eitaa logo
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
1.2هزار دنبال‌کننده
740 عکس
85 ویدیو
2 فایل
کانال رسمی مدّاحِ اهل بیت پاسدار شهید حاج سیّد مجتبی علمدار زیر نظر خانواده ی محترم شهید ولادت: ۱۳۴۵/۱۰/۱۱ اذان صبح شهادت: ۱۳۷۵/۱۰/۱۱ اذان مغرب تارنما: shahidalamdar.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سه شنبه بود، صدای دعای توسل از نمازخانه ی مدرسه به گو
شمارهـ چهل و یک: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...خیلی به چادر علاقه داشتم، این طوری خودم را سنگین تر و باوقارتر احساس می كردم. چادر را در كیفم می گذاشتم و وقتی از خانه خارج می شدم سرم می كردم. هنگام برگشت هم نرسیده به خانه چادرم را داخل كیف می گذاشتم. مریم اخلاق خوبی داشت؛ وقتی توی جمع هم كلاسی ها از كسی غیبت و یا كسی را مسخره می كردند، می دیدم كه او یواشكی از جمع بیرون می رفت تا نشنود. به همین دلیل بود كه دوست داشتم در هر كاری از او تقلید كنم. تا آنجا كه وقتی عروسی یا جشنی در فامیل برپا می شد، با توجه به آنكه در آن مجالس موسیقی و رقص و... بود، توانستم همه را كنار بگذارم. 🌷 جالب اینكه من قبل از این نمی توانستم بدون گوش دادن به موسیقی درس بخوانم، اما تأثیرات مثبت مریم باعث شده بود حتی این كار را هم كنار بگذارم. هر روز كه می گذشت با دیدن اخلاق و رفتار مریم به اسلام علاقه مند تر می شدم. به فكر افتادم درباره ی اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری كنم. مریم برایم كتاب هایی آورد، من هم كتاب ها را می خواندم و از میان آنها مطالب خاص و مهم را یادداشت برداری می كردم. در ابتدا كه به دین اسلام گرایش پیدا كرده بودم، دچار شک و تردید شدم، برای همین باز هم از مریم كتاب های بیشتری خواستم، آنقدر كه شک و تردید را از خودم دور كنم. از طرفی خانواده هم به من فشار می آوردند و علت مطالعه ی چنین كتاب هایی را می پرسیدند. باز ناچار بهانه ای دیگر می آوردم، كه مثلاً تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام كم می شود و از این جور چیزها. 🌷 مریم همراه كتاب هایی كه به من می داد عكس شهدا و وصیت نامه هایشان را هم برایم می آورد و با هم آن را می خواندیم. این گونه راه زندگی را به من یاد می داد. هر هفته با چند شهید آشنا می شدم. البته قبل از آن هم نسبت به شهدا ارادت خاصی داشتم. آن ها برای دفاع از كشور شهید شده بودند. هر كجا كه نمایشگاهی در ارتباط با آن ها بود می رفتم و با دقت عكس ها را نگاه می كردم. از نظر من شهید یک گل پرپر است. بعضی معتقدند كه شهدا مرده اند و بعد شهید شدنشان دیگر وجود ندارند، اما من این تصور را ندارم. من ایمان دارم كه آن ها زنده اند و شاهد و ناظر اعمال ما هستند. این گونه دوستی با مریم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن می كشاند تا اینكه اواخر اسفند ۱۳۷۷، مریم به من اصرار كرد كه با هم به مناطق جنگی جنوب برویم، آنجا بود كه... 🔴 (ادامه دارد) ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و یک: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...خیلی به چادر علاقه داشتم، این طوری خودم را سن
شمارهـ چهل و دو: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم، اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم كه به سفر زيارتی فرهنگی می رويم، بلکه گفتم به یک سفر سياحتی كه از طرف مدرسه است می رویم اما باز مخالفت كردند. دو روز قهر كردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شديدی پيدا كردم. ۲۸ اسفند ساعت سه نيمه شب بود، هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادر به ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. كتاب دعا را برداشتم و شروع كردم به خواندن، هر چه بيشتر در دعا غرق می شدم احساس می كردم حالم بهتر می شود. نمی دانم در كدام قسمت از دعا بود كه خوابم برد. 