شرط ورود در جمع شهدا
#اخلاص است
و اگر این شرط را داری
چه تفاوتی میکند
که #نامت چیست و #شغلت ؟ 🌿
#شهیدسیدمرتضیآویني
#تلنگر_تذکر_تفکر...
از خیابان #شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!🤔
.
🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی؟...
جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞
.
🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز #یا_زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم😓 از کوچه گذشتم...
.
به سومین کوچه رسیدم!
🌷شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
به چهارمین کوچه!
🌷شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی؟!
برای دفاع از #ولایت!؟!
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓
.
🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم😓، از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس، نگهبانی #دل...
کم آوردم...😭
گذشتم...
.
🌷هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم #مدارس !
هم #دانشگاه !
هم #فضای_مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم...
.
🌷هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...😭😭😭
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!😭
تمام شد...
#تمام
.🥀🕊از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا، نمی توان گذشت...
#وصیت_شهدا
شهید بااخلاص،الگوی غیرت وخدمت به مَردم،تولدت مبارک
تاریخ تولد حاج قاسم سلیمانی
۲۰ اسفند۱۳۳۵
#حاج_قاسم
#اخلاص
#ماه_رمضان
شهدای مدافع امنیت و حرم
🌹شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🌹 تاریخ تولد: ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 محل تولد: خوزستان، شوشتر 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️بسم رب الشهداء و الصدیقین❤️
🌹« و أفوض أمري إلى الله إن الله بصير بالعباد »🌹
معرفی مختصری از مدافع حرم
🌹#شهید_مصطفی_صدرزاده🌹
فرمانده ی دلاور گردان خط شکن عمار لشکر فاطمیون
با نام جهادی #سید_ابراهیم
🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂
تاریخ تولد: نوزدهم شهریور ماه 1365
محل تولد: شوشتر
وضعیت تاهل: متاهل
فرزندان نازنین به نام #فاطمه خانم 7 ساله و #محمد_علی 6 ماهه
🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂
📖 یک برگ از خاطرات دفتر زندگی ❤️#آقا_مصطفی 🌹
روزي كه #محمد_علي متولد شد، #آقا_مصطفي براي چندمين بار مجروح و در همان بيمارستان بستري شده بود. سيد ابراهيم با #شوخ_طبعي هميشگي خود و برای فرار از نگاه پرستاران كه نگران سلامت ايشان بودند و با پهلويي تير خورده نزديك هفت طبقه به سمت طبقات بالای بیمارستان قدم بر داشت. تا #محبت هميشگي خود را نثار #همسرش كند. ❤️
🌹و #شهيد قريب به هشت بار در راه دفاع از حريم اهل بيت با مجروحيت جسمش ،حريم حضرت زينب را #علمدار بود...
🌹 شهادت در تاریخ : ظهر جمعه روز تاسوعا مصادف با آبان ماه 1394
🌹محل شهادت: شهر حلب واقع در سوریه
🌹مزار شریف شهید: گلزار شهدای بهشت رضوان کهنز ( #شهریار )
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🔴 شهید مورد علاقه : #شهید_ابراهیم_هادی
🍂🍂🍂🍂🍂
🌹❤️ #شهید_صدرزاده و یک دنیا معرفت ❤️🌹
و اما چقدر از تو نوشتن #سخت است كه سرمشق از انوار الهي #معصومين داشتي.. ..شجاعت بي حد تو درس گرفته از علمداري بود كه تو فدايي #زينبش شدي. وجودت مملو از عشق و احترام به پدر عزيز و مادر مهربانت، اخلاص عجيبت در كارها و رفتار زبانزد همگان بود و در نهایت همه ي وجودت را براي #عمه_جانِ_سادات "خرج يك كاشي حرم بي بي كردي " اي #شهيد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🔴🔴🔴 #سيره و مرام او ...
از نگاه همرزم #شهيد: یکی از مشخصات بارز شهید تاکید بر #نماز_اول وقت بود، و مادر: تو را #ولايي معرفي كرد آنچنان كه همه ميدانستند و #خط_قرمز تو رهبر و آقاي توست...پس اين تو بودي كه مردانه جلوي فتنه گران 88 حضور داشتي و حريم ولايت و كشور را جانانه مدافع بودي...و #اخلاص در عمل را عامل به حرف #شهيد_همت هستي كه در مرام به مانندش بودي
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
⬅️ روايتي از خواب #مادر_بزرگ شهيد ...
در منزل تنها و در اتاقم حضور داشتم، مصطفی با #لبانی_خندان و سرشار از خوشحالي و با تعداد زيادي #سربند_رنگی نوشته شده، به پيش من آمد. همه سربندها روي شانه او بودن انگار که می خواست به همه، سربند اهدا كند
😔😔😔😔😔😔😔😔😔
دو بیتی که بر لبانش جاری بود
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند ..... فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی ........ دیوانه که شد هر دو جهان را چه کند
شهید سید مصطفی صدرزاده
#سالروز_تولد
✅ خاطراتی از زندگی شهیده سیده طاهره هاشمی؛ دخترِ لایقِ شهادت...
🌼 #جهاد|اهل مطالعه بود و همیشه میگفت: اگر برادران ما در جبههها میجنگند، جنگ ما با قلم است.
🌼 #تکلیفگرا|هنوز به سن قانونی برا رأی دادن نرسیده بود، اما یه صندوق توی خونه درست کرد. بعد همسن و سالهاش رو آورد؛ به صف شدند و رأى دادند. شاید میخواست از بچگی خودش و دوستاش رو توی مسیر انقلابیگری حفظ کنه.
🌼 #خودسازی|فرمان خودسازی امام برا رعایت مسائلی مثل نماز اول وقت، روزههای مستحبی، پرهیز از غیبت و دروغگویی، حفظ حجاب و... که صادر شد؛ طاهره یه جدول خودسازی برا خودش کشید و اونا رو انجام میداد.
🌼 #اخلاص|مادرش میگفت: طاهره بدون اینکه به کسی بگه دوشنبهها و پنجشنبهها روزه میگرفت و فقط لحظهی اذان مغرب بود که همه متوجه میشدند روزه بوده.
🌼 #کتابخانه|یه کتابخونه توی مدرسه راهاندازی کرد، با هدف رسوندن کتابهایِ مناسب به دستِ هم سن و سالهاش. اونقدر هم خوب کار کرد که منافقین تحمل نکردند و کتابخانه رو آتش زدند. اما طاهره دوباره با جمعآوری پول از کسبه و اهالی شهر کتابخونه رو راه انداخت.
🌼 #چادر|تنها دختر چادری مدرسه بود. یه بار توی کوچه بازی میکردیم و با چادر نمیشد اون بازی رو انجام داد؛ حاضر نشد چادرشو در بیاره. وایستاد و بازی ما رو مدیریت کرد. شهید هم که شد هنوز چادرش محکم سرش بود.
🌼 #رویای_صادقه|یه شب قبل از شهادت؛ خوابِ شهید بهشتی؛ یارانش و دو شهید دیگه رو دید. اونا بهش مژده شهادت دادند.
#شهیده_سیده_طاهره_هاشمی
#شهیدانه
✾ ┇↵ #با_شهدا_تا_شهادت
ـ ـ ـ ـــــــــ‹𖧷›ــــــــ ـ ـ ـ
#پیشنهاد_مطالعه 👌👌👌
🔹 روایت #داماد_رهبر_انقلاب از مراسم نماز بر پیکر شهید#سید_رضی
برای او که بهشت، تنها بهایش بود❣️
🔸آقای #دکتر_مصباح_باقری داماد حضرت آیتالله العظمی خامنهای دام عزه:
قرار شد نماز سیدرضی را #آقا بخوانند. بامدادِ پنج شنبه هفتم دی ماه ۱۴۰۲، در یک روزِ سردِ زمستانی، خانواده شهید به همراه عدهای از #فرماندهان و سرداران منتظر بودند. «او» هم گوشهای ایستاده بود. ساکت و آرام. آقا که تشریف آوردند، چند قدمی هم عقبتر از آن جا که ایستاده بود، رفت. آقا بعد از تفقد و تسلیت به خانواده #شهید_سید_رضی، مشغول صحبت با برخی فرماندهان شدند. «او» باز هم عقبتر رفت و دور شد. سرمای زمستان #تهران، بهانه خوبی به دستش داده بود تا خودش را خوب و زیاد بپوشاند. کلاهی بر سر تا روی چشمها گذاشته و دکمههای اورکت را هم تا بالا بسته بود.
در بین صحبت آقا با فرماندهان، رهبر از زبان یکی از سرداران، متوجه حضور «او» شدند. با تأکید جویا شدند: مگر «او» اینجاست؟ گفتند: بله و زود «او» را صدا زدند تا جلو بیاید. با آرامش و سکوت و #تواضع جلو آمد. سلام و دستبوسی کرد و احوالپرسی مختصری. بعد خیلی تند و سریع عقب رفت؛ عقبتر از قبل. انگار نمیخواست حتی به اندازه ذرهای دیده شود. نمیخواست زحمتی درست کند. نمیخواست به قدر پر کاهی هم بار باشد.
#نماز را هم صف آخر خواند. دور و مخفیانه... انگار عادت کرده که حتی سر و صدای کوچک و ریزی هم نداشته باشد. نماز تمام شد و «او» باز هم دور و غریب و تنها.. حالا #تابوت را بلند کردند برای #تشییع تا بیرون #بیت_رهبری. «او» با چشمهایش یار و همرزم دیرینهاش را بدرقه...
میکرد، گویا با همان چشمها داشت با او حرف میزد و قرار و مدار میگذاشت، شاید هم قرار و مدارهای قبلی را یادآوری میکرد..
🔻در همین بین ، اهل دلی که در جمع بود به چند جوان و نوجوان اطرافش توصیه کرد: "بروید و خوب و سیر تماشایش کنید؛ شاید دیگر «او» را نبینید"
به آن بندهی خدا عرض ادب کردم و گفتم: "از «او» چه دیدید که چنین توصیهای داشتید؟"
💠 گفت: "او مجسمه اخلاص است. به اندازه ذرهای اجازه بروز و ظهور نفس نمیدهد. کامل رامش کرده. با این همه کتوم و بی ادعاست!" بعد ادامه داد: "اما طولی نمی کشد... این #اخلاص اجرش فقط یک چیز است".
سه ماه بعد، دوشنبه بیست و یک #رمضان، #سیزده فروردین ۱۴۰۳ بود که خبر بهشتیشدن «او» آمد. باز مسجل شد که بهشت را به بها بدهند؛ نه به بهانه!
«او»، #شهید_محمدرضا_زاهدی، فرمانده و سردار بزرگ و بلند بالا اما بیادعای سپاه سرافراز اسلام و ایران بود..💔
شادی روح مطهرشون صلوات 🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#چندخاطره
🔸خودسازیهای آقا منصور ...
🌼 #نمازشب|زمانی كه از جبهه برمیگشت، خیلی از شبها میرفت كوه و همونجا نمازشب میخوند؛ و اکثراً نزدیکای اذان صبح برمیگشت. وقتی هم میومد مثل هميشه موتورش رو از دور خاموش میكرد تا مزاحم همسایهها نشه.
🌼 #خودسازی|هر وقت من رو سرگرم كارای منزل میدید؛ میگفت: مادر! کارهاتون رو کم كنيد و بهجاش برید دنبال مطالعه و خودسازی.
🌼 #ارزش_عمر| کم حرف میزد و بیشتر گوش میداد. از طرفی مراقب بود کسی با حرفای بیهوده وقتش رو تلف نکنه. اگه کسی توی صحبت باهاش، حرفای بیهوده میزد؛ منصور با حفظ احترام بحث رو میبرد سمت حرفای مفید.
🌼 #سختکوشی|بارها میگفت: بايد از بدن کار کشید. کارهای سنگین میکرد و قرارش با خودش اين بود که وقتی به نهايتِ خستگی رسید، باز يک ساعت اضافهتر کار کنه.
🌼 #محاسبهنفس|از هر فرصتی برا تربیت نفسِ خودش استفاده میکرد. یه روز که هوا خیلی گرم بود، با هم از كوه برمیگشتيم. شدیدا تشنه بودیم که رسیدیم به یک بستنی فروشی. منصور گفت: بریم بستنی بخوریم؛ رفتیم، اما نخورد و گفت: من خيلی به بستنی علاقه پيدا كردم؛ بهتره به هوای دلم رفتار نکنم.
🌼 #همدردی_با_مردم|یه روز پاش رو گذاشت روی یه تشک و گفت: به به! چیه تشک نرمی؛ اما خيلی از مردم حتی یه زیرانداز ساده هم ندارن... همین باعث شده بود که منصور بیشتر روی زمین بخوابه و تشک نندازه.
🌼 #اخلاص|بعد از انقلاب همیشه میگفت: جايی نگید من رو ساواک گرفته و زندان رفتم یا شکنجه شدم... در این حد اخلاص داشت
📚منبع: کتاب "مروری بر زندگی شهید منصور موحدی"