eitaa logo
-شَـــمیم ظُـــهور-
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
164 فایل
بھ نام نامے آفریدگار زمین و آسمانها✨ +خدایا ظُهور ولیعصر را نزدیک فرما :) ⁦🤲🏻⁩ 《شࢪو؏ نوکریمون 《¹⁴⁰¹/¹/²⁰》 کپی؟کل کانال کپی نشه :)
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از جمعه²
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸✨ ✯✞سينَما 𝒜ℱℛ𝒜✞✯تقدیم میکند: سریال افرا را دیدی؟ آره اصلا مگه کسی هست که این سریال پر بازدید را ندیده باشه؟ 😜 اگه تو هم یکی از بیننده های پرو پاقرص افرا هستی عضو چنل زیرشو 🤓 طرفدار کدوم یک از بازیگراشی؟ 😇 (مسعود) (مهتاب) (مائده) (پیمان) (صبا) (وحید) (حاج محمود) (عقیل) (اعظم) (پروین) (دکترمجد) این کانال پر از ادیت است به همراه آموزش و ابزار به کار رفته در آن. کانالی پر از چالش های باور نکردنی با جایزه های مختلف و حتی پرداخت ایتا😍 @CinemaAfra 😇اینم لینکش بدو تا پاک نکردم👆
هدایت شده از جمعه²
↫خادم بانوے دمشق♥︎: میخوام‌د؏ـوتتون‌ڪنم‌تو‌دنیاے‌ما‌مذهبیا😁♥️ تا‌شیࢪینیشو‌با‌قند‌بچشے🍰↻ اینجا‌پࢪ‌است‌از‌پستاے‌مذهبۍ🖐‼️ یعنے‌انقدࢪ‌پستاش‌خوبن‌ڪھ‌ول‌کنش‌نمیشے🧕🏽 پست‌هایۍ‌از‌شهیدانھ،امام‌زمان،کربلا،انگیزشی و‌کلے‌پستاے‌دیگھ🤤❗️ 🍀‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ حالا‌اگࢪ‌دلت‌افتاد‌یھ‌سرۍ‌بزن‌پشیمون‌نمیشۍ✌️ ڪانال‌تأیید‌شده‌ے‌حاجیمونھ‌بابا😹! 😮‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ سر‌زدی‌شدے‌زائࢪ‌آقامون🖐♥️ اگࢪ‌عضو‌شدے‌کھ‌یعنی‌آقا‌دعوتت‌کرده😋
هدایت شده از جمعه²
༻سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه 🌿 ا‌گر دنبال یه کانال خـوب میگردین که بتونید خیّلی چیز ها رو توے اون داشته باشید مثل↓♦️😊 🌿 🏴 ❗️ 🖤 🍽 😍 💎 💡
اگر که دوست دارید همه ی اینها رو با هم داشته باشید یادتون نره که😄♡
به ڪانال ܩا سر بزنید✿༻
ما تو کانال همه فن حریف میزبان شما هستیم تا کلی چیز های جذاب در اختیارتون بزاریم😊🦋❤️
بـہ جمع دخترای مذهبی بپیوندید
🌱♦️↓ @profaylStory
هدایت شده از جمعه²
.🖤﷽ 🏴. ❥درتمنای‌حسین... °از اول عاشق بودیم و حالا دیوانه° "مَن‌هَمـٰان‌راندِه‌شُدِه‌اَز‌دَر‌غِیرَم‌اَربـٰاب نیست‌غِیر‌اَ‌ز‌تۅمَرا‌هیچ‌خَریدار‌حُسِین..."✨🌿 پست‌های‌کمیاب‌شو‌دیدی؟اینجا‌محل‌تجمع‌تموم‌عاشقای‌حسینیه‌..🖤 مخصوص‌دخترای‌فداکار.👌🏼🌱 با‌روی‌باز‌پذیرای‌شما‌هستیم.!.✌️🏽🌸. برای‌پیوستن‌به‌جمع‌خودمونی‌وگرم‌ما‌بچه‌هیئتیا‌‌بکوب‌رولینک..🛴🥀 تازه چالش هم داریم° @hisinhosna 👀🌱
هدایت شده از جمعه²
⭕️غـیـبـت نُـعـمـانے!؟😳 بـیـــــا ببـین بـا مَعبـَد سُلیـمان چٖیکـاࢪ کَࢪدن🤯 تَـلـنـگُـراش مِـمـبـراشـو مٖـیـخـڪوب کَـرده📮📕 عـــــضـــــو نَشـے عَ دَسـتـت رَفــتـھ‌ھ‌‌ھ پُستـاے اِمـام زَمانیـش عــٰـــالـــــیھ😎 [🌻💜https://eitaa.com/joinchat/2751266999C28d2eb5b8c💌] پـــــاتـــــوق بــچـھ مذهبیاس👀✌️🏻 🛑👤 🕹🔌
چن‌تا‌دخترخلاق‌چادری‌بیان‌اینجا👇🏻🙂✨ https://eitaa.com/joinchat/2137784510Ce5c210a137 ظرفیت محدود ⚠️⛔
هدایت شده از 「جـــامـاندھツ」
بعدے در آما ۶۸۵😊
هدایت شده از 𝓻𝓸𝔃𝓶𝓪𝓻𝓰𝓲💝
5عضو تا پرداخت:)🚶🏾‍♂
سه نفر تا پرداخت :)🌈
پشت میز کوچک چوبیش...چشمم که به کتتاب هاش افتاد ، یاد گذشته افتادم... عشق کتاب و دفتر ‌و گچ خوردن های پای تخته ...توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم... _حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ...چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت...عجب غرقی شده بودی...نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم... منم که دل شکسته ...همه داستان رو براش تعریف کردم...چهره اش رفت توی هم...همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی بمی کرد ...یه نیم نکاهی بهم انداخت... _چرا زود تر نگفتی؟...من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ...یهم حالتش جدی شد...سکوت عمیقی کرد ...می خوای بازم درس بخونی؟... از خوشحالی گریه ام گرفته بود...باورم نمی شد ...یه لحظه به خودم اومدم... _اما من بچه دارم...زینب رو چیکارش کنم؟... _نگران زینی نباش...بخوای کمکت می کنم... ایستاده توی در آشپزخونه ، ماتم برد ....چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ...گریه ام گرفته بود ...برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه...علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب ، کل خونه رو بداشته بود... خودش پیگیر کارهای من شد...بعد از ۳ سال... پردنده ها رو هم که پدرم سوزونده بود...کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد...و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد... اما باد ، خبرها رو به گوش پدرم رسوند...هانیه داره بر می گرده مدرسه... ساعت نه و ده شب...وسط ساعت حکومت نظامی ...یهو سر و کله پدرم پیدا شد ...صورت سرخ با چشم های پف کرده...از نگاهش خون می بارید...اومد تو ...تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب ، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده رو کرد بهش ... _تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟...به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشی؟... از نعره های پدرم ، زینب بهشدت ترسید...زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود ، صدای افتادن ظرف ، توی آشپزخونه از دست من بود ...علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ...نازدونه علی بدجور ترسیده بود... علی غین همیشه آروم بود...با همون آرامش ، به من و زینب نگاه کرد ...هانیه خانم ، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟... قلبم توی دهنم می زد ...زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم...از لای در نراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه...آماده بودم هر لحظه با زینب.... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°
رمان امروز