چشمام و می بندم رو همه چی، رو هرچیزی که قراره بشنوم، رو هر چیزی که قراره پشت سرم گفته بشه و، برا یه بار، حتی یه بارم که شده اون چیزی که میخوام میشم.
خانومِ شرلی.
چند سال پیش ، همین حوالیِ متمایل به ۲۷ ام . انتظار های به سر رسیده و چشم های بدرقه کنان برای آمدن ک
بگم بازم تولدم شد و یه سال گذشت، شاید باور نکنم ولی تقویم هیچوقت دروغ نمیگه.
نا امید نباش و بخوان:
"و پس از اندوه هایمان
همچون بهار زنده خواهیم شد؛
گویی که انگار
هرگز
مزه ی تلخی را نچشیده ایم.
خوندی؟ بازم بخون. ده بار بخون. هر روز بخون. اصن بنویس بزن به آینه ی اتاقت. به درِ کمدت. فقط بخونش. هرروز.
چجوری جرئت میکنم همینجوری که دراز کشیدم ساعت ها به آرزو هام فکر کنم و بازم هیچکاری نکنم؟ نه واقعا آخه؟
حقیقت تلخ، همون چیزی که حتی اگه خوشِت هم نیاد مجبوری بپذیریش، مجبوری باهاش کنار بیای.
اگه بخوام به طور خلاصه بگم:
پذیرفتن
کنار اومدن
وانمود کردن
تحمل
صبر
تظاهر
سکوت
و سکوت
و سکوت
و سکوت.