#خنده_حلال😁
.
.
رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب⏪
بیشترشون هم راننده ڪامیونـ🚛
بودنـ که چند روزے نخوابیده
بودن.🥱
.ظھر بود🌤️ و همه گفتند نماز رو
بخونیم و بعد بریم براے استراحت.😴 امام جماعت اونجا👳🏻♂️یڪ حاج آقاے پیرے بود.👴🏼 که خیلے نماز رو ڪند مےخوند.☹️🍃رزمنده هاے خیلےزیادے💂🏻♂️پشتش
وایستادن 🚶🏻♂️و نماز رو شروع ڪردند.🙏🏻
آنقدر ڪند نماز خواند😒 ڪہ
رکعت اول فقط ۱۰ دقیقه اے
طول ڪشید😰⏰! وسطاے رکعت
دوم بود✌🏻 ڪہ یکے از راننده ها🚛
از وسط جمعیت بلند داد زد:📢
حاجججججییییے👳🏻♂️ جون مادرت👵🏼
بزن دنده دوووو😭😂😂😂
.
.
🌙| #شهدایی |
💖| #طنز_جبهه
#شهید_محمدحسین_محمدخانے 🌹
#نسأل_الله_منازل_الشهدا 🌷
@shahidmohamadhosinmohamadkhani ═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄
#طنز_جبهه😂🤣
#بچه_وروجك
🍂يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه
وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
+بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟
+بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش🧔 داره؟
+بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
+بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا✨ كه مثل بلال حبشي👤 بود. به شب گفته بود در نيا من هستم.
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟✨
-گفتم: چرا پسرم!
+پرسيد: پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟
منم كم نياوردم و گفتم:
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😄😄
#شهید_محمدحسین_محمدخانے 🌹
#نسأل_الله_منازل_الشهدا 🌷
@shahidmohamadhosinmohamadkhani ═✧❁🌷یازهـرا🌷❁✧═┄
❥
😂 #طنز_جبهه
سـاعـتسـہنـصـفشببود.⏰ پـاسدارا آهـستـہاومدند دمدرسالنایستادند.
هـمہبيـداربودیمواززیرپتوزیرنظرشون داشتیم. اولیهطـناببستنددمدر سالن.
میخواستند ما هنگـام فرار🏃♂ بریزیم روی هم. طناب و بستند و خواستند ڪفشامونو قایم ڪنند. اما از ڪفش اثری نبود .
در گوش هم پچ پچ میڪردند ڪہ ڪفشهاینوریرازیرپتویبالایسرش دید.
آروم دستشو برد طرف ڪفشا. نوری یڪدفعهازجاشپریدبالاشروع ڪرد بہ داد و بیداد: آهای دزد🗣 !ڪفشامو ڪجا مۍبرۍ؟!
پاسدار گـفت : هیس🤫! برادر ساڪت!
پاسدارا دیدندڪارخیطه؛ خواستند از سالن خارج بشند؛ یادشون رفت ڪہ طناب دم درگـیر ڪردند به طنابوریختند روی هم.
بچه هاهم روی تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندید😂😂😂
#شهید_محمدحسین_محمدخانے 🥀
#نسأل_الله_منازل_الشهدا🌷
@shahidmohamadhosinmohamadkhani ═✧❁🌸یازهـرا🌸❁✧═┄
#طنــــــــز_جبهه 😊
🥾آهای! کفشاموکجا می بری!
🏜مقر آموزش نظامی بودیم!
ساعت سه نصفِ شب بود.🌙 پاسدارا آهسته و آروم اومدند دمِ درِ سالن ایستادند. همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیرِ نظرشون داشتیم.
اول، بدونِ سروصدا یه طناب بستند دمِ درِ سالن. میخواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم. طنابو بستند و خواستند کفشامونو🥾قایم کنند؛ امّا از کفش اثری نبود. کمی گشتند و رفتند کنار هم.
درِ گوش👂🏻هم پِچپِج میکردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوي بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا👞.
نوری یه دفعه از جاش پرید بالا.😰 دستشو گرفت و شروع کرد داد و بيداد: «آهای دزد! آهای! کفشامو کجا میبري؟! بچه ها! کفشامو بردند!».پاسدار گفت: «هیس! هیس! برادر ساکت! ساکت باش، منم🤫»؛ اما نوری جیغ میزد و کمک میخواست. پاسدارا دیدند کار خیطّه؛ خواستند با سرعت از سالن خارج بشند؛ یادشون رفت که طناب، دمِ درِه😉. گیر کردند به طناب و ریختند رو هم. بچهها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند.🤣
📜مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف عشق
#شهید_محمدحسین_محمدخانے 🥀
#نسأل_الله_منازل_الشهدا🌷
@shahidmohamadhosinmohamadkhani ═✧❁🌸یازهـرا🌸❁✧═┄