-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_چهارم #اعجاز_خاک صبح زودتر و سرحال تر از همیشه از خواب بیدار شدم. نمازم را خواندم، کم
﷽
#رمان
#پارت_پنجم
#اعجاز_خاک
ساعت چهار با دکتر احمدی از محل کار بیرون آمدم. میخواستم سر حرف را باز کنم که خودش گفت: ببینم سید امروز خیلی سرحال بودی، شده چیزی؟🙄😃
_چیزی نشده، فکری به سرم زده که میخواستم با تو درباره آن مشورت کنم.
_ در مورد چی؟
_حالا فردا میگویم.
دکتر مچ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: حالا فردا که نشد حرف.من امروز چهارراه ابوسعید کار دارم. تو را هم تا یک جایی میرسانم.توی ماشین با هم صحبت می کنیم.
_ مزاحم نباشم!
_چه مزاحمتی😐حالا که این پیکان قراضه هست، بیا برویم سوار شویم.
به علامت موافقت سری تکان دادم و رفتیم سوار ماشین شدیم. از محل کار کمی دور شدیم گفتم: راستش دکتر نمیدانم چه جوری بگویم.تو خودت شاید کم و بیش در جریان باشی. پدر و مادر من خیلی اصرار میکنند که من ازدواج کنم. من قبلا زیر بار نمی رفتم، ولی کم کم خودم هم به این نتیجه رسیده ام که باید زودتر اقدام کنم.حالا میخواستم نظر تو را بدانم.
_ آفرین👌🏻 تصمیم درستی گرفته ای. آدم هر چه زودتر ازدواج کند بهتر است. خب چه کاری از من ساخته است؟
_ میخواستم ببینم تو مورد مناسبی را برای من سراغ داری؟
_و الله مورد مناسب که زیاد است ولی من باید اول شرایط تو را بدانم.
کمی فکر کردم و گفتم: شرایط من؟🤔
_بله، شرایط تو!
حرفهایمان دیگر داشت خیلی جدی می شد. برای آنکه راحتتر با هم حرف بزنیم به شوخی گفتم: من شرایط خاصی ندارم، فقط مرد نباشد😅
دکتر زد زیر خنده و گفت: مجتبی، انگار خیلی کارد به استخوانت رسیده😂
_حالا گذشته از شوخی واقعاً من شرط خاصی ندارم. تنها شرط من این است که همسر آینده ام مرا درک کند
_ اینکه نشد شرط. این حرفهای تکراری منظورم نبود. منظورم این است که درباره میزان تحصیلات، شرایط خانوادگی، سن و سال و اینجور چیزها شرطی داری یا نه؟
_ خب بستگی دارد. مسئله سن و تحصیلات هم البته مهم است، ولی دوست دارم همسر آینده ام قبل از هر چیز اخلاق خوبی داشته باشد.😁
دکتر تبسمی کرد و به شوخی گفت: پس قیافه اش هر طوری بود، بود؟
_ همین قدر که قابل تحمل باشد کافیست😄من خودم با این قیافه جذابی که دارم نمیتوانم که بروم حورالعین بگیرم😑
_نگفتم کارد به استخوانت رسیده
بعد خودش کرکـر زد زیر خنده😂 خنده اش که تمام شد گفت: خب، تقریباً منظور تو را فهمیدم! یک موردی را فعلا می توانم معرفی کنم. فردا صبح آدرس و شماره تلفنش را برایت می آورم😁
_خیلی ممنون
ادامه دارد...🌿
-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_پنجم #اعجاز_خاک ساعت چهار با دکتر احمدی از محل کار بیرون آمدم. میخواستم سر حرف را با
﷽
#رمان
#پارت_ششم
#اعجاز_خاک
کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم. وقتی ماشین دکتر به سر کوچه ما رسید از او خداحافظی کردم و پیاده شدم.
به خانه که رسیدم ساعت تقریباً یک ربع به پنج بود. با مادرم سلام و علیکی کردم و یکراست رفتم به اتاق خودم. لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. چشم هایم را روی هم گذاشتم تا کمی بخوابم. چشمهایم تازه گرم خواب شده بود که صدای زنگ تلفن بیدارم کرد. اول اعتنایی نکردم. گفتم شاید اگر جواب ندهم کسی که زنگ زده خودش قطع کند، ولی خیلی سمج بود، مادرم هم از خانه بیرون رفته بود واِلا همان زنگ اول و دوم گوشی را بر می داشت. بالاخره مجبور شدم تلفن را بردارم😑 با صدای خواب آلود گفتم: الو.
_الو، سلام داداش.
خواهرم منصوره بود.از صدایش او را شناختم. جواب سلامش را که دادم گفت: آقا داماد چطوری؟
_آبجی، آقا داماد یعنی چی؟😐
_خودت را به آن راه نزن. مامان همه چیز را برایم تعریف کرده. شنیدم حسابی اعلام استقلال کرده ای😉
_ن بابا، من اگر از این عرضه ها داشتم که خوب بود.
_ به هر حال کار خوبی کرده ای، من هم صلاح نمیدیدم با شهلا یا سپیده ازدواج کنی. وقتی به علی آقا گفتم مجتبی می خواهد خودش همسر آینده اش را پیدا کند خیلی خوشحال شد.
_به علی آقا گفتی، هنوز چیزی نشده به شوهرت گزارش دادی؟😒
_ مگر چی شده؟ علی آقا هم از خودمان است.
_حتما به مادر شوهرت هم گفتی.
_ راستش امروز صبح کوکب خانم خودش
اینجا زنگ زد. نمیخواستم چیزی بگویم، ولی😬 وقتی سراغ تو را گرفت من هم یک چیزهایی بهش گفتم😅 حالا من برای کار دیگری زنگ زده ام.
خیلی بی حوصله و ناراحت گفتم: خب بفرمایید ببینم خانوم چه فرمایشی داشتند.
_ پشت تلفن نمی شود.
_ خب پس چرا زنگ زدی؟
_ میخواستم بگویم اگر بتوانی امشب _ فردا شب یک سری به خانه ما بزنی.
_آخر چه کار داری؟
_وقتی اینجا آمدی همه چیز را بهت میگویم😁
_حالا ببینم کی وقت می کنم.
_ یادت نرود، حتماً بیا ضرر نمیکنی.
_ اگر توانستم می آیم.
_به مامان و بابا سلام برسان، خداحافظ.
_ باشههه😐 خداحافظ🖐🏻
بعد از این گفت و گوی تلفنی دیگر نتوانستم بخوابم و تا آخر شب یا مطالعه کردم یا تلویزیون دیدم. مشغله فکری خودم کم بود، تلفن منصوره هم مرا بیشتر در خیالات فرو برد. تا ساعت یک نصف شب از فکر و خیال خوابم نبرد.
ادامه دارد...🌱
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع) رو خدمت امام زمان و شیعیان جهان تسلیت عرض میکنم🖤