درجا زدنه. موندن تو موقعیتی از زندگی که ساحل امنته. تو موقعیتی که احساس راحتی میکنی توش اما نه، به هیچی نمیرسی و مطلقا داری درجا میزنی.
کاش تموم بشه این همه احساساتی که دیگه حتی توان تشخیص دادنشون از هم و ندارم. دیگه نمیدونم کدومش غمه، کدوم عصبانیته یا کدوم ترسه.
هدایت شده از اَخترپنجم؛
انقدر شکننده شدم که واقعا مهم نیست کی هستی، اگر بیشتر از ۱۰ دقیقه کنارم بشینی هر لحظه ممکنه مثل ابر بهار تو بغلت گریه کنم.
و هر روز فقط خودم رو مجبور میکنم که اشک نریزم. حداقل تا جایی که میتونم اشک نریزم و وقتی که تلاشام بی فایدست به اندازه ی تمام اون روزا گریه میکنم و این روند هر هفته تکرار میشه.
میدونم میدونم
دارم زیاده روی میکنم
اما حرف دارم. زیاد.
اونقد زیاد که دو تا گوش برای شنیدنشون کافی نیست.
خیلی وقته که خودم و از اجتماع کشیدم بیرون و ارتباطم و با آدما کم و کمتر کردم
واین خیلی بده و اذیتم میکنه.
کاش دوباره برگردم رو دور. رو ریل عادی زندگی. کاش برگردم به همون منِ قبلی.
شاید به خودت بگی وای این دیگه چه سحرخیزه
ولی نه، اشتباه نکن. من شب زنده دارم.
اونم برای جمع کردن کتابایی که تاحالا بازشون نکردم🤝
هدایت شده از Backstage
به قول مازی:
تو نمیتونی منو ناراحت کنی عزیزم، چون من یه اورثینکر proام که ماه پیش موقع پیادهروی حدس زدم که قراره این کارو بکنی.
خیلی خب سیسی، قضیه از چه قراره؟
_چی توی زندگیت هست که اذیتت میکنه؟
که ازش راضی نیستی و هر لحظه به این فکر میکنی که چجوری تغییرش بدی؟
http://payamenashenas.ir/Sadee
امروز بعد یه هفتهی کاملی که تو حالت سیاهی مطلق بودم، حالم خوب بود بدون هیچ دلیل خاصی.
حتی هیچی بهتر نشده بود و اوضاع همونجوری مثل قبل، شایدم افتضاح تر بهم ریخته بود ولی، خوب بودم. چند تا گل پتوس به اتاقم اضافه کردم ، کمتر عصبانی بودمو کارایی که داشت دیگه به اون گوشه کناره ها هل داده میشد و همچین یکمی خاک خورده بود و انجام دادم. یکم به وضع خودم و درسام رسیدم و الان، خوبم. بهترم.