🌷 در عالم رؤيا ديدم در بيابان برهوتی ايستاده ام. دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: زهرا، بيا، بيا! بعد ادامه داد: می خواهم چيزی نشانت بدهم! با تعجب گفتم: آقا ببخشيد من زهرا نيستم، اسم من ژاكلينه ولی هر چه می گفتم گوشش بدهكار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب می كرد. راه افتادم و به دنبال آن مرد رفتم. در نقطه ای از زمين چاله ای بود، اشاره كرد به آنجا و گفت داخل شو! گفتم اين چاله كوچک است، گفت دستت را بر زمين بگذار تا داخل شوی. به خودم جرأت دادم و اين كار را كردم! آن پايين جای عجيبی بود. یک سالن بزرگ كه از ديوارهای بلند و سفيدش نور آبی رنگی پخش می شد. آن نور از عكس شهدا بود كه بر ديوارها آويخته بود. 🌷 انتهای آن عكسها، عكس رهبر انقلاب آقا سید علی خامنه ای قرار داشت. به عكسها كه نگاه كردم می ديدم كه انگار با من حرف می زنند! ولی من چيزی نمی فهميدم، تا اينكه رسيدم به عكس آقا. آقا شروع كرد با من حرف زدن. خوب يادم است كه ايشان گفتند: شهدا یک سوزی داشتند كه همين سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند، مانند: شهيد جهان آرا، همت، باكری، علمدار و ... همين كه آقا اسم شهيد علمدار را آورد؛ پرسيدم ایشان كيست!؟ چون اسم بقيه شهدا را شنيده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند: "علمدار همانی است كه پيش شما بود. همانی كه ضمانت شما را كرد تا بتوانی به جنوب بيایی." 🌷 به يكباره از خواب پريدم، خيلی آشفته بودم، نمی دانستم چكار كنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم كه فقط به اين شرط صبحانه می خورم كه بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت؛ به اين شرط كه بار اول و آخرت باشد، باورم نميشد. پدرم به همین راحتی قبول کرد! خيلی خوشحال شدم، به مريم زنگ زدم و اين مژده را به او هم دادم... 🔴 (ادامه دارد) ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و دو: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم
شمارهـ چهل و سه: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...این گونه بود كه بخاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت نام. موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسیدند مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ۱۳۷۸ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ها و مریم عازم جنوب شدیم. كسی نمی دانست كه من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فكر كردم. از بچه ها درباره ی شهید علمدار پرسیدم، اما كسی چیزی نمی دانست. وقتی به حرم امام خمینی (ره) رسیدیم، در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم. كم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم. در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم كه آقا چه فرمودند. 🌷 در طی چند روزی كه جنوب بودیم تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند، من كناری می نشستم، زانو هایم را بغل می گرفتم و گریه می كردم. گریه به حال خودم که با آن ها از زمین تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم. احساس می كردم خاک شلمچه با من حرف می زند. با مریم كه آنجا فهمیدم خواهر سه شهید است، گوشه ای می رفتیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا كردیم. او با سوز عجیبی می خواند و من گوش می دادم، انگار در عالم دیگری سیر می كردم. یک لحظه احساس كردم شهدا دور ما جمع شده اند و زیارت عاشورا می خوانند، منقلب شدم و یکباره از هوش رفتم. در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم و مرا به كاروان برگرداندند... 🔴 (ادامه دارد) ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
#علمدار_عشق 💠💠💠💠 🕊 به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام دِل تو را می طلبد، دیده تو را می جوید... 🔻🔻🔻🔻 🌹 کانال رسمی شهید علمدار 🆔 @shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و سه: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...این گونه بود كه بخاطر شهید علمدار رفتم برای ث
شمارهـ چهل و چهار: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...صبح روز بعد، هنگام اذان مسئول كاروان خبر عجیبی داد؛ تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود كه امروز دوباره به شلمچه می رویم؛ چون قرار است امام خامنه ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال در آورده بودم. به همه چیز كه در خواب دیده بودم رسیدم؛ جنوب، شهدا، شلمچه، شهید علمدار و حالا آقا. چقدر انتظار سخت است، هر لحظه اش برایم به اندازه ی یک سال می گذشت. از طرفی انتظار شیرین بود؛ زیرا پس از آن، امامم را از نزدیک می دیدم. 🌷 ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه بود كه آقا آمدند. همه با اشک چشم به استقبال ایشان رفتیم. بی اختیار گریه می كردم. با دیدنش تمام تشویش ها و نگرانی ها در دلم به آرامش تبدیل شدند، اما وقتی كه می رفت دوباره همه غم ها بر جانم نشست. با رفتنش دل های ما را با خود برد. ای كاش جای خاک شلمچه بودم، باید به خودش ببالد از اینكه آقا بر آن قدم گذاشته است. پس از اینكه از جنوب برگشتم تمام شک هایم تبدیل به یقین شد، آن موقع بود كه از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد بدهد. او هم خیلی خوشحال شد. وقتی شهادتین می گفتم، احساس می كردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم. ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم شماره ۱۱ #اولین_انتشار 👆👆👆👆 🎥 عظمتِ شلمچه به همین بچه هاست، که الان تو خاکِ شلمچه خوابیده اند... 🔻🔻🔻🔻 🌹 کانال رسمی شهید علمدار 🆔 @shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و چهار: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...صبح روز بعد، هنگام اذان مسئول كاروان خبر عج
شمارهـ چهل و پنج: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ پسرم پنج ساله بود كه مریض شد، اصلاً غذا نمی خورد. دكتر ها گفتند اگر تا فردا غذا نخورد باید در بیمارستان بستری شود. همان شب در مسجد چال مراسم داشتیم و سید مجتبی مداحی می كرد. ماه مبارک رمضان بود، پیش خودم گفتم در این ماه عزیز از سید بخواهم كه برای پسرم دعا كند. به او گفتم، سید هم كه ذكر مداحی هایش یا زهرا و یا حسین بود برای پسرم در آن مجلس دعا كرد. بعد از مراسم به منزل رفتم، همه ناراحت بودند. گفتم سید دعا كرده، ان شاءالله خوب می شود. 🌷 موقع سحری همه مشغول خوردن بودیم كه پسرم از خواب بیدار شد، بعد گفت غذا می خواهم! مقدار زیادی غذا خورد. ما در عین تعجب بسیار خوشحال شدیم. رفته رفته حال او خوب شد، به طوری که تا ظهر دیگر مشکلی نداشت. شب بعد موضوع را به سید گفتم و از او تشكر كردم. می دانستم این دعای سید بود كه كار خودش را كرده. ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
#علمدار_عشق 🔺🔺🔺🔺 ✍ تاریخ اسلام جز یک برهه از صدر اسلام، جوانانی مثل جوان های ایرانِ ما سراغ ندارد و ملتی مثل ملت ایران در تاریخ ثبت نشده است. 🔹 امام خمینی (ره) 🔻🔻🔻🔻 🌹 کانال رسمی شهید علمدار 🆔 @shahidalamdar_ir
#علمدار_عشق 🔺🔺🔺🔺 🕊 خوش آن دمی که بهاران قرارمان باشد ظهور مهدیِ زهرا بهارمان باشد... «اللهم عجل لوليك الفرج» 🌺 سال نو مبارک 🌺 🔻🔻🔻🔻 🌹 کانال رسمی شهید علمدار 🆔 @shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و پنج: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ پسرم پنج ساله بود كه مریض شد، اصلاً غذا نمی خور
