاطمه
گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود
🖤
فقط پنج نفره دیگه بیان اینور رند بشیم.
#فور
همسایه ها فورر بشه.............
.
.
ازبچگییادمدادندجاهایشلوغ
بایدچادرمادررامحکمترگرفتتاگمنشد..
حضرتمآدر!
اینروزهاکهبازاردنیا،شلوغترازهمیشه
شده،
بایدچادرترامحکمترازهمیشهبگیرم.
اینروزهاکهطوفانبلا،تندنیارا
میلرزاند..
مندلمرابهمحبتشماگرممیکنم،
میدانمهرکسکهتورادوستدارد،زیرچادر
محبتتدرامانخداست..!♥️
#الحمداللهکهمادرمے🌿
@mazhabijdn
صدای آمدنت را به گوش ما برسان!
زمان غیبت خود را به انتها برسان
کنار تربت زهرا به وقت نافله ات
دعای خویش را به یاری این گدا برسان!
اللهم عجل لولیک الفرج
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
#از_روزی_که_رفتی رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره ی وحشت زده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پ
#از_روزی_که_رفتی
سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما.
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت. رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه ی این روزها به خودش بیاعتناس. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیهاش می سوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد.
حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
روزهای تنهایی آیه است کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها. سخت بود که کودکی داشته باشی و مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که سخت بود مادر و پدر شدن.
جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو آیه تو یه چیزی بگو!
-آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش برای دین خدا نشد مردش گفته بود اگر در کربلا بودی چه میکردی؟ جزو زنان کوفی بودی یا نه؟
َالان وقت انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش این سکوت را رضایت میدانست
من مانعت شوم؟ منزنجیر پایت شوم؟ مگر قول و قرار اول زندگیمان بال پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ مردش زیر لب زمزمه کرد:
"یازینب کبری (س)"
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش حمایت می خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مادر"
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلای سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم. چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبهها، بیمارستانه؛ به محمد گفتم نیاد تهران، مادرش واجب تره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! بهخاطر پدرت، بهخاطر من،
طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: _جانم؟
_تو از پسش بر میای!
_برمیام؛ باید بربیام!
_بهخاطر من بهخاطر اون بچه به.خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلیها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
_شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
_بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
👇🔔 ادامه دارد ....
✍نویسنده : سنیه منصوری
...#از_روزی_که_رفتی
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد
پشت باشد، محکم باشد، تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد حلقه ای نبود! صورتش هنوز دخترانه و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش ترسید.از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
_اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
این آیهی دقایقی قبل نبود. تکیهگاه بی پناهی های رها بود، دختر دلبند حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود.
_خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا زند برادر شریک رامینه...
رها تعریف کرد و آیه گوش داد. حاج علی قصهی این مادر و دختر رامیدانست، چه دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_بهخدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت برای خودش، برای بیکسی هایش، برای رهای بیکس شده اش
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
_بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم.
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم.
آیه آغوش گشود برای دختر خسته ای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش خواهرانهاش رها کرد. رها مادرانه خرج میکرد، خواهرانه خرج میکرد...
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت. دو روز گذشته بود. گوشهای از ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشهی کوچک ذهن، کار خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند. میخواست حال و روزشان بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بیقراری های پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاه پوش به خانه آورده بود بداند،
میخواست از آیه و نمازهایش بداند، از قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانه ای که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج بود و درد بداند،
میخواست خدای حاج علی را بشناسد. خدای آیه را بشناسد. میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد. موتور در کنارش بود. مقابل در ورودی ساختمان. نه نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که ببیندشان!