شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ سی و شش: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ قرار بود مراسم اربعین سید فردا برگزار شود. من آن
#خاطرهـ شمارهـ سی و هفت:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ همسر من بعد از ماجرای فرش رنگی ارادت عجیبی به سید مجتبی پیدا کرد. همیشه شب های جمعه به کنار مزار او می رفتیم و برای او زیارت عاشورا می خواندیم. همسرم آن زمان آن قدر قرص اعصاب می خورد که خسته شده بودیم. از سید خواستم که ما را یاری کند. بعد از مدتی که به زیارت سید می رفتیم حال او رفته رفته خوب شد! دیگر به سراغ قرص اعصاب نرفت! پانزده سال است که خانم بنده قرص نخورده! دیگر هیچ مشکل اعصاب و روان ندارد.
🌷 روزی سر مزار سید نشسته بودیم. خانم من گفت: «من هر چه از خدا بخواهم با خواندن زیارت عاشورا در کنار مزار سید برآورده می شود.» آن روز گفت: «آقا سید، من این زیارت عاشورا را به نیابت شما می خوانم، از خدا می خواهم زیارت عمه سادات، حضرت زینب را نصیب ما کند.» روز بعد یکی از دوستان من زنگ زد و گفت: «با یک کاروان راهی سوریه هستیم. دو نفر جا دارد. اگر گذرنامه داری، سریع اقدام کن، باورکردنی نبود. شب جمعه بعد در حرم حضرت زینب نائب الزیاره سید بودیم! در بین بچه های همکار این ماجرا را تعریف کردم. اینکه هر کسی از خدا چیزی بخواهد به سراغ مزار سید می رود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا می خواهد که مشکلش برطرف شود.
🌷 هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم. گفت: «به فلانی (از همکاران محل کار)، این مطلب را بگو ...» روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: «تو درباره سید مجتبی چی می گفتی؟! من رفتم سر قبر سید. زیارت عاشورا هم خواندم، اما مشکل من حل نشد.» گفتم: «اتفاقاً سید برات پیغام داده. گفته تو دو تا مشکل داری!» از جمع خارج شدیم. ادامه دادم: «سید پیغام داد و گفت: مشکل اول تو با توسل به مادرم حضرت زهرا حل می شود. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی. در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست! رنگ از رخسار دوستم پریده بود. گفت: درسته. توی سفر راهیان نور همین مطالب را گفتم، نوروز ۸۸ بود. یکی از روحانیان نوروز کاروان جلو آمد و گفت: «من زیاد به این حرف ها اعتقاد ندارم. برو به این سید که می شناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق می گیره برای اینکه بچه دار نمی شه، بگو آبروی خانواده شهید در خطره.» من هم بعد از سفر به سراغ مزار سید رفتم و بعد از زیارت عاشورا همین مطلب را گفتم. نوروز سال ۸۸ همان روحانی با من تماس گرفت، می خواست آدرس قبر سید را بپرسد. گفت: «با همان دختر شهید و همسر و فرزندش می خواهیم برویم سر مزار سید!» سید به یکی از دوستانش گفته بود: «هر وقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا بخوانید. سه بار هم در اول و آخر آن نام مادرم حضرت زهرا را ببرید.»
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم شماره ٩
👆👆👆👆
🎥 نامهربانی ها به من بی حد شده، ای مهربان...
🔻🔻🔻🔻
🌹 کانال رسمی شهید علمدار
🆔 @shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ سی و هفت: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ همسر من بعد از ماجرای فرش رنگی ارادت عجیبی به سی
#خاطرهـ شمارهـ سی و هشت:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ سال ۷۴ بود، از پخش فیلم مصاحبه سید مجتبی توسط روایت فتح چند روزی می گذشت. با سید از خیابان جمهوری اسلامی ساری عبور می كردیم. سید داخل مغازه ای شد، مأمور راهنمایی و رانندگی به سمت من آمد و سلام كرد. بعد سید را نشان داد و پرسید: «این آقایی كه با شما هستند، چهره شان برای من خیلی آشناست. فكر می كنم ایشان را جایی دیده باشم.» گفتم: «شاید در مسجد دیده باشی.» گفت: «من اصلاً مسجدی نیستم.» گفتم: «شاید در مراسمی او را دیده ای.» گفت: « من اصلاً اهل این جور جاها نیستم.» خنده ام گرفت و به شوخی گفتم: «نكنه در تلویزیون دیدی!؟» گفت: «بله! بله! درسته. چقدر قشنگ صحبت كرد، چند روز پیش بود در برنامه روایت فتح درباره شلمچه مصاحبه كرده بود و تلویزیون هم آن را پخش كرد.
🌷 با این مأمور رفیق شدیم. خلاصه گذشت تا اینكه ... ده روز بعد از شهادت سید آن مأمور راهنمایی و رانندگی دوباره مرا دید و گفت: «خدا سید را بیامرزد! تا حالا در تشییع پیكر هیچ یک از شهدا شركت نكرده بودم، اصلاً خوشم نمی آمد! آن روز جایی بودم كه با من تماس گرفتند و گفتند آماده باش است. باید سریع می رفتم، با ناراحتی پرسیدم كه چه خبر شده؟ گفتند قرار است شهید تشییع كنند. گفتم: باز هم شهید؟! پاسخ دادند: این دفعه شهید سید مجتبی علمدار است. رنگ از چهره ام پرید. نمی دانم چگونه ولی سریع لباس پوشیدم و در تشییع او شركت كردم. سید واقعاً چهره معصوم و مظلومی داشت. او نظرم را درباره ی شهدا عوض کرد.
🌷 دو سه سال بعد از شهادت سید مشرف شدم به مشهدالرضا. در راه به شهری رسیدم برای رفع خستگی، نگه داشتم. در خواب و بیداری بودم كه متوجه شدم عده ای دارند درباره ی تصویر سید مجتبی که پشت شیشه زده بودم صحبت می كنند، خوب گوش كردم. می گفتند: این عكس شهید سید مجتبی علمدار بریم عكس را ازش بگیریم. دیدم خجالت می كشند جلو بیایند، بلند شدم و شیشه ماشین را پایین كشیدم و شروع به احوال پرسی با آنها کردم اما باز خجالت می كشیدند. گفتم: می خواهید این عكس را به شما بدهم؟ آن ها بسیار خوشحال شدند بعد عكس را برداشتم و به آن جوانان دادم. با خودم فكر كردم، اینجا كجا، ساری كجا. این بچه ها از لحاظ سنی به سید مجتبی نزدیک هم نیستند اما چگونه ... البته می دانم برای شهید و شهادت حد و مرزی وجود ندارد. اما سید از همان لحظه شهادتش، مانند زمانی که در دنیا زندگی می کرد فاتح دل ها شده بود.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ سی و هشت: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سال ۷۴ بود، از پخش فیلم مصاحبه سید مجتبی توسط رو
#خاطرهـ شمارهـ سی و نه:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ آقا سید مجتبی علمدار را خیلی اتفاقی شناختم. زمستان بود، برای خریدن نوار یكی از مداحان به نمایشگاهی كه در شهرمان دایر بود رفتم. نوار حضرت ابوالفضل مداح را خواستم. فروشنده نواری به من داد با عنوان شهید علمدار. چون آقا ابوالفضل علمدار بودند فكر كردم همان است و خریدم. وقتی آن را در خانه گوش دادم متوجه شدم مداحی ناشناس برای خانم حضرت رقیه می خواند. از آنكه نوار اشتباهی خریده بودم دمق شدم. ولی با این حال، آن مداح ناشناس صدایی بسیار دلنشین داشت.
🌷 چند روز بعد كاملاً اتفاقی برنامه ی روایت فتح را دیدم. موضوع برنامه شهید علمدار بود، فهمیدم كه نوار از چه كسی است. اما از آن روز نوار و نام شهید علمدار در گوشه بایگانی ذهنم خاک می خورد تا... دلم با خدا بود، ولی نمی دانم كدام قدرت شیطانی مرا از رفتن به سوی خدا باز می داشت! در خواندن نماز كاهل بودم. یک روز می خواندم و دو روز نمازم قضا می شد. این بدتر از هر سرطانی دلم را احاطه كرده بود. سعی می كردم با گوش كردن به نوار های مذهبی و رفتن به مجالس دعا هر طوری كه می شد دلم را شفا دهم، اما نشد.
🌷 سال ۷۷ در اثر تصادف پایم شكست، درمانش طولانی شد. از طرفی همان سال در مرحله اختصاصی كنكور هم قبول نشدم و این ضربه ی روحی شدیدی بر من وارد كرد. ایمان ضعیفی داشتم؛ ضعیف تر و بدتر شد. كاهل بودن در نمازم تبدیل شد به بی نمازی كامل! ماه رمضان آمد و من تنها دهانم را بستم. یک بار هم مسجد نرفتم حتی در شب های قدر. روزها و ماه ها پشت سر هم می گذشت و من... شبی در خواب دیدم مجله ای در مقابل من هست. تیتر روی آن نوشته بود: آخرین وسایل به جا مانده از شهید علمدار به كسی كه محتاج آن است به قید قرعه اهدا می شود. مجله را خریدم و با تعجب دیدم، وسایل سید مجتبی به من رسیده است. شیشه ای عطر، تكه ای گوشت مرغ كه نوشته بودند ته مانده ی آخرین غذای آقا سید است، به همراه چند قطعه عكس و دست نوشته. بارزترین عكس، عكسی بود كه در آن آقا سید روی زمین كربلا دراز كشیده بود و خون از سرش به زمین ریخته بود. با خودم گفتم سید كه در جبهه شهید نشده؟! لابد می دانست كه عاقبت كارش شهادت است، برای همین این عكس را برای آلبوم شهادتش گرفته. تا آن روز حتی یک قطعه عكس از آقا سید ندیده بودم. فقط همان برنامه ی روایت فتح بود كه آن هم جسته و گریخته دیده بودم.
🌷 تكه ی گوشت را خوردم، كمی از عطر را كه به گمانم رنگ قرمز داشت به لباسهایم زدم. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. وقت نماز صبح بود، ولی من كه به بی نمازی عادت كرده بودم به اتاق دیگری رفتم تا بخوابم. اما... حال عجیبی پیدا کرده بودم، اما هرطور بود خوابیدم. دوباره خواب دیدم، درست زیر همان عكس آقا سید نوشته بودند: تو خواب نیستی، تو بیداری، این بیداری است. از خواب پریدم و مشغول نماز شدم. نزدیک محرم بود. آن ایام انگار نیرویی از درونم مرا به سمت خدا هل می داد. نماز برایم چنان حلاوتی پیدا كرد كه آن را نمی خواستم با هیچ لذتی در دنیا عوض كنم. دلم عاشق نماز شد و نماز برایم طعم دیگری یافت. برای اولین بار در تمام عمرم، محرم و صفر میهمان زیارت عاشورای امام حسین شدم. ایام فاطمیه دلم غریب شد. انگار تمام صحنه های مصیبت بی بی دو عالم جلوی چشمانم پدیدار می شد. گریه هایم برای اهل بیت به خصوص خانم حضرت زهرا حال و هوای عجیبی گرفته بود. اصلاً تا آن لحظه نمی دانستم روزی به نام عرفه هم است. به واسطه نوار عرفه آقا سید، روز عرفه و قداستش را شناختم. خدا سید را رسول دل من كرد و به واسطه ی او مرا از منجلاب گناه بیرون كشید.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم شماره ۱۰
#اولین_انتشار
👆👆👆👆
🎥 دلگویه های جانباز شهید حاج سید مصطفی علمدار
🔻🔻🔻🔻
🌹 کانال رسمی شهید علمدار
🆔 @shahidalamdar_ir
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ شماره ۱
👆👆👆👆
🎥 اول باید از سیم خاردار نَفٌسِمون عبور کنیم...
🔻🔻🔻🔻
🌹 کانال رسمی شهید سید مجتبی علمدار
🆔 @shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ سی و نه: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ آقا سید مجتبی علمدار را خیلی اتفاقی شناختم. زمستا
#خاطرهـ شمارهـ چهل:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ سه شنبه بود، صدای دعای توسل از نمازخانه ی مدرسه به گوش می رسید. من كه مسیحی بودم از مدیر مدرسه اجازه گرفتم و به حیاط رفتم. در حیاط مدرسه قدم می زدم كه ناگهان كسی از پشت چشمانم را گرفت. هر كسی كه به ذهنم می رسید حدس زدم؛ اما حدسم درست نبود. دستهایش را كه از روی چشمانم برداشت خشكم زد، مریم بود كه به من اظهار محبت و دوستی می كرد! خیلی خوشحال شدم. چقدر منتظر این لحظه بودم. او را خیلی دوست داشتم، نمی دانم چرا از همان اول که مریم را دیدم توی دلم جا گرفت. او از همه لحاظ عالی بود. از شاگردان ممتاز مدرسه بود، بسیجی بود، حافظ هجده جزء قرآن كریم و...
🌷 چون مسیحی بودم، می ترسیدم جلو بروم و به او پیشنهاد دوستی بدهم، ممكن بود دستم را رد كند. سعی می كردم خودم را به او نزدیک كنم. بنابر این، هر كجا كه می رفت دنبالش می رفتم. حالا از این خوشحال بودم که مریم خودش به سراغم آمده بود، به من پیشنهاد داد تا با هم به دعای توسل برویم. پیشنهادش برایم عجیب بود؛ ولی خودم هم بدم نمی آمد. راستش پیش خودم فكر می كردم همكلاسی ها بگویند: دختر مسیحی، اومده دعای توسل؟! خجالت می كشیدم. وارد نمازخانه شدیم. بچه ها دعا می خواندند و گریه می كردند، من كه چیزی بلد نبودم رفتم و گوشه ای نشستم. بی اختیار اشک می ریختم.
🌷 انتهای دعا كه شد زودتر بلند شدم و بیرون آمدم تا كسی مرا نبیند. از آن روز به بعد با مریم هم مسیر شدم. با هم به مدرسه می آمدیم. روز به روز علاقه ام به او بیشتر می شد. هر روز از او بیشتر می آموختم. اولین چیزی را كه از مریم یاد گرفتم حجاب بود هر چند خانواده ام با چادر مخالف بودند، ولی با بهانه هایی مثل اینكه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند باید حتماً چادر داشته باشی و... آن ها را مجبور كردم كه برایم چادر بخرند...
🔴 (ادامه دارد)
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#علمدار_عشق #storygraphy 💠💠💠💠💠 🌹 کانال رسمی شهید علمدار 🆔 @shahidalamdar_ir
#علمدار_عشق
#storygraphy
💠💠💠💠💠
🌹 کانال رسمی شهید علمدار
🆔 @shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سه شنبه بود، صدای دعای توسل از نمازخانه ی مدرسه به گو
#خاطرهـ شمارهـ چهل و یک:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ ...خیلی به چادر علاقه داشتم، این طوری خودم را سنگین تر و باوقارتر احساس می كردم. چادر را در كیفم می گذاشتم و وقتی از خانه خارج می شدم سرم می كردم. هنگام برگشت هم نرسیده به خانه چادرم را داخل كیف می گذاشتم. مریم اخلاق خوبی داشت؛ وقتی توی جمع هم كلاسی ها از كسی غیبت و یا كسی را مسخره می كردند، می دیدم كه او یواشكی از جمع بیرون می رفت تا نشنود. به همین دلیل بود كه دوست داشتم در هر كاری از او تقلید كنم. تا آنجا كه وقتی عروسی یا جشنی در فامیل برپا می شد، با توجه به آنكه در آن مجالس موسیقی و رقص و... بود، توانستم همه را كنار بگذارم.
🌷 جالب اینكه من قبل از این نمی توانستم بدون گوش دادن به موسیقی درس بخوانم، اما تأثیرات مثبت مریم باعث شده بود حتی این كار را هم كنار بگذارم. هر روز كه می گذشت با دیدن اخلاق و رفتار مریم به اسلام علاقه مند تر می شدم. به فكر افتادم درباره ی اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری كنم. مریم برایم كتاب هایی آورد، من هم كتاب ها را می خواندم و از میان آنها مطالب خاص و مهم را یادداشت برداری می كردم. در ابتدا كه به دین اسلام گرایش پیدا كرده بودم، دچار شک و تردید شدم، برای همین باز هم از مریم كتاب های بیشتری خواستم، آنقدر كه شک و تردید را از خودم دور كنم. از طرفی خانواده هم به من فشار می آوردند و علت مطالعه ی چنین كتاب هایی را می پرسیدند. باز ناچار بهانه ای دیگر می آوردم، كه مثلاً تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام كم می شود و از این جور چیزها.
🌷 مریم همراه كتاب هایی كه به من می داد عكس شهدا و وصیت نامه هایشان را هم برایم می آورد و با هم آن را می خواندیم. این گونه راه زندگی را به من یاد می داد. هر هفته با چند شهید آشنا می شدم. البته قبل از آن هم نسبت به شهدا ارادت خاصی داشتم. آن ها برای دفاع از كشور شهید شده بودند. هر كجا كه نمایشگاهی در ارتباط با آن ها بود می رفتم و با دقت عكس ها را نگاه می كردم. از نظر من شهید یک گل پرپر است. بعضی معتقدند كه شهدا مرده اند و بعد شهید شدنشان دیگر وجود ندارند، اما من این تصور را ندارم. من ایمان دارم كه آن ها زنده اند و شاهد و ناظر اعمال ما هستند. این گونه دوستی با مریم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن می كشاند تا اینكه اواخر اسفند ۱۳۷۷، مریم به من اصرار كرد كه با هم به مناطق جنگی جنوب برویم، آنجا بود كه...
🔴 (ادامه دارد)
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و یک: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...خیلی به چادر علاقه داشتم، این طوری خودم را سن
#خاطرهـ شمارهـ چهل و دو:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ ...خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم، اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم كه به سفر زيارتی فرهنگی می رويم، بلکه گفتم به یک سفر سياحتی كه از طرف مدرسه است می رویم اما باز مخالفت كردند. دو روز قهر كردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شديدی پيدا كردم. ۲۸ اسفند ساعت سه نيمه شب بود، هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادر به ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. كتاب دعا را برداشتم و شروع كردم به خواندن، هر چه بيشتر در دعا غرق می شدم احساس می كردم حالم بهتر می شود. نمی دانم در كدام قسمت از دعا بود كه خوابم برد.
🌷 در عالم رؤيا ديدم در بيابان برهوتی ايستاده ام. دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: زهرا، بيا، بيا! بعد ادامه داد: می خواهم چيزی نشانت بدهم! با تعجب گفتم: آقا ببخشيد من زهرا نيستم، اسم من ژاكلينه ولی هر چه می گفتم گوشش بدهكار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب می كرد. راه افتادم و به دنبال آن مرد رفتم. در نقطه ای از زمين چاله ای بود، اشاره كرد به آنجا و گفت داخل شو! گفتم اين چاله كوچک است، گفت دستت را بر زمين بگذار تا داخل شوی. به خودم جرأت دادم و اين كار را كردم! آن پايين جای عجيبی بود. یک سالن بزرگ كه از ديوارهای بلند و سفيدش نور آبی رنگی پخش می شد. آن نور از عكس شهدا بود كه بر ديوارها آويخته بود.
🌷 انتهای آن عكسها، عكس رهبر انقلاب آقا سید علی خامنه ای قرار داشت. به عكسها كه نگاه كردم می ديدم كه انگار با من حرف می زنند! ولی من چيزی نمی فهميدم، تا اينكه رسيدم به عكس آقا. آقا شروع كرد با من حرف زدن. خوب يادم است كه ايشان گفتند: شهدا یک سوزی داشتند كه همين سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند، مانند: شهيد جهان آرا، همت، باكری، علمدار و ... همين كه آقا اسم شهيد علمدار را آورد؛ پرسيدم ایشان كيست!؟ چون اسم بقيه شهدا را شنيده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند: "علمدار همانی است كه پيش شما بود. همانی كه ضمانت شما را كرد تا بتوانی به جنوب بيایی."
🌷 به يكباره از خواب پريدم، خيلی آشفته بودم، نمی دانستم چكار كنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم كه فقط به اين شرط صبحانه می خورم كه بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت؛ به اين شرط كه بار اول و آخرت باشد، باورم نميشد. پدرم به همین راحتی قبول کرد! خيلی خوشحال شدم، به مريم زنگ زدم و اين مژده را به او هم دادم...
🔴 (ادامه دارد)
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و دو: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم
#خاطرهـ شمارهـ چهل و سه:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ ...این گونه بود كه بخاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت نام. موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسیدند مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ۱۳۷۸ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ها و مریم عازم جنوب شدیم. كسی نمی دانست كه من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فكر كردم. از بچه ها درباره ی شهید علمدار پرسیدم، اما كسی چیزی نمی دانست. وقتی به حرم امام خمینی (ره) رسیدیم، در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم. كم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم. در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم كه آقا چه فرمودند.
🌷 در طی چند روزی كه جنوب بودیم تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند، من كناری می نشستم، زانو هایم را بغل می گرفتم و گریه می كردم. گریه به حال خودم که با آن ها از زمین تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم. احساس می كردم خاک شلمچه با من حرف می زند. با مریم كه آنجا فهمیدم خواهر سه شهید است، گوشه ای می رفتیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا كردیم. او با سوز عجیبی می خواند و من گوش می دادم، انگار در عالم دیگری سیر می كردم. یک لحظه احساس كردم شهدا دور ما جمع شده اند و زیارت عاشورا می خوانند، منقلب شدم و یکباره از هوش رفتم. در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم و مرا به كاروان برگرداندند...
🔴 (ادامه دارد)
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir