#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_بیستوپنج
خلاصه از اونا اصرار ازمن انکار آخرش هم اونا موفق شدن من رو برای رفتن به این سفر راضی کنن، برای ثبت نام باید به دفتر بسیج میرفتیم
به محض رسیدن به دفتر بسیج و دیدن امیر علی فراهانی به عنوان مسئول بازم پشیمون شدم ولی کار از کار گذشته بود و مریم و شقایق داشتن از امیر علی سوال میپرسیدن:
مریم:ببخشید آقای فراهانی برای کاروان راهیان نور بازم ظرفیت هست ثبت نام کنیم؟
امیر علی:بله در خدمت هستم
مریم:پس اگه میشه لطفاً منو دوستام رو ثبت نام کنید چه مدارکی لازمه؟
امیر علی با چشمهای دوخته شده و آبروی بالا رفته گفت:
بله حتما فقط الان اسم رو ثبت سیستم میکنیم بعد بقیه مدارک رو میگم خدمتتون
مریم:بله مریم راستین،شقایق محمدی و دریا مجد
اینبار دو ابروی امیر علی با تعجب بالا پرید. نگاه کوتاهی به من انداخت و با یه پوزخند حرص درار اسم مارو نوشت
بعد از پرسیدن وقت حرکت و مدارک مورد نیاز از اتاق خارج شدیم.
از حرص یکی پس کله مریم زدم:
-همین رو میخواستی دیگه من بااین تیپم بیام دفتر بسیج تااین بچه حذبی برام پوزخند بزنه
مریم -آی دستت بشکنه به من چه تو تیپت پوزخندیه؟
برای جلوگیری از پس گردنی بعدی تندی ازم جدا شد و گفت:
-الانم غصه نخور برو ساکت رو ببند که سه روز دیگه رفتنی شدیم، راستی مدارکتم فردا حتما بیاری یادت نره
با حرص گفتم: