³
چند روز به گریه کردن گذشت؛
مشکل فقط کرمان و عزیزانِ پرپر شده نبودند!
مشکل آدمهای بیدین و سنگدل اطراف بودند که با کنایه صحبت میکردند.
لجن پراکنی ...
هرچه که بود گذشت؛
بعد از چند هفته نمرهها را اعلام کردند.
اولین نمره کامل از فیزیک
در طی سه سال تحصیلی؛
با حالِ بد!
با بغض توی گلوم؟
نه!
من سر جلسه امتحان نبودم
کسی که جوابهارو نوشت؛ "من" نبود!
-
#آنچهگذشت
✍🏻فا.میم
-ماهِ قبل-
- به ما چه ربطی داره که آمریکا و اسرائیل، به غزه حمله کردند!
+ یعنی ربطی نداره؟
- نه! ما خودمون گرسنه هستیم! چرا باید دغدغه عربهارو داشته باشیم؟
-امشب-
- الهی بمیرم برای مردم لسآنجلس! علاوه بر اینکه خونه و اموالشون رو از دست دادند.
همه میگن حقشونه! چون با غزه جنگیدن!
پس انسانیت کجا رفته؟
+ مگه نجنگیدن؟
-جنگیدن که جنگیدن! فلسطین باید بلد باشه از خودش دفاع کنه! چرا از بیخانمان شدن مردم آمریکا خوشحالیم!
+چرا اشکهای بچههای غزه رو میبینی و چیزی نمیگی؟
#آنچهگذشت
✍🏻فا.میم
من در حال توضیح دادن به بچههای خوابگاه
که میپرسن: تو مگه اراکی نیستی؟ پس چرا میای خوابگاه
+ اراکی هستم! ولی خونمون اراک نیست!
- خب خونتون کجاست؟
+ یکی از روستاهای اطرافِ اراک
- چقدر فاصله داری؟
+ حدود بیست دقیقه؛
- پس چرا میای خوابگاه؟
+ عاشق چشم و ابرو شماها شدم😂
#آنچهگذشت
جمعه سیام شهریور بود؛
همراه خانواده رفتیم زیارتِ
امامزادهسیداحمد، جدِ مقام معظم رهبری،
اونجا که بودیم، خواستم در نقطهای قرار بگیرم که موثرم ...
دقیقا همون جملهی
'' الهی استعملنی لما خلقتنی له ''
رو بارها گفتم. شب که برمیگشتیم.
مادرم و مادربزرگم کنارم توی ماشین بودند؛
عمه جان توی یک ماشین دیگه بود...
گوشی رو باز کردم و این پیام رو دیدم،
برای مصاحبه دانشگاه شاهد پذیرفته شده بودم. جیغ زدم و گفتم بالاخره نتیجه تلاشم مشخص شد! مادربزرگم با خوشحالی میگفت خداروشکر! به عمه زنگ زدم و جریان رو گفتم؛ او هم خوشحال شد.
مثل بقیه.
نوبت مصاحبه گرفتم؛ از بسیج نامه گرفتم؛
سوالات و مباحث رو مرور کردم...
تا اینکه شبِ رفتن به تهران فرارسید؛
یک پیام اومد و نوشته بود:
به دانشجویان جدیدالورود خوابگاه تعلق نمیگیرد!
نمیدونستم باید چیکار کنم، از شما چه پنهون؛ ناراحت شدم... آخه من خیلی تلاش کردم!
دلگرمیهای خانواده شروع شد:
عیبی نداره! تهران قبول نشدی؛
اصفهان که قبول میشی!
ما مطمئنیم...!
جمعه بیستم مهر،
وقتی نتایج اومد؛ سایت دائم هنگ میکرد...
با استرس و لرزش دست و سردرد دائم میگفتم:
'' الهی رضاً برضائِک ''
نتیجه رو دیدم.
خوب یا بد
از نتیجه راضیام؛
دلایلِ مختلفی میتونه داشته باشه.
اما اصلیترینش؛ حکمتِ خداست که قطعا تسلیم امرشیم.💚
#آنچهگذشت
「فا.میم」
من در حال توضیح دادن به بچههای خوابگاه که میپرسن: تو مگه اراکی نیستی؟ پس چرا میای خوابگاه + اراکی
ولی زندگی خوابگاهی در کنار سختیهایی که داره؛ به نظرم تجربهی جالبیه...
مخصوصا برای منی که تک فرزندم
و قدرتِ مواجه شدن با کلی اخلاق و رفتار مختلف رو ندارم...
الان سعی میکنم خودمو با شرایط سازگار کنم.
با چراغ روشن بخوابم.
با صدای بلند گوشیهاشون اذیت نشم.
با روشن شدن چراغ نصف شب و
صدای خوردنِ چیپس کنار بیام.
به خوندن آواز و خندیدنهای بیموقع و بیدلیل عادت کنم.
با اخلاقها و عقاید مختلف،
دعوا میکنیم؛ میخندیم...
هوایِ همو داریم.
بحث سیاسی و دینی هم جایِ خودش...
سعی میکنیم به هم احترام بذاریم :)
و در جوابِ یکیشون که گفت:
از ترم به بعد میری اتاق دوستایِ چادریت؟
گفتم: من دوستامو از روی پوشش انتخاب
نمیکنم! پس کنار خودتون میمونم.
- البته اگر از ترم بعد بهم خوابگاه تعلق بگیره :|
- تجربهی خوابگاهی بودن در شهر خودت
واقعا جالبه😂
#آنچهگذشت
در اتاق رو زد.
با خوشحالی وارد شد.
گفت قبول شدم؛
۱۹ شدم!
همدیگرو بغل کردیم.
برای هم آرزوی موفقیت کردیم.
و رفت ... :)
رفت!
-دوستی که ارشد میخوند و امروز دفاع داشت.
- #آنچهگذشت
به دختر بچه ۵ ساله گفتم اسمت چیه؟
اول یه چیزی گفت متوجه نشدم. بعد گفت: زهرا.
گفتم چه اسم قشنگی!
اسم من رو پرسید.
گفتم یه فاطمه بذار اول اسم خودت.
مامانش و خالش اومدن و دیانا صداش کردن.
زمانهی عجیبی شده...
بچه میگه زهرا؛ بقیه میگن دیانا...
قبلاً برعکس نبود؟
- #آنچهگذشت
「فا.میم」
با کمکهای شما و دوستان؛ تقریبا یک میلیون و هشتصد جمع شد؛ و شیرینیها در سطح دانشگاه پخش شد. - برای
همین کاغذهای رنگی روی شیرینی هارو میبینید؟ دیروز یا کافینت پیدا نمیشد، یا اگر پیدا میشد پرینت رنگی نداشت...
ظهر بود و هوا خیلی گرم. نزدیک بود وسط خیابون زانو بزنم و گریه کنم. آخه مگه میشه کارِ امام علی روی زمین بمونه؟ مرکز شهر این همه کافینت داشت چرا الان هیچکس نیست...
رفتیم داخل یک کافینت، به محض اینکه وارد شدیم. صاحب مغازه یک آهنگی گذاشت که ما رو ناراحت کرد. بغض کرده بودم.
چارهای نبود؛ باید صبر میکردیم تا کارمون رو راه بندازه. همین که اولین صفحه رو پرینت گرفت، دستگاهش خراب شد. بیرون آمدیم و به امام علی توسل کردیم و ادامه دادیم؛ دوباره دنبال کافینت گشتیم.
مولا جان راه رو نشون داد؛ رفتیم داخل، یک آقای ِجانباز بود با در و دیوار پر از عکس شهدا و آیههای قرآن. بله! هرکسی لیاقت نداشت...
امروز حتی این کاغذهای رنگی، پر از نشونه و حالِ خوب بود.
- #آنچهگذشت
در آن جنگِ دوازده روزه، فقط صدای پدافند و پرتاب موشکها را شنیدم. صدا نه تنها ترسناک نبود؛ بلکه، غیرت ایرانیام را بیدار میکرد و منتظر صدای بعدی میماندم.
امروز به میدان تیر رفتیم. هشت شلیک تمرینی داشتیم. یکی از فرماندهها پیش از شروع، شلیکی کرد تا ما به صدا عادت کنیم. انفجار مهیب بود، اما هیچکس جرئت نداشت حتی جیغ بزند.
وقتی نوبت به ما رسید، مسئول یکییکی فشنگها را در دستم گذاشت. سنگینی آن غیرمنتظره بود؛ من حتی تحمل وزن فشنگها برایم سخت بود، چه برسد به بلند کردن کلاشینکف!
نه اینکه تردید داشته باشم، نه!
مطمئن بودم که راه درستی را میروم، اما...
اما روحیهٔ دخترانهام، کار دستم داده بود، وقتی به اسلحه نگاه کردم، تمام وجودم لرزید. ترس من از خود سلاح نبود؛ از این میترسیدم که همنامِ این اسلحه، در گوشهوکنار جهان، جان بیگناهان زیادی را گرفته است.
و فرمان آتش: با توکل به خدا، با تمرکز... هدف: قلب اسرائیل.
- #آنچهگذشت
「فا.میم」
درسته که توفیق دیدار حضرت آقا رو نداشتیم؛ اما بااختلاف بهترین اربعین عمرم شد. -اربعین۱۴۴۷
پس از مراسم، چشمانش پر از اشک بود اما قامتش را استوار نگه داشته بود. احساس کردم نیاز دارد تا پایِ حرف دلش بنشینم. حالش را نگاه کردم؛ خسته بود، اما تسلیم نشده بود.
با صدای آهسته گفتم: «چه حیف شد...»
سرش را به آرامی تکان داد و با صدایی که پر از غم اما محکم بود، گفت: «خیلی...» سپس ادامه داد: «اما برای رسیدن به تهران، هر سختی را به جان خریدم.»
لبخندی زدم و با خودم گفتم: «من هم همینطور... انگار هرکدام از ما، داستانی داریم برای رسیدن به محضر جانان.»
ادامه داد: «از کرمان آمدم. دیشب بود که از کربلا برگشتم. در راه پیادهروی، پام شکست... گچ گرفتم، اما وقتی به ایران رسیدم، خودم آن را باز کردم. میدانی چرا؟ ترسیدم اگر ببینند پام آسیب دیده، نگذارند داخل حسینیه بیایم... حالا هم با اینکه درد دارد، تحمل میکنم. اما حیف... حیف که دیدار آقا میسر نشد.»
غم عمیقی در چهرهاش بود، اما همانطور که حرف میزد، عشق و ارادهای خالص در صدایش موج میزد همانکه آدم را وادار میکند با پای شکسته هم راه ولایت را طی کند.
- اگر دل دلیل است، آوردهایم ...
- مرور خاطرات -اربعین۱۴۴۷-
- #آنچهگذشت