eitaa logo
سیدمهدی حسینی رکن آبادی
1.2هزار دنبال‌کننده
153 عکس
30 ویدیو
7 فایل
ادب و هنر ولایی به روایت سیدمهدی حسینی نقد و تحلیل شعر ولایی نقد و تحلیل اجرای هنری شعر معرفی جلسات @smahdihoseinir :جهت ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
الی‌الحسین فاصله قرار من با خادمان موکب، ساعت پنج عصر بود؛ پاسگاه ساوه-همدان. اسنپ هم بحمدالله خیلی زود پیدا شد و راه افتادم. تمام راه، راننده