eitaa logo
خانومِ شرلی.
283 دنبال‌کننده
366 عکس
33 ویدیو
1 فایل
‌ قسمتی از حقیقت یه هویت جعلی/ساختگی. -‌‌سعی‌ می‌کنم آروم باشم والبته، خنده‌رو [ payamenashenas.ir/Sadee 🌟 ] ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
* من میگم: "مگه میشه نجات دهنده تو آینه باشه؟"، ولی با رُژ زرشکی، محکم و واضح مینویسمش رو آینه.
من واقعا میترسم از دایره‌ی امنم بزنم بیرون اما مجبورم. میفهمی؟ مجبور نمیتونم هم بمونم و همیشه ناراضی باشم از وضعیت و هم نخوام بزنم بیرون از این دایره‌ی امن بالاخره یه جایی باید تغییر داد اوضاعُ یه جایی باید پرید تو دل ترسُ یه جایی هم شکست غولِ فکرای الکی‌رو
میگمکه، با یه ریسک خیلی قوی و غیر منتظره چطوری عزیزم؟ هوم؟🌝🌝🌝
فکت شاید نامحبوب: فکر میکنی خیلی با آدما صمیمی شدی تا اینکه خبرای مهم دربارشون و از دیگران میشنوی.
اگه یه روز و بخوام تو زندگیم انتخاب کنم به عنوان روزی که با چشمام و به وضوح خدا و کائناتش و دیدم، قطعا امروزه. روزی که از ته دلم ازش کمک خواستم و با اینکه هیچ تلاشی نکرده بودم صاف کمکش و گذاشت تو دستام. گذاشت تو دستام و شرمندم کرد. خیلی مجلسی بهم فهموند تو وقتی هیچکاری نکردی من اینجوری دستتو گرفتم. اگه یه قدم برداری ببین چیکار میکنم برات. خلاصه که به قول معروف، "اوس کریم عجب مشتیه. مشتی و پرطرفدار."
بهش میگن "نصفه شب". شبی که به وسطش رسیده باشه. دقیقا مثل وقتی که میوفتی تو یه راهی و وسطش وایمیستی و مبهم به دور و برت زُل میزنی. وقتی که گیجی و نمیدونی که قراره تهش چی بشه. شاید به خاطر همین اسمش و گذاشتن "نصفِ‌شب". نصف شبایی که گیج و سردرگمی و از شر _overthing_ های پشت سر هم، پناه میبری به ندونم کاری. به خودکارای سفید و قرمز ترین رنگ از آبرنگت.
آدمای خوش ذوق، همیشه قابلیت اینو دارن که قلب منو لمس کنن. که بهم یاد آوری کنن که هنوز اونقدری فکر میکنم زندگی چندش و جلبکی نشده و انگاری آروم و یواشکی بهم اینو میفهمونن که هنوز اون نور کوچولوی امید چشماشو نبسته و ستاره‌م توی آسمون سقوط نکرده. بهم میگن که هنوزم میتونم شبا از توی بالکن بهش زل بزنم و به این فکر کنم که از کی انقدر ستاره ها برام دوست داشتنی شدن؟ که چقدر اون ذوق داشتنه برام مثل پرنور ترین ستاره تو آسمون شب هجدهم شده. همونقدر درخشان و دست نیافتنی.
فکر کردم با رفتن و فراموش کردن همه چی درست میشه ولی نه. با رفتن دیگه جزئیاتم و رها کردم. دیگه تو خیابون به سر در مغازه ها و اون دختر بچه ناز نازی هایی که موهاشونو خرگوشی بسته بودن و با یه آب‌نبات چوبی بهم زل میزدن نگاه نمیکردم. دیگه ول کردم "عکس گرفتن از چیزای کوچیک" و که همیشه جذاب ترین کار برام بود و بهم اون قسمت رنگی رنگی و جینگول زندگی رو نشون میداد. دیگه عکسی نبود که با ذوق ادیتش و کنم و سریع بفرستمش اینجا. با رفتن و نبودن دیگه ننوشتم. اولش قرار بود ننوشتن کمکم کنه فراموش کنم ولی بازم نه. همه چی اونطوری که فکر میکردم پیش نرفت و متاسفم بابتش. حداقل برای خودم.
واسه همین کوچه پس کوچه ها و یهویی دیدن گنبد از دور و بوی ادویه هایی که وقتی از کنار پیاده رو رو میشی به مشامت میخوره و همه ی اون لیز خوردنا روی سرامیکای سرد حرم، واسه‌ی تک تکشون دلم تنگ میشه؛ اینو مطمئنم و حتی وقتی واقعا دارم حسشون میکنم، نمیدونم چجوری میشه ذخیرشون کرد، تا هرموقع وسط فروپاشیای روانی بهشون نیاز داشتم استفاده کنم؟