کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
📽| کلیپکوتاهی از شهید محمدرضا دهقان #ابووصال 🍃💌| @shahid_dehghan
کلید دار سیستم صوتی دبیرستان بود.
تا چشم مسئولین را دور میدید با همدستی بقیه دوستانش وارد نمازخانه میشد و با روشن کردن سیستم صوتی، مداحی میخواندند و سینه زنی میکردند.
ادای مداحان معروف را در می آوردند و حتی از شیطنت مثبت شان فیلم یادگاری هم میگرفتند.
💌| نقل از #دوست_شهید
🍃💌| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🏴| @shahid_dehghan
🍃🌹| #خاطره
اوایل شیطنت های دبیرستانش من رو از رفاقت باهاش میترسوند..
من اونموقع نسبت بهش خیلی آروم تر بودم...
و فکر میکردم اینکه بخوام صمیمیتم رو باهاش علنی کنم من رو از چشم مدیر و معاون و مشاور مدرسه میندازه..
واسه همین بیشتر ارتباطمون بیرون مدرسه بود چه دورانی بود!!
وقتایی که بیرون مدرسه با هم گشت و گذار داشتیم شبها تا اخر وقت به هم پیامک میدادیم ولی تو مدرسه انگار نه انگار که رفیقیم..
ولی بعد از مدتی وقتی مرام و معرفت و پاک بودنش رو درک کردم خیلی قضیه فرق کرد..
دیگه اواخر دوران دبیرستان بود و با خودم میگفتم آیا ارتباطمون بعد از فارق التحصیلی هم ادامه داره؟؟
تا اینکه وقتی فهمیدیم با هم دانشگاهی و هم رشته ای هستیم جور دیگه واسه رفاقتمون برنامه ریختیم..
عید غدیر 92 بود که عهد بستیم هرجا هستیم با هم باشیم...
(بماند که یکبار عهد شکنی کرد و رفت و ... دیگه برنگشت..)
روز ثبت نام دانشگاه محمد خیلی ذوق داشت..
یادم نمیره اون روزی رو که 8 صبح قرار داشتیم و من تا 10 خواب بودم.. محمد کارهای ثبت نام اولیه ش رو انجام داده بود و تا ساعت 11نشسته بود سر قرار دم مترو بهارستان منتظر من..
بدون اینکه حتی بهم زنگ بزنه😐
وقتی دیدمش اول فکر کردم تازه اومده نگو به خاطر من فقط منتظر مونده..
من رو برد کافی نت برای ثبت نام اینترنتی..
شناسنامه و مدارکم رو گرفت خودش شروع کرد به تکمیل مراحل ثبت نام...
شاید نشنیده باشید که محمد حافظه خیلی خوبی داشت و بعد از اون جریان واسه همیشه شماره شناسنامه و کد پستی تلفن منزل و حتی کد سریال شناسنامه من رو حفظ بود...
حتی از اون سال تمام انتخاب واحد های من رو محمد اول وقت برام انجام میداد که با هم تو یک کلاس باشیم😄
ترمای بعد از رفتنت خیلی دیر انتخاب واحد کردم...
و خیلی کلاس ها رو غیبت خوردم...
و خیلی روز ها رو بدون تو....
♦️نقل شده از #دوست_شهید
#دلتنگی
#شهید_محمدرضا_دهقان
#التماس_دعا
🏴| @shahid_dehghan
🍃📚|خاطرات کتاب ابووصال
📝 #نیک_سیرت
با دوستش به هیئتی که میشناخت رفتند. اولین بارش بود که در آن هیئت حضور داشت.
از همان ابتدای آشنایی با رفقای هیئتی دوستش، جوری رفتار کرده بود که انگار چندین سال است همدیگر را میشناسند.
از همان جا بود که دوستی های جدید شکل گرفت.
به عنوان یک بچه هیئتی قدرت جذب بالایی داشت و بخاطر خوش اخلاقی و لبخندی که روی لب داشت، سریع رابطه برقرار می کرد.
📝| نقل شده از #دوست_شهید
#ابووصال
#خاطره_شماره_۳۲
🍃📚| @shahid_dehghan
بسم الرب الشهداء و الصدیقین
#خاطره
اولین خواب
شام سوم شهادتش به خوابم آمد. تا آن لحظه هنوز کسی خوابش را ندیده بود.
جایی میان آسمان ایستاده بود و با صورت خندان سلام کرد.
هم دیگر را بغل کردیم. در خواب می دانستم شهید شده و سوال هایی پرسیدم.
گفت جایش خیلی خوب است و از من و همه دوستانش تشکر کرد. خیلی حرف نزد و از من خواست گزارش کارهای مراسمش را بدهم . از جزئی ترین اتفاقات و لحظه به لحظه معراج تا تدفین و مراسم سوم را برایش تعریف کردم،راضی و خوشحال بود.
#نقل از: #دوست_شهید
🌸|• @shahid_dehghan
🍃📝| #خاطره
🔻همراه با کاروان پیاده اربعین
به نیابت از او زائر کربلا شدیم و به پیاده روی اربعین رفتیم.
چندتا عکس از او تهیه کردیم و به پشت کوله هایمان چسباندیم.
کاری که می توانستیم در دین به او انجام دهیم همین بود.
یادش و خاطره اش را همیشه و همه جا با ما بود.
گفتیمشاید دین خود را نسبت به او ادا کرده باشیم.
💌| نقل از #دوست_شهید
🍃📝| @shahid_dehghan
📝🍃| #روایت...
یک دوست هم داشت که به واسطه شهید خلیلی با او آشنا شده بود. همین بنده خدا تعریف میکرد:
با #محمدرضا در گلزار شهدا بهشت زهرا(س) قرار داشتیم وقتی رسید، حدود دو ساعت سر مزار رسول حرف زدیم.
بعد سر خاک بقیه #شهدا رفتیم و هر #شهیدی را که میشناخت سر خاکش میایستاد و حدود یک ربع راجع به #شهید صحبت میکرد، جوری حرف میزد و خاطره تعریف میکرد که انگار سال ها با آن #شهید رفیق بوده است.
گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم.
سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: روضه بزار گوش کنیم و این جمله شهید خلیلی را یادآوری میکرد که:
«ای که بر تربت من میگذری، روضه بخوان / نام زینب(س) شنوم زیر لحد گریه کنم»
گفتم: بابا لازم نیست اما اصرار کرد و خلاصه یک روضه گوش کردیم.
وقتی تمام شد با آهی سوزناک سکوت را شکست، حسرت داشت،حسرت شهادت....
بوی عطر پیراهنش را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خداحافظی کردیم و این آخرین خداحافظی من و #محمدرضا بود.
#دوست_شهید🌷
#دلتنگی💔
#روضه_بخوان✨
#التماس_دعا
🌸|• @shahid_dehghan
🔸| #شب_های_قدر
اکثرا لیالی قدر رو در چرخش بود... حتما چندتاهیئت و مراسم رو درک میکرد معمولا این دوسهسال اخیر به دلایل مختلف یک سری هم به شهرک ما میزد.. یکیاز اخلاق های محمدرضا این بود که فاز فضای معنویش رو اصلا تو جمع رفقا و آشناهاش نشون نمیداد مثلا گریه ها واحوالات خاصش رو باید از دور تو هیئت ها مراسمات میدیدیم... شب قدر پارسال موتورشو داد به من و خانومم و به اصرار میخواست یک مسیری رو پیاده بره مطمئنم تو اون۲۰دقیقه ای که ازمون جدابود توحال خودش بود واصل شب قدر محمدرضا بود.. بعداز اون رفتیممقبره شهدای شهرکومن مشغول قرائت دعای جوشن کبیرشدم ازهمون اول شروع کرد با خندیدن و بازی کردن با گوشیش😂 به اصطلاح خودم چه حال معنوی داشت😒
قدر پارسال من کجا و قدر پارسال توکجا...
#دوست_شهید
🔸تاریخ خاطره برای اولین ماه رمضان بعدشهادت است.
🍃🖤| @shahid_dehghan
بسم الرب الشهدا و الصدیقین
🍃🌹| #خاطره
اوایل شیطنت های دبیرستانش من رو از رفاقت باهاش میترسوند..
من اونموقع نسبت بهش خیلی آروم تر بودم... و فکر میکردم اینکه بخوام صمیمیتم رو باهاش علنی کنم من رو از چشم مدیر و معاون و مشاور مدرسه میندازه.. واسه همین بیشتر ارتباطمون بیرون مدرسه بود چه دورانی بود!! وقتایی که بیرون مدرسه با هم گشت و گذار داشتیم شبها تا اخر وقت به هم پیامک میدادیم ولی تو مدرسه انگار نه انگار که رفیقیم.. ولی بعد از مدتی وقتی مرام و معرفت و پاک بودنش رو درک کردم خیلی قضیه فرق کرد..
دیگه اواخر دوران دبیرستان بود و با خودم میگفتم آیا ارتباطمون بعد از فارق التحصیلی هم ادامه داره؟؟ تا اینکه وقتی فهمیدیم با هم دانشگاهی و هم رشته ای هستیم جور دیگه واسه رفاقتمون برنامه ریختیم.. عید غدیر 92 بود که عهد بستیم هرجا هستیم با هم باشیم...
(بماند که یکبار عهد شکنی کرد و رفت و ... دیگه برنگشت..) روز ثبت نام دانشگاه محمد خیلی ذوق داشت.. یادم نمیره اون روزی رو که 8 صبح قرار داشتیم و من تا 10 خواب بودم.. محمد کارهای ثبت نام اولیه ش رو انجام داده بود و تا ساعت 11نشسته بود سر قرار دم مترو بهارستان منتظر من.. بدون اینکه حتی بهم زنگ بزنه😐
وقتی دیدمش اول فکر کردم تازه اومده نگو به خاطر من فقط منتظر مونده..
من رو برد کافی نت برای ثبت نام اینترنتی.. شناسنامه و مدارکم رو گرفت خودش شروع کرد به تکمیل مراحل ثبت نام... شاید نشنیده باشید که محمد حافظه خیلی خوبی داشت و بعد از اون جریان واسه همیشه شماره شناسنامه و کد پستی تلفن منزل و حتی کد سریال شناسنامه من رو حفظ بود...
حتی از اون سال تمام انتخاب واحد های من رو محمد اول وقت برام انجام میداد که با هم تو یک کلاس باشیم😄
ترمای بعد از رفتنت خیلی دیر انتخاب واحد کردم...
و خیلی کلاس ها رو غیبت خوردم...
و خیلی روز ها رو بدون تو....
♦️نقل شده از #دوست_شهید
#دلتنگی
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#التماس_دعا
|• @shahid_dehghan
بسم الرب الشهداء و الصدیقین
#خاطره
اولین خواب
شام سوم شهادتش به خوابم آمد. تا آن لحظه هنوز کسی خوابش را ندیده بود.
جایی میان آسمان ایستاده بود و با صورت خندان سلام کرد.
هم دیگر را بغل کردیم. در خواب می دانستم شهید شده و سوال هایی پرسیدم.
گفت جایش خیلی خوب است و از من و همه دوستانش تشکر کرد. خیلی حرف نزد و از من خواست گزارش کارهای مراسمش را بدهم . از جزئی ترین اتفاقات و لحظه به لحظه معراج تا تدفین و مراسم سوم را برایش تعریف کردم،راضی و خوشحال بود.
#نقل از: #دوست_شهید
🌸|• @shahid_dehghan
#خاطره
...شب پنج محرم سال 92 رو یادم میاد
حاج محمود روضه رو شروع کرد..
لحظه ی آخره...
عمو داره میره...
عمه یه کاری کن...
منو نمیبره...
کجا میخوای بری...
چرا منو نمیبری...
اون لحظه که محمد شال مشکی رو سرش بود و از گریه منفجر شد تو ذهنم ثبت شد...
. . .
لحظه ای که پیکرش رو گذاشتن پایین... با خودم زمزمه میکردم. کجا میخوای بری...
#دوست_شهید
🍃💔| @shahid_dehghan
🍃🌹| #خاطره
#تا_آخر_بخونید
قالاللهتعالے:
«مَن طَلَبَنـے وَجَدَنے
و مَن وَجَدنی عَرَفَنے
و مَن عَرَفَنی احَبّنـے
و مَن احَبّنی عَشَقَنے
و مَن عَشَقَنی عَشَقْتُهُ
و مَـــن عَشَقْتُہُ قَتَلْتُہُ
و من قَتَلْتُهُ فَعَلَےدِیتُهُ
و مَنعلےدیتُہفانادِیتُه»
آن کس ڪه مرا طلب کند مــرا مـی یابد..
و آنڪسڪه مرا یافت مرا مےشناسد
و آنڪسڪه مرا شناخت مرا دوسٺ مےدارد
و آنڪسڪه مرا دوسٺ داشت به من عشق مےورزد..
و آنڪسڪه به من عشق ورزید، من نیز به او عشق مےورزم...
و آنڪس ڪه من به او عشق ورزیدم، او را مــيکشم...
و آنڪس را ڪه من بکشـم، خونبهایِ او بر من واجب است...
و آنڪسڪه خونبهایش بر من واجب شود
پس خودِ من خونبهای او مـی باشمـ...
♦️میگفت من و یکی از دوستام داشتیم از هیئت ریحانه برمیگشتیم میخواستم دوستمو خونشون برسونم.
یهو توی اتوبان شهید صیاد شیرازی، چرخ موتورم پنچر شد و خیلی شیک با یه ماشین تاکسی تصادف کردیم..
(بماند که نزدیک بود سرش زیر چرخ ماشین بره و کلی زخمی شد و سرشو بخیه زدن و ....)
گفتش شاید باورت نشه اما لطف هیئتیه که قبلش رفته بودم وگرنه شاید الان نبودم که باهات حرف بزنم...
🍃🌹| نقل شده از #دوست_شهید
#موتور
#RTR_180
#شهید_محمدرضا_دهقان
#مثل_تو_پیدا_نمیشه
#چشم_به_راه_نشین
#یادش_میفتی
#دست_بکش
#میدونی_نمیشه
#خون_بها
#ته_خط
•┄❁🌹❁┄•
@shahid_dehghan
•┄❁🌹❁┄•
🍃🌹| #خاطره
#تا_آخر_بخونید
قالاللهتعالے:
«مَن طَلَبَنـے وَجَدَنے
و مَن وَجَدنی عَرَفَنے
و مَن عَرَفَنی احَبّنـے
و مَن احَبّنی عَشَقَنے
و مَن عَشَقَنی عَشَقْتُهُ
و مَـــن عَشَقْتُہُ قَتَلْتُہُ
و من قَتَلْتُهُ فَعَلَےدِیتُهُ
و مَنعلےدیتُہفانادِیتُه»
آن کس ڪه مرا طلب کند مــرا مـی یابد..
و آنڪسڪه مرا یافت مرا مےشناسد
و آنڪسڪه مرا شناخت مرا دوسٺ مےدارد
و آنڪسڪه مرا دوسٺ داشت به من عشق مےورزد..
و آنڪسڪه به من عشق ورزید، من نیز به او عشق مےورزم...
و آنڪس ڪه من به او عشق ورزیدم، او را مــيکشم...
و آنڪس را ڪه من بکشـم، خونبهایِ او بر من واجب است...
و آنڪسڪه خونبهایش بر من واجب شود
پس خودِ من خونبهای او مـی باشمـ...
♦️میگفت من و یکی از دوستام داشتیم از هیئت ریحانه برمیگشتیم میخواستم دوستمو خونشون برسونم.
یهو توی اتوبان شهید صیاد شیرازی، چرخ موتورم پنچر شد و خیلی شیک با یه ماشین تاکسی تصادف کردیم..
(بماند که نزدیک بود سرش زیر چرخ ماشین بره و کلی زخمی شد و سرشو بخیه زدن و ....)
گفتش شاید باورت نشه اما لطف هیئتیه که قبلش رفته بودم وگرنه شاید الان نبودم که باهات حرف بزنم...
🍃🌹| نقل شده از #دوست_شهید
#موتور
#RTR_180
#شهید_محمدرضا_دهقان
#مثل_تو_پیدا_نمیشه
#چشم_به_راه_نشین
#یادش_میفتی
#دست_بکش
#میدونی_نمیشه
#خون_بها
#ته_خط
•┄❁🌹❁┄•
@shahid_dehghan
•┄❁🌹❁┄•