°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
👈((تلقین))
🌾با یک روز تاخیر، مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن. بی بی رو بردیم #حرم و از اونجا مستقیم #بهشت_رضا، همه سر خاک منتظر بودن.
🍂چشمم که به قبر افتاد، یاد آخرین شب افتادم و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم. لعن آخرش مونده بود، با اون سر و وضع خاکی و داغون، پریدم توی قبر.
🌾ـ بسم الله الرحمن الرحیم … اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و … پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون، که دایی محمد جلوش رو گرفت. لعن تموم شد، رفتم #سجده. – اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰى مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظیمِ رَزِیَّتى اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
🍂صورت خیس از اشک، از سجده بلند شدم. می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر، دستم رو گرفت. و به دایی محسن اشاره کرد.
– مادر رو بده.
🌾با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی #قبر. دستش رو گذاشت روی شونه ام.
ـ من میگم تو تکرار کن، #تلقین بخون
یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد:
ـ بچه است، دفن میت شوخی بردار نیست.
🍂و دایی خیلی محکم گفت:
ـ بچه نیست، لحنش هم کامل و صحیحه.
و با محبت توی چشم هام نگاه کرد.
ـ میگم تو تکرار کن، فقط صورتت رو پاک کن، اشک روی میت نریزه
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_نهم
👈(( بزرگ ترین مصائب))
🌾حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشک می اومد. خرما و حلوا تعارف می کردم، از چشمم اشک می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشک بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن و نگران من بودن.
🍂ـ این آخر سر کور میشه، یه کاریش کنید آروم بشه.
🌾همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد، متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد. این روزهای آخر هم که کلا، به جای مهران، نارنجی صدام می کرد.
🍂البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره.
🌾هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت. با #دلداری، با #نصیحت، با…
اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد.
بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد.
#خرابه ای بود سوت و کور، #بانوی_قد_خمیده ای کنار دیوار نشسته داشت #نماز می خوند. نماز که به آخر رسید، آرام و #با_وقار سرش رو بالا آورد.
🍂ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود که در #کربلا بر ما وارد شد؟
🌾از خواب پریدم، بدنم یخ کرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد.
🍂هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای #منبر.
چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی به کربلا زد.
🌾 #حضرت_زینب “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، که برادران شون رو جلوی چشم شون #شهید کردن، پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن، پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن، اون طور به #خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم #عصر_عاشورا رو رقم زدن، حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد. چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه
اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران
🍂باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روی خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب.
من، ۷ شب، نماز شبم ترک شده بود. در حالی که هیچ کس، عزیز من رو مقابل چشمانم تکه تکه نکرده بود.
.
🌾از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … .
✍ادامه دارد......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم 📝
#قسمت_پنجاه_و_هفتم: ✍به من اقتدا نکن
.
💐سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … .
💐یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته …
💐– مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم
💐من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … .
اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن …
💐ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید …
نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید …
– می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی …
💐– فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم …
از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد …
💐مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه …
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم 📝
#قسمت_پنجاه_و_هشتم:✍ سرطان
.
💐سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … .
💐وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم
💐یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم …
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ …
باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود …
💐بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند …
💐توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد …
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم
💐… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه …
پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار …
💐خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره …
✍ادامه دارد....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
❇....هادي گفت: بايد براي خدا كاركرد، خدا خودش هواي ما را دارد.
♦گفتم:
اين درست، اما ...
يادم هست آن روز منزل يكي از دوستانش بوديم.
🌟هادي بعد از صحبت
من، مبلغ بسيار زيادي را از جيب خودش بيرون آورد و به دوستش داد
🔗و
گفت: هر طور صلاح ميداني مصرف كن❗
🔶به نوعي غير مستقيم به من فهماند كه مشكل مالي ندارد.
🔳خانه اي وسيع و قديمي در نجف به هادي سپرده شده بود تا از آن نگهداري
کند.
📌او در يکي از اتاقهاي کوچک و محقر آن سکونت داشت.
🔆بيشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود.
🔘او از
صاحب خانه اجازه گرفته بود تا زائران تهيدستي که پولي ندارند را به آن
خانه بياورد و در آنجا به آنها اسکان دهد.
✴براي زائران غذا درست مي کرد. دربيشتر کارها کمک حالشان بود.
📌اگر
زائري هم نبود، به تهيدستان اطراف خانه سکونت مي داد و در هيچ حالي از
کمک دادن دريغ نمي کرد.
🏠آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسيار وسيع بود، شايد هر کسي
جرئت نمي کرد در آن زندگي کند.
🌀بعد از شهادت هادي آن را به طلبه ي ديگري سپردند، اما آن طلبه نتوانست
با ظلمت و وحشت آن خانه کنار بيايد‼
⭕اربعين که نزديک مي شد هادي اتاقها را به زائران و مهمانان مي داد و
خودش يک گوشه مي خوابيد.
🌟گاهي پتوي خودش را هم به آنها مي بخشيد. او عادت کرده بود که بدون
بالش و لوازم گرمايشي بخوابد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنم و با نگرانی میپرسم
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
_ چرا...ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر...
حرفت را میخوری ، از زیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی
_ حالا بخند تا...
صدای باز شدن در می آید،حرفت را نیمه رها میکنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم.
مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو پدر و مادر من هم میرسند.
هر دو با هم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.وچنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده.
مادرم دروحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و با رعایت کمال ادب و احترام میگویی
_ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه...راستش...
مکث میکنی و نفست را با صدا بیرون میدهی
_ راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام...یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم...
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟...
_ چرا چرا!الان توضیح میدم که...
بازوپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!...پسرم اگر شما خدایی نکرده یه چیزیت...
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر داد و بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
لبخند میزنی و به پدرم میگویی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من...
مادرم میگوید
_ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا ما اینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه...
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنید ماهم این نگرانی ها رو داریم...بلاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید
قرار نیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
هر وقت برگشتم اینکارو میکنیم...
پدرم جوابش را میدهد
_ خب اگر طول کشید...دختر من باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود. که یک دفعه حاج آقا در چارچوب در هال می آید
_ سلام علیکم!"این را خطاب به پدر و مادرم میگوید"
عذرمیخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟
پدرم _ و علیکم السلام! حاج آقا یه چیزی میگین ها...دخترمه
حاج آقا_ میدونم پدر عزیز...من تو جریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی...ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که...
مادرم_ بلاخره دختر من باید منتظرش باشه!
حاج آقا_ بله خب با رضایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی ... حاج آقا لبخند میزند و میگوید
_ چطوره یه استخاره بگیریم...
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است ازدلحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید
_ استخاره؟...دیگه حرفاشونو زدن...
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم _ حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق باشماست...
ولی اینجا عقل شما یه جواب داره .اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه...
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم که
_ استخاره کنیدحاج آقا...
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
و من هم پافشاری میکنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث و آخر تصمیم همه میشود استخاره. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما در عین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج آقا گرفت "خیلی خوب در آمد "
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
🌸 تمام دغدغه اش شده بود حج.
هر وقت جواد می دیدش، محسن از رفتن می گفت. جواد نگران بود.
گفت :
💠 _ داداش! اگه صلاح می بینی امسال نرو. عربستان کشوریه که وارد جنگ شده. امنیت نداره.
محسن قبول نکرد.
انگار یک نفر داشت از مکه صدایش می کرد. هوش و حواسش رفته بود آن طرف.
🌺 بنا بود محسن و جواد بروند محضر.
جواد می خواست چک بگذارد و ضمانتش کند تا کار های سفرش رو به راه شود.
محسن هنوز نیامده بود! حرصش گرفت. می دانست این ضمانت چقدر برای محسن مهم هست!
🌷خواست سر به سرش بگذارد. بهش زنگ زد :
_ معلوم هست کجایی؟! دیر اومدی، من رفتم!
محسن به التماس افتاد :
_ تو رو خدا جواد! چرا رفتی؟! من کارم عقب می مونه! 😧
😂 جواد با بدجنسی خندید :
_ باید یه قولی بدی تا برگردم!
= چه قولی؟!
_ قول بدی امروز، صبحونه یه کله پاچه توپ به ما بدی! 😋
🌸🍃🌸🍃🕊🍃🌸🍃🌸
✍ ادامه دارد ...
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنم و با نگرانی میپرسم
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
_ چرا...ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر...
حرفت را میخوری ، از زیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی
_ حالا بخند تا...
صدای باز شدن در می آید،حرفت را نیمه رها میکنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم.
مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو پدر و مادر من هم میرسند.
هر دو با هم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.وچنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده.
مادرم دروحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و با رعایت کمال ادب و احترام میگویی
_ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه...راستش...
مکث میکنی و نفست را با صدا بیرون میدهی
_ راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام...یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم...
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟...
_ چرا چرا!الان توضیح میدم که...
بازوپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!...پسرم اگر شما خدایی نکرده یه چیزیت...
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر داد و بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
لبخند میزنی و به پدرم میگویی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من...
مادرم میگوید
_ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا ما اینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه...
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنید ماهم این نگرانی ها رو داریم...بلاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید
قرار نیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
هر وقت برگشتم اینکارو میکنیم...
پدرم جوابش را میدهد
_ خب اگر طول کشید...دختر من باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود. که یک دفعه حاج آقا در چارچوب در هال می آید
_ سلام علیکم!"این را خطاب به پدر و مادرم میگوید"
عذرمیخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟
پدرم _ و علیکم السلام! حاج آقا یه چیزی میگین ها...دخترمه
حاج آقا_ میدونم پدر عزیز...من تو جریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی...ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که...
مادرم_ بلاخره دختر من باید منتظرش باشه!
حاج آقا_ بله خب با رضایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی ... حاج آقا لبخند میزند و میگوید
_ چطوره یه استخاره بگیریم...
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است ازدلحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید
_ استخاره؟...دیگه حرفاشونو زدن...
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم _ حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق باشماست...
ولی اینجا عقل شما یه جواب داره .اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه...
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم که
_ استخاره کنیدحاج آقا...
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
و من هم پافشاری میکنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث و آخر تصمیم همه میشود استخاره. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما در عین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج آقا گرفت "خیلی خوب در آمد "
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
❇....هادي گفت: بايد براي خدا كاركرد، خدا خودش هواي ما را دارد.
♦گفتم:
اين درست، اما ...
يادم هست آن روز منزل يكي از دوستانش بوديم.
🌟هادي بعد از صحبت
من، مبلغ بسيار زيادي را از جيب خودش بيرون آورد و به دوستش داد
🔗و
گفت: هر طور صلاح ميداني مصرف كن❗
🔶به نوعي غير مستقيم به من فهماند كه مشكل مالي ندارد.
🔳خانه اي وسيع و قديمي در نجف به هادي سپرده شده بود تا از آن نگهداري
کند.
📌او در يکي از اتاقهاي کوچک و محقر آن سکونت داشت.
🔆بيشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود.
🔘او از
صاحب خانه اجازه گرفته بود تا زائران تهيدستي که پولي ندارند را به آن
خانه بياورد و در آنجا به آنها اسکان دهد.
✴براي زائران غذا درست مي کرد. دربيشتر کارها کمک حالشان بود.
📌اگر
زائري هم نبود، به تهيدستان اطراف خانه سکونت مي داد و در هيچ حالي از
کمک دادن دريغ نمي کرد.
🏠آن خانه حدود صد سال قدمت داشت و بسيار وسيع بود، شايد هر کسي
جرئت نمي کرد در آن زندگي کند.
🌀بعد از شهادت هادي آن را به طلبه ي ديگري سپردند، اما آن طلبه نتوانست
با ظلمت و وحشت آن خانه کنار بيايد‼
⭕اربعين که نزديک مي شد هادي اتاقها را به زائران و مهمانان مي داد و
خودش يک گوشه مي خوابيد.
🌟گاهي پتوي خودش را هم به آنها مي بخشيد. او عادت کرده بود که بدون
بالش و لوازم گرمايشي بخوابد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
کانالهای ایتا
http://eitaa.com/shahidmostafamousavi
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس.شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