eitaa logo
🌹شہیدمحمدحسیـن‌محمدخانے🌹
445 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
34 فایل
•••||| ←ایـنـجـا گـردان سـیـدالـشـہـدا فـرمـانـده ←حاج‌عمار '' ادمین تبادل :
مشاهده در ایتا
دانلود
😁 . . رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب⏪ بیشترشون هم راننده ڪامیونـ🚛 بودنـ که چند روزے نخوابیده بودن.🥱 .ظھر بود🌤️ و همه گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم براے استراحت.😴 امام جماعت اونجا👳🏻‍♂️یڪ حاج آقاے پیرے بود.👴🏼 که خیلے نماز رو ڪند مےخوند.☹️🍃رزمنده هاے خیلےزیادے💂🏻‍♂️پشتش وایستادن 🚶🏻‍♂️و نماز رو شروع ڪردند.🙏🏻 آنقدر ڪند نماز خواند😒 ڪہ رکعت اول فقط ۱۰ دقیقه اے طول ڪشید😰⏰! وسطاے رکعت دوم بود✌🏻 ڪہ یکے از راننده ها🚛 از وسط جمعیت بلند داد زد:📢 حاجججججییییے👳🏻‍♂️ جون مادرت👵🏼 بزن دنده دوووو😭😂😂😂 . . 🌙| | 💖| 🌹 🌷 @shahidmohamadhosinmohamadkhani ═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄
😂🤣 🍂يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد: +بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟ +بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش🧔 داره؟ +بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟ +بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟ تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا✨ كه مثل بلال حبشي👤 بود. به شب گفته بود در نيا من هستم. پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟✨ -گفتم: چرا پسرم! +پرسيد: پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟ منم كم نياوردم و گفتم: باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😄😄 🌹 🌷 @shahidmohamadhosinmohamadkhani ═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄
❥ 😂 سـاعـت‌سـہ‌نـصـف‌شب‌بود.⏰ پـاسدارا آهـستـہ‌اومدند‌ دم‌در‌سالن‌ایستادند. هـمہ‌بيـدار‌بودیم‌و‌از‌زیر‌پتو‌زیر‌نظرشون داشتیم. اول‌یه‌طـناب‌بستند‌دم‌در سالن. می‌خواستند ما هنگـام فرار🏃‍♂ بریزیم روی هم. طناب و بستند و خواستند ڪفشامونو قایم ڪنند. اما از ڪفش اثری نبود . در گوش هم پچ پچ میڪردند ڪہ ڪفش‌های‌نوری‌را‌زیرپتوی‌بالای‌سرش دید. آروم دستشو برد طرف ڪفشا. نوری یڪ‌دفعه‌از‌جاش‌پرید‌بالا‌شروع ڪرد بہ داد و بیداد: آهای دزد🗣 !ڪفشامو ڪجا مۍبرۍ؟! پاسدار گـفت : هیس🤫! برادر ساڪت! پاسدارا دیدندڪارخیطه؛ خواستند از سالن خارج بشند؛ یادشون رفت ڪہ طناب دم درگـیر ڪردند به طناب‌وریختند روی هم. بچه هاهم روی تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندید😂😂😂 🥀 🌷 @shahidmohamadhosinmohamadkhani ═✧❁🌸یازهـرا🌸❁✧═┄
😊 🥾آهای! کفشاموکجا می بری! 🏜مقر آموزش نظامی بودیم! ساعت سه نصفِ شب بود.🌙 پاسدارا آهسته و آروم اومدند دمِ درِ سالن ایستادند. همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیرِ نظرشون داشتیم. اول، بدونِ سروصدا یه طناب بستند دمِ درِ سالن. می‌‌‌خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم. طنابو بستند و خواستند کفشامونو🥾قایم کنند؛ امّا از کفش اثری نبود. کمی گشتند و رفتند کنار هم. درِ گوش👂🏻هم پِچ‌پِج می‌‌‌کردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوي بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا👞. نوری یه دفعه از جاش پرید بالا.😰 دستشو گرفت و شروع کرد داد و بيداد: «آهای دزد! آهای! کفشامو کجا می‌‌‌بري؟! بچه ها! کفشامو بردند!».پاسدار گفت: «هیس! هیس! برادر ساکت! ساکت باش، منم🤫»؛ اما نوری جیغ می‌‌‌زد و کمک می‌‌‌خواست. پاسدارا دیدند کار خیطّه؛ خواستند با سرعت از سالن خارج بشند؛ یادشون رفت که طناب، دمِ درِه😉. گیر کردند به طناب و ریختند رو هم. بچه‌ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند.🤣 📜مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف عشق 🥀 🌷 @shahidmohamadhosinmohamadkhani ═✧❁🌸یازهـرا🌸❁✧═┄