شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ پنج : @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ دائم ذکر می گفت. علاقه زیادی به خواندن قرآن داشت. هر
#خاطرهـ شمارهـ شش :
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ یک شب در کنار سید مجتبی بودیم، روایتی که او از عملیات والفجر ۱۰ و تصرف پاسگاه ها داشت بسیار جالب و شنیدنی بود. او ماجرای آن شب را یک امداد غیبی می دانست.
🌷 می گفت: در سكوت كامل باید به پاسگاه ها می رسیدیم. حالا در نظر بگیرید، كلی نیرو، با آن همه تجهیزات و آن همه وسایل، كوله پشتی، كلاه خود، اسلحه و ... صدای پای بچه ها هم زیاد بود! آن شب توی آب رفته بودیم. پوتین ها و كتانی ها خیس شده بود و صدا می كرد. باید در سکوت کامل از كنار سنگر دشمن رد می شدیم، نباید سربازان عراقی بیدار می شدند! (حتی در کنار مسیر ما، نفربر دشمن روشن بود و عراقی ها داخل آن بودند) آن شب امدادهای غیبی خداوند نصیب ما شد.
🌷 نمی دانم چرا، ولی آن شب قورباغه های داخل آبگیر سر و صدای زیادی راه انداخته بودند! آن قدر سر و صدا می كردند كه ما اصلاً خودمان هم صدای نفر جلویی را نمی شنیدیم! واقعاً لطف خدا بود. سر و صدای قورباغه ها آن قدر زیاد بود كه عراقی ها اصلاً متوجه عبور نیروها از كنارشان نشدند. به این طریق از پاسگاه دوم هم رد شدیم.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ شش : @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ یک شب در کنار سید مجتبی بودیم، روایتی که او از عملیات
#خاطرهـ شمارهـ هفت :
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ سوم راهنمایی بودم، آقا سید به من قول داده بود. اگر معدلم بالای هفده شود، مرا به جبهه ببرد. روزی برای دیدن آقا سید به منزلشان رفتم. مادر سید گفت که او مجروح شده، به زودی مرخص می شود و به خانه می آید. چند روز بعد برای عیادتش رفتم.
🌷 چهره اش با آن ریش های انبوه و موهای بلند شبیه میرزا کوچک خان شده بود، با آقا سید شوخی داشتم. آن شب خیلی با هم گفتیم و خندیدیم، بعد گفتم: «شما شهید نمی شوی، بی خودی این قدر تلاش نکن!» تیر خورده بود به پهلوی سید، روده اش را سوراخ کرده بود؛ چون داخل بدن ترمیم شدنش مشکل بود، سوراخی روی شکمش ایجاد کرده بودند، روده به کیسه ای متصل شده بود.
🌷 به شوخی گفتم: «سید، این دیگه چه وضعیه، این بوی بد ما رو خفه کرد!» آقا سید خندید و گفت: «اگر بوی گند باطن ما نمایان شود، همه از ما فرار می کنند، حالا باز خوبه که این بوی ظاهری مانع از بروز بوی گند باطن می شود.» این جمله او مرا به فکر برد. آقا سید در حال شوخی هم یک معلم به تمام معنا بود.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ هفت : @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سوم راهنمایی بودم، آقا سید به من قول داده بود. اگر م
#خاطرهـ شمارهـ هشت :
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ علاقه ویژه ای به روحانیت داشت، می گفت: سکان کشتی مبارزه، در این نظام اسلامی به دست روحانیت است. روحانیت را قطب تأثیر گذار جامعه می دانست. سید در مراسمی که برگزار می شد از روحانیون استفاده می کرد. یک بار بچه های هیئت را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل برد، هدف زیارت و دیدار با علامه حسن زاده آملی بود. یکی یکی بچه ها را فرستاد داخل اتاق، خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست.
🌷 حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بودند. علامه قبل از شروع صحبت نیم خیز شد و درب اتاق را نگاه کرد! بعد اشاره کرد که سید جلو برود و نزد ایشان بنشیند، سید هم رفت و در کنار علامه نشست. علامه روی شانه او زد و چیزی گفت. از دور دیدم سید سرش را به حالت ادب پایین گرفته.
🌷 بعد از اتمام دیدار، به سید گفتم: «علامه به شما چی گفت!؟» سید جواب درستی نداد. هرچه اصرار کردم پاسخی نشنیدم. این اخلاق سید بود، همیشه کمتر از خودش حرف می زد. از نفری که جلوتر نشسته بود ماجرا را پرسیدم، گفت: «وقتی علامه روی دوش سید زد به او گفت: بنده، در چهره شما نوری می بینم، بیشتر مواظب خودتان باشید. » آن شب همه ما برگشتیم، وقتی همه سوار شدند و حرکت کردند، سید دوباره به حضور علامه رسید، ساعتی را در خدمت ایشان بود. بعد ها نیز سید چندین بار دیگر به دیدن علامه رفت و خدا می داند که چه سخنانی بین آن بزرگوار و سید رد و بدل شد.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ هشت : @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ علاقه ویژه ای به روحانیت داشت، می گفت: سکان کشتی مبا
#خاطرهـ شمارهـ نه :
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ نیمه های شب با هم سوار موتور هوندا ۲۵۰ شدیم و رفتیم سمت اروند. معمولاً برای سرکشی به پست ها این کار را انجام می دادیم، اما آن شب فرق می کرد. رفتیم به سراغ یکی از خاکریزهای به جا مانده از دوران جنگ.
🌷 آسمان پر ستاره اروند و نخل های کنار ساحل صحنه زیبایی ایجاد کرده بود. یاد شب عملیات در ذهنم تداعی شده بود. مدتی با هم راه رفتیم، سید ساکت بود و فکر می کرد. بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد! مشت او پر از خاک بود. رو به من کرد و گفت: «مجید، امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و بیاریم توی شهرها!».ابروهایم را جمع کردم، معنی این حرف سید را نمی فهمیدم، خودش توضیح داد و گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه کار کنیم. باید بریم دنبال جوان ها، باید پیام این هایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.»
🌷 گفتم خب اگه این کار رو بکنیم، چی می شه!؟ برگشت به سمت من و با صدایی بلندتر گفت: «جامعه بیمه می شه، گناه در سطح جامعه کم می شه، مردم اگه با شهدا رفیق بشن، همه چی درست می شه. اون وقت جوان ها می شن یار امام زمان(عج).» بعد شروع کرد توضیح دادن: «ببین، ما نمی تونیم چکشی و تند برخورد کنیم، باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون رو انجام بدیم، باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم، نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند، باید خودمان بریم دنبال جوان ها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم، بی فایده است. کلام ما تأثیر نخواهد داشت.»
🌷 آن شب به یاد ماندنی گذشت، فراموش نمی کنم سید می گفت: «من فرصت زیادی ندارم، به این آسمان پر ستاره اروند من بیش از سی سال عمر نمی کنم! اما از خدا خواسته ام به من توفیق کار برای شهدا را بدهد.»
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
@shahidalamdar_ir.mp3
زمان:
حجم:
1.61M
#صوت شماره ۱
🎙 پادکست صوتی شهید سید مجتبی علمدار
👆👆👆👆👆
🌹 کانال رسمی شهید علمدار
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ نه : @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ نیمه های شب با هم سوار موتور هوندا ۲۵۰ شدیم و رفتیم س
#خاطرهـ شمارهـ دَه :
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ سید نقاشی های قشنگی برای زهرا می كشید. با او به پارک می رفت، با هم خیلی بازی می كردند، با هم شوخی می کردند و... گاهی به او سواری هم می داد! سید مجتبی بهترین پدر برای زهرا بود. در مدیریت خانه هم فكری داشتیم. سید عالی ترین تصمیم ها را می گرفت. در کارها با من مشورت می كرد، به او می گفتم تصمیم نهایی را خودت بگیر؛ چون می دانستم خیلی عالی تصمیم می گیرد. در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد. وقتی می توانست، بیشتر كارهای خانه را ایشان انجام می داد، نمونه آن گرد گیری منزل بود. من و دخترم را می فرستاد خانه مادرم، وقتی بر می گشتیم باور كردنی نبود، خانه مثل دسته گل شده بود. سید چایی آماده كرده بود و... با اینكه خسته بود اما یک بار نشد كه بگوید خانم من دیگه خسته شدم، همه كارهایش با نظم انجام می شد؛ مگر زمانی كه مریض می شد. حتی در آن وقت هم نگران بی نظمی های اطرافش بود و ناراحت می شد.
🌷 رفتارش همیشه با متانت و سنگینی خاصی همراه بود، برای همین مورد علاقه مادرم بود. با فامیل و آشنا متواضعانه برخورد می كرد. نسبت به سن و سالش آدم فكر می كرد دكترا دارد. اوقات فراغت را در خانه بیشتر با زهرا بود، یا به تمرین مداحی می پرداخت. گاهی از او می خواستم كه برای ما مداحی كند او هم به شوخی می گفت تا درخواست رسمی نكنید نمی خوانم. من هم می خندیدم و درخواست رسمی می كردم، بعد شروع می كرد با صدایی زیبا خواندن. اهل شوخی بود؛ اما نه هر شوخی! در جایش آدم جدی ولی مهربان بود.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir