#خاطره
وقتی لباساش رو تحویل گرفتیم داخل جیب شلوارش هنوز لیوان یکبار مصرفش بود
انقدر اهمیت میداد که
یک وقت اسراف نڪنه چیزی رو...
_بهروایتازرفیقِشهید
#آرمانِعزیز🕊
#شهیدآرمانعلیوردے🌹
#خاطره
|علاقهبهورزشهایمختلف|
آرمان به ورزش علاقه زیادی داشت. معتقد بود آدم هم فکری و هم جسمی باید رشد کند و به همین خاطر ورزش کشتی و شنا را دنبال میکرد.
حتی در رشته شنا مدال قهرمانی دارد. جالب است بدانید که به مکعب روبیک هم علاقه و در درست کردن آن مهارت داشت.
چند وقت قبل بود که ۵۰ نفر از روبیکبازها در برج میلاد تصویر آرمان را با ۶ هزار مکعب روبیک درست کردند. نکته جالبی که وجود داشت این بود که عوامل این کار اطلاعی از علاقه و مهارت آرمان در روبیک نداشتند.
اول قرار بود با گُل این کار را انجام دهند، اما موفق نشده بودند.
بعد تصمیم گرفتند با مکعب روبیک این کار را انجام دهند و در نهایت تصویر آرمان را طراحی کردند.
بعد هم به صورت نمادین، برای جایگذاری آخرین روبیک، از مکعب روبیک خود آرمان استفاده کردند.
_بهروایتازپدربزرگوارِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🌱
#آرمانِعزیز🕊
#خاطره
|انگشتر...|
موتور آرمان را دزدیده بودند.
چند روز قبل از شهادتش دنبال وام بود تا برای خودش موتور بخرد؛برای ڪمڪ هزینہ هم میخواست انگشترش رابفروشد.
هربار ڪہ قصد این ڪار را میڪرد
میگفت:[دلم نمیاد این انگشتر رو بفروشم،بہ همہ ضریحها متبرڪش ڪردم]
-آخرِسرهمباانگشترشروضہهارا
برایمازندهڪرد .
_بهروایتازرفیقِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🌱
#آرمانِعزیز🕊
#خاطره✨
|پاتوقِهمیشگی|
هر وقت میگفتیم کجا بریم آرمـان؟
میگفت:بھشتزهرا
مامان اینقد آرامش داره.آدم آروم میشه.
هر دفعه هم با هم میرفتیم؛
میرفت سر خاک شھید زبرجدی مینشست.
ما میرفتیم جاهای دیگه ولی آرمـان بیشتر اونجا بود. گریه میکرد و دعـا میخوند. همش میگفت: مامان آقا
سجـاد خیلی حاجت میده.
بعد از شھادتش وقتی پرسیدن کجا دفنش کنن؟من میدونستم اونجا رو دوست داره گفتم: قطعه پنجاه.
انگار اونجا رو برای آرمـان
ساخته بودن.
کنار شھید زبرجدی دفن شد.
_بهروایتازمادربزرگوارِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🌱
#آرمانِعزیز🕊
#خاطره✨
|رفتیودگرنیامدی|
عصر همون روزی که آرمان مجروح شد
داشتم روی بالکن راه میرفتم
که دیدم آرمان داره وسایلش رو جمع میکنه
بهش گفتم : آرمان داری کجا میری؟
گفت : احتمالا امشب خیابونا شلوغ میشه
دارم میرم تا اعزام بشم برای جلوگیری از اغتشاشات
تو هم بیا تا امشب با هم بریم
گفتم : آرمان بشین دَرست رو بخون
گفت : آدم نباید سیبزمینی باشه
گفتم : خب حداقل از این به بعد کم تر برو
گفت : باشه ؛ امشب رو میرم
ولی از این به بعد کم تر میرم .
رفتی و دِگَر نیامدی ...
_بهروایتازرفیقِشهید
#آرمانِعزیز🕊
#شهیدآرمانعلیوردے🌹
#خاطره✨
|خُمسِبرنج|
نشسته بود سرِ سفره ، اما لب به برنج نمیزد .
_چرا شروع نمیکنی مادر؟ از دهن افتاد!
+خمس برنج هارو دادین؟
_وقتی اطمینان دادم که خمسش را دادهایم ، بسماللّه گفت و قاشق اول را به دهان برد...
_بهروایتازمادربزرگوارِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🌱
#آرمانِعزیز🕊
#خاطره✨
|همانجاییکهمیخواست|
یکی از خصوصیاتِ آرمان این بود که خیلی اهلِ ارتباط با شهدا بود .
طوری که سعی میکرد اگه میشد حداقل هرهفته به زیارتِ شهدا برود .
حالا گلزارشهدا یا کهفالشهدا و...
حدودِ یک ماه پیش بود که با هم گلزار شهدا رفتیم .
زیارت کردیم و فاتحه و روضه خوندیم تا رسیدیم به قطعهء ۵۰ .
به مزارِ شهید سجادِ زبرجدی که رسیدیم ،
آرمان کنارِ مزار خوابید و با لبخند به من نگاه کرد .
گفت : حاجی چی میشه ما هم شهید شیم اینجا خاکمون کنن ، همین جا کنارِ شهید زبرجدی دفنمون کنن .
من اصلا فکرش را نمیکردم ، یک ماه بعد ، آرمان شهید بشود و کنارِ همان شهید هم دفن شود ...
_بهروایتازرفیقِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🌹
#آرمانِعزیز🕊
#خاطره
|اهلِکارجهادی|
چون اهل کار جهادی و فرهنگی بود ، گاهی درسخواندنش به تعویق میافتاد.
وقتی همه میخوابیدند،آرمان گوشهیی حجره مینشست ، برای این که کسی اذیت نشود ، نور لپتاپش را خیلی کم میکرد و تا پاسی از شب درس میخواند
_بهروایتازرفیقِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🕊
#آرمانِعزیز🌱
#خاطره
یک هفته قبل از شهادتش از سوریه به خانه امد، پنجشنبه شب بود نصف شب دیدم صدای ناله و گریه جهاد می آید، رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم دیدم جهاد سرسجاده مشغول دعا و گریه است و دارد با امام زمان صحبت میکند، دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم، وانمود کردم که چیزی ندیدم، صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیارم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟ چیشده؟
جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد، من به خاطره دلهره ای که داشتم این بار با جدیت بیشتر پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم، گفت چیزی نیست مادر من نماز میخواندم دیگر، دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم، مرابوسید و بغل کرد و رفت.
یکشنبه ظهر فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته و آن لحن پر التماس برای چه بوده است.
_بهروایتازمادربزرگوارِشهید
#شهیدجهادمغنیه
#خاطره
|زندگیامامزمانی(عج)|
سالِ آخر خیلی دغدغه داشت .
چند ماه قبل شهادتش ، همش زنگ میزد و پیام میداد میگفت: زخمزبونها اذیتم میکنه؛ این که بعضی ها هر وقت من یا خانوادم رو میبینن ، میگن چرا پسرتون رو فرستادید حوزه؟
آیندهش خراب شد...
فلانی تو فامیل یا دوستای همسن و سالش پزشکی و مهندسی میخونن ، آرمان چی ؟
انقد اذیتش کرده بودن که گفت : به فکرم زده چند سال از حوزه بزم یه کاری راه بندازم ، از این فشار در بیام ، دوباره برگردم.
باهاش صحبت کردم و دلداری دادم ، گفتم : شرایط اکثر طلاب همینه ، اما با وجود همه این سختی ها باید پای اسلام و انقلاب ایستاد .
چند روز بعد زنگ زد گفت : فکر هام رو کردم ، هیچ مسیری بهتر از طلبگی امام زمان(عج) نیست .
هر کی هم هر چی میخواد بگه.
حالا که این توفیق رو بهم دادند ، منم کم نمیذارم.
واقعا هم کم نذاشت...
_بهروایتازرفیقِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے🌱
#آرمانِعزیز🕊
🌿 #خاطره
آرمان هم مهربان بود،
هم درسخوان و هم قانونمدار.
از آنجایی که اهل کار جهادی و فرهنگی بود، گاهی درس خواندنش به تعویق می افتاد؛ اما ما می دیدیم که وقتی همه میرن بخوابند، آرمان گوشه حجره مینشست، برای این که کسی اذیت نشود نور لپتاپش را خیلی کم میکرد و تا پاسی از شب درس میخواند...
#آرمانعزیز🕊
#شهیدآرمانعلیوردے🌹
10.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📩 آخرین سفری که با هم رفتیم، سفر قم و جمکران بود. داخل اتوبوس هم موقع رفت و هم موقع برگشت کنار هم نشسته بودیم. روضهای از حضرت رقیه(سلام الله علیها) رو کلیپ کرده بودند که دختر بچهها این شعر: حالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی رو میخوندند... آرمان از این کلیپ خیلی خوشش اومده بود و میگفت: خیلی گریه کردم، خیلی قشنگ بود...
آرمان عاشق حضرت رقیه(س) بود.❤️
#خاطره
#آرمانعزیز🕊
#شهیدآرمانعلیوردے🌹