شمارهـ چهل و شش: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ چند سال بعد از شهادت سید، خداوند به من فرزندی عطا كرد. خیلی خوشحال بودم، اما پزشكان خبر بدی به من دادند. لگن فرزندم دچار مشكل بود. به تمام پزشكان حاذق چه در تهران و چه در مازندران مراجعه كردیم. آن ها راهی برای درمان نمی دیدند. مدتی پسرم را در دستگاه قرار دادند؛ اما باز بی فایده بود. قرار بود دوباره پسرم را به بیمارستان ببریم و بستری کنیم. شب قبل از آن، در عالم رؤیا سید را دیدم. چهره ای بسیار نورانی داشت، پیراهن سیاه و شالی سبز بر گردنش داشت. من ناراحت فرزندم بودم. به سمت من آمد و گفت: «فرزندت شفا گرفته، فرزندت بیمه حضرت زهرا شده». 🌷 صبح كه از خواب بیدار شدم، بسیار اشک ریختم. از خدا خواستم به آبروی سید مجتبی خوابم را به حقیقت تبدیل كند. وقتی وارد مطب می شدم تمام بدنم می لرزید. دكتر پسرم را خوب معاینه كرد. بعد از مدتی فكر كردن رو به من كرد و گفت: «از نظر علم پزشكی به دور است اما فرزند شما انگار كه شفا گرفته! اثری از بیماری در او نیست.» من به همراه خانواده بسیار گریه كردیم و خدا را شكر كردیم. بعد از آن دیگر پسرم مشكلی نداشت. من معتقدم سید مجتبی آنقدر به خدا و ائمه نزدیک بود، آنقدر به بی بی فاطمه زهرا ارادت داشت كه به واسطه ی آن ها نزد خداوند صاحب آبرو بود كه خداوند درخواست سید مبنی بر شفا یافتن فرزندم را رد نكرد. ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و شش: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ چند سال بعد از شهادت سید، خداوند به من فرزندی عط
شمارهـ چهل و هفت: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ مادر ما زن مظلومی بود که خیلی در راه تربیت صحیح فرزندانش تلاش كرد، لحظه ای از فرزندانش غافل نبود. اختلاف سنی او با مجتبی کم بود. برای همین رازدار مجتبی و دیگر فرزندان بود. مادر همیشه می گفت: مجتبی خیلی به ما درس داد، ما را با اسلام ناب آشنا كرد. زمانی که می خواستیم خبر شهادت مجتبی را به مادر بگوییم خیلی می ترسیدیم. او ناراحتی قلبی داشت، ترس ما از این بود که این ناراحتی شدید تر شود. اما مادر خودش جلو آمد و گفت: من می دانم که مجتبی شهید شده. من مطمئن هستم. اصلاً مجتبی برای این دنیا نبود. خدا به او صبر داد. در مراسم تشییع و تدفین او مانند کوه استوار ایستاده بود. اصلاً فکر نمی کردیم اینگونه مقاوم باشد. بعد از شهادت مجتبی وظیفه مادر سنگین تر شده بود! عصرهای پنج شنبه و جمعه به سرمزار مجتبی می رفت و آنجا می ماند. بسیاری از خانم ها بودند که تازه با شخصیت مجتبی آشنا شده بودند و به سر مزار می آمدند. آنها از مادر می خواستند تا برایشان از خاطرات مجتبی بگوید. 🌷 بارها دیده بودم که دخترانی تقریباً بد حجاب می آمدند و می گفتند: برای عرض تشکر آمده ایم! ما حاجتی داشته ایم و این سید عزیز را به حق جده اش قسم دادیم و حاجت روا شدیم و... در این مواقع، مادر با لحنی صحیح و مادرانه شروع به امر به معروف می کرد. ابتدا خاطراتی از مجتبی تعریف می کرد. این كه مجتبی همیشه بنده واقعی خدا بود بعد می گفت: دختر عزیزم، خدا شما را حفظ کند، مجتبی از اینکه شما اینگونه باشی ناراحت می شود. بعد خیلی مودبانه در مورد اهمیت حجاب و اینکه چرا حجاب مورد تاکید اسلام است صحبت می نمود. دختران زیادی بودند که با نصیحت مادر، مسیر زندگی آنها تغییر کرد. حتی برخی از آنها از دیگر شهرها به ساری می آمدند و... سال ۸۵ ناراحتی قلبی مادر شدیدتر شد. قرار شد او را عمل کنند. کل خانواده از شرایط مادر ناراحت بودیم. اما او نشاط درونی عمیقی داشت! قبل از عزیمت به بیمارستان گفت: من عازم سفر هستم. دیگر تمایل به ماندن ندارم! در مقابل چشمان حیرت زده ما ادامه داد: مجتبی را دیده ام، جایگاه آخرتی مرا نشان داده و گفته که من با شما هستم. در یک غروب غم انگیز، مادر ما به دیدار سید مجتبی رفت. همه خانواده در حسرت غم و اندوه فقدان او سوختند. ✅ شبهای جمعه خاطرات 🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است. 💠با ما همراه باشید💠 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir