eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 「جـــامـاندھツ」
بعدے در آما ۶۸۵😊
هدایت شده از 𝓻𝓸𝔃𝓶𝓪𝓻𝓰𝓲💝
5عضو تا پرداخت:)🚶🏾‍♂
سه نفر تا پرداخت :)🌈
پشت میز کوچک چوبیش...چشمم که به کتتاب هاش افتاد ، یاد گذشته افتادم... عشق کتاب و دفتر ‌و گچ خوردن های پای تخته ...توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم... _حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ...چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت...عجب غرقی شده بودی...نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم... منم که دل شکسته ...همه داستان رو براش تعریف کردم...چهره اش رفت توی هم...همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی بمی کرد ...یه نیم نکاهی بهم انداخت... _چرا زود تر نگفتی؟...من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ...یهم حالتش جدی شد...سکوت عمیقی کرد ...می خوای بازم درس بخونی؟... از خوشحالی گریه ام گرفته بود...باورم نمی شد ...یه لحظه به خودم اومدم... _اما من بچه دارم...زینب رو چیکارش کنم؟... _نگران زینی نباش...بخوای کمکت می کنم... ایستاده توی در آشپزخونه ، ماتم برد ....چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ...گریه ام گرفته بود ...برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه...علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب ، کل خونه رو بداشته بود... خودش پیگیر کارهای من شد...بعد از ۳ سال... پردنده ها رو هم که پدرم سوزونده بود...کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد...و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد... اما باد ، خبرها رو به گوش پدرم رسوند...هانیه داره بر می گرده مدرسه... ساعت نه و ده شب...وسط ساعت حکومت نظامی ...یهو سر و کله پدرم پیدا شد ...صورت سرخ با چشم های پف کرده...از نگاهش خون می بارید...اومد تو ...تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب ، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده رو کرد بهش ... _تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟...به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشی؟... از نعره های پدرم ، زینب بهشدت ترسید...زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود ، صدای افتادن ظرف ، توی آشپزخونه از دست من بود ...علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ...نازدونه علی بدجور ترسیده بود... علی غین همیشه آروم بود...با همون آرامش ، به من و زینب نگاه کرد ...هانیه خانم ، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟... قلبم توی دهنم می زد ...زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم...از لای در نراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه...آماده بودم هر لحظه با زینب.... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°
رمان امروز
فرشته های گل بفرمایید این هم پارت نه تقدیم به نگاه زیبا تون 😉🌻 نظر یادتون نره😇🌱
نظر هاتون در مورد رمان https://abzarek.ir/service-p/msg/816790
از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ...تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید... علی عمون طور آروم و سر به زیر ، رو کرد به پدرم...دختر شما متاهله یا مجرد؟....و پدرم همین طور خیز بر می داشت و عربده می کشید...، _این سوال مسخره چیه؟...به جای این مزخرفات جواب من رو بده می دونید قانونا و شرعا ....اجازه زن دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ...رنگ سرخ پدرم سیاه شد... _و من با همین اجازه شرعی و قانونی ...مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه...کسب علم هم یمی از فریضه های اسلامه... از شدت عصبانیت ، رگ پیشونی پدرم می پرید...چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟.... علی سکوت عمیقی کرد. _هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم...باید با هم در موردش صحبت کنیم...اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم... دیگه از شدت خشم ، تمام صورت پدرم می پرید...و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد... _اون وقت ...تو می خوای اون دنیا ...جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟... تا اون لحظه ، صورت علی آروم بود ...حالت صورتش بدجور جدی شد... _ایمان از سر فکر و انتخابه...مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟...من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ...چادر سرش کرده...ایمانی که با چوب من و شما بیاد ، ایمان نیست....آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط...ایمانش رو مثل ذغال گداخته...کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه...ایمانی که با چوب بیاد با باد میره... این رو گفت و از جاش بلند شد...شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ...قدمتون سر چشم ماست...عین پدر خودم براتون احترام قائلم...اما با کمال احترام ...من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه... پدرم از شدت خشم ، نفس نفس می زد ...در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در... _می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو...تو آخوند درباری... در رو محکم بهم کوبید و رفت... مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ...نمی تونستم با چیزهایی که شنیدم کنار بیام...نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...تنها حسم شرمندگی بود... از شدت وحشت و اضطراب ، خیس عرق شده بودم چند لحظه بعد ...علی اومد توی اتاق...با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ...سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم... _تب که نداری...ترسیدی این همه عرق کردی...یا حالت بد شده؟... بغضم ترکید ...نمی تونستم حرف بزنم...خیلی نگران شده بود... _هانیه جان...می خوای برات آب قند بیارم؟... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...سرم رو به علامت نه ، تکان دادم... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°
رمان امشب
ببخشید من یادم میره