📖 #کتاب_بخونیم
🌺 #اختلاف_خانوادگی
🌸 سر مسأله ای بہ توافق نرسيديم .
بی فايده بود ؛
بحث ڪردن هم فايده ای نداشت .
هر ڪدام مان روی حرف خودمان پافشاری می ڪرديم تـا اينڪه اسماعيل عصبانی شد .
اخم توی صورتش خودنمايی می ڪرد .
لحن تندی هم به خود گرفت .
از خانہ بيرون رفت .
👈ولی شب ڪه بہ خانہ بازگشت با روحيہ خوش و متبسم آمد .
گفت : «بابت امروز صبح معذرت می خواهم.»
می گفت : ڪه نبايد گذاشت اختلاف خانوادگی بيشتر از يڪ روز ادامه
پيدا ڪند .
🌷 #شهيد_اسماعيل_دقايقی
📗 #ڪتاب_آن_سوی_دیار_دل
@Shahidhojatrahimi
#خاطرات_شهید
یکی از مجاهدین عراقی میگفت: در یک زمستان سرد، با شهید دقایقی در چادری بودم. او متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما میلرزد. با اینکه هوا سرد بود و خود او نیز به پتو نیاز داشت، پتوی خود را روی آن مجاهد انداخت. سپس گفت: مجاهدین عراقی ودیعههای امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری کنم.
الان خانه هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس میبینی: امام خمینی، شهید صدر و شهید اسماعیل دقایقی.
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#سالروز_شهادت 🌷
@shahidhojatrahimi
🌷بارها با لبخند به شوخى خطاب به ابراهیم و زهرا میگفت: «اگر باباى شما شهید شد، چه کار می کنید؟»
یا می گفت: «باباى شما باید شهید شود!»
🌷او می خواست پدیده شهادت را در دل و دیده فرزندانش عادى جلوه دهد و بر این باور بود که: «نباید کلمه شهید و شهادت، بچهها را ناراحت کند و یا در روحیه آنان اثر منفى بگذارد.»
🌷وقتى شهید شد آرامش خاطرى در ابراهیم ۶ ساله دیده می شد و سخن او در فراق پدر چنین بود: «پدرم شهید شده و اکنون در بهشت است.»
راوی همسر شهید
#شهید_اسماعیل_دقایقی
@shahidhojatrahimi
✍دوستیا توی جبهه طوری بود که
همدیگه رو از میون گلولهها بیرون میکشیدن ؛
سعی کنیم رفاقتایـے داشته باشیم
که همدیگه رو از گناه نجات بدیم
عاقبتمون #شهدایی
🌷#شهید_اسماعیل_دقایقی
@shahidhojatrahimi
♥️🍃♥️ همسفرانه ♥️🍃♥️
فروردین ۵۸ رسماً زن و شوهر شدیم.
مجلس عقد ما به هر چیز شبیه بود غیر از جشن عقد!
یک جمع چند نفره و غذایی محلی، همه سوروسات جشن ما را تشکیل میداد.
جوانترها شاید باور نکنند اما سخنران هم دعوت کرده بودیم که جشن عقدمان، معنوی و پربار شود.
حلقه ازدواجمان را خودش تنها رفت و خرید.
بعدها برایم تعریف کرد که وقتی طلافروش به او گفته بود بده حلقه را برایت در جعبه کادو بگذارم آقا داماد! کلی خجالتزده شدم.
گرانترین خرید عقدمان همان حلقه بود که هنوز هم آن را به یادگار نگه داشتهام.
از همان اول میدانستم زندگی با اسماعیل یک زندگی معمولی نیست، اما به هر حال سر و کله زدن با ۲ بچه کوچکمان، ابراهیم و زهرا، گاهی کلافهام میکرد.
یک عالمه حرف و گاهی هم گله و شکایت را توی دلم جمع میکردم، اما تا اسماعیل را میدیدم، همه حرفها را فراموش میکردم.
با بچهها بازی میکرد، در کارهای خانه کمک میکرد، ظرف میشست و جارو میکرد و آنقدر مهربان بود که اصلاً یادم میرفت چه میخواستم بگویم.
یک بار که با خودرو سپاه آمد، خوشحال شدم و گفتم حالا که هستی برو این سهمیه برنج کوپنی را بگیر.
رفت اما پیاده و در حالی که کیسه برنج را روی دوشش گذاشته بود، خیابان یکطرفه را تا خانه آمد و گفت: «این هم دستور شما که اجابت شد. هاج و واج نگاهش کردم. بیمعطلی گفت: انتظار نداشتی که با ماشین بیتالمال بروم.»
♥️🍃♥️
شهید دفاع مقدس
#شهید_اسماعیل_دقایقی🌹
@shahidhojatrahimi