یه روز از مدرسه تعطیل میشی و اوتوبوس همون لحظه میرسه، توراه مشکلی برات پیش نمیاد و وقتی میرسی خونه همه چی مرتبه. بداخلاق نیستی و حالت خوبه. اتاقت مثل آینه برق میزنه. هوا بارونیه. خُنکیِ پارچه سفیدای شُسته شده و آویزونِ توی حیاط، به صورتت میخوره. همون موقع دوستت زنگ میزنه و میگه که قراره اکیپ از هم پاشیدمونُ دوباره کنار هم جمع کنیم و از مامانت میشنوی که خالهتاینا قراره بیان اصفهان زندگی کنن اما یهو لامپ گوشهی اتاق عجیب به نظر میاد.
نشسته گوشهی اتاق، با کتابای رو هم انباشته شده، درسای عقب افتاده و البته، منتظر بارون.
نمیخوای بگی که اونقدرا دور از انتظاره؟
معلومه که بارون شهر ماروهم خیس میکنه
یعنی نمیکنه؟😭
هدایت شده از [ریــح]
نمیدونم کجام. دارم چیکار میکنم. فقط میخوام زودتر از این سردگمی در بیام. نمیدونم آیا تو راه درستیم یا نه. نمیدونم قراره آینده چیکار کنم. رشتهای که میخونم اصلا به دردم میخوره؟! اگه نه پس چی به دردم میخوره؟! فکر میکنم این مرحله تو زندگی هرکسی هست. اونجا که واقعا باید با یه تصمیم کل آیندتو مشخص کنی. اما مثل یه شمشیر دو لبه میمونه. ممکنه کاری که الان دارم میکنم رو ول کنم و بهترین اتفاق ها برام بیوفته. ممکنه هم برعکسش اتفاق بیوفته. دلم میخواد زودتر از این سردگمی در بیام. با هرکسی که میشناسم و فکر میکنم میتونه کمکی کنه مشورت میکنم اما در نهایت خودم باید تصمیم بگیرم.
خانومِ شرلی.
نمیدونم کجام. دارم چیکار میکنم. فقط میخوام زودتر از این سردگمی در بیام. نمیدونم آیا تو راه درستی
با تک تک کلماتش میتونم اشک بریزم
تک تکش وصف حال این روزامه و وقتی درحال خوندنش بودم، حداقل فهمیدم تنها نیستم.
بهم گفت تو از ریسک کردن فرار میکنی. نمیتونی از دایرهی امن و پوچی که واسه خودت ساختی بیای بیرون و در عین حال موندن تو این دایره برات سخته.
از اینکه وضعیت و زندگیت و تغییر بدی میترسی. آره. من میترسم. من عادت کردم به این روزمرهی طاقت فرسا و حتی حاضر نیستم تغییرش بدم. میترسم که ازش بزنم بیرون و فضای جدید و شاآید دوست داشتنی تری برای خودم بسازم. من فقط نمیخوام چیزی رو از دست بدم و مدام به این فکر میکنم که چقدر احمقم که حتی نمیتونم تشخیص بدم دوست دارم تو چه وضعیتی باشم. از اینکه با دیگران حرف بزنم بدم میاد چون احساس میکنم که قضاوتم میکنن یا اینکه درموردم چه فکری میکنن. آره واقعا ریحان خانوم. من به طرز فجیعی به یه آدمی نیاز دارم که بهم بگه چیکار کنم. که همه ی واقعیتها رو بگه و راهنماییم کنه. که در بیاره من و از این سردرگمی و بالاخره برای یه بارم که شده اون مسیر اصلی و به من نشون بده. به منی که دیگه حتی نمیتونم تشخیص بدم رویام چیه.
سه ماهه که هیچ تفریحی نداشتم. مطلقا یا خونه بودم یا مدرسه. حتی برای همینشم فکر میکنم ارزشش و نداره این همه سختی. این همه سختی پوچ که تهش هیچی نیست. هیچی.
همش تکرار. روزای تکراری، کارای تکراری، درسای تکراری و این روزمرگی لعنتی.
درجا زدنه. موندن تو موقعیتی از زندگی که ساحل امنته. تو موقعیتی که احساس راحتی میکنی توش اما نه، به هیچی نمیرسی و مطلقا داری درجا میزنی.
کاش تموم بشه این همه احساساتی که دیگه حتی توان تشخیص دادنشون از هم و ندارم. دیگه نمیدونم کدومش غمه، کدوم عصبانیته یا کدوم ترسه.
هدایت شده از اَخترپنجم؛
انقدر شکننده شدم که واقعا مهم نیست کی هستی، اگر بیشتر از ۱۰ دقیقه کنارم بشینی هر لحظه ممکنه مثل ابر بهار تو بغلت گریه کنم.
و هر روز فقط خودم رو مجبور میکنم که اشک نریزم. حداقل تا جایی که میتونم اشک نریزم و وقتی که تلاشام بی فایدست به اندازه ی تمام اون روزا گریه میکنم و این روند هر هفته تکرار میشه.
میدونم میدونم
دارم زیاده روی میکنم
اما حرف دارم. زیاد.
اونقد زیاد که دو تا گوش برای شنیدنشون کافی نیست.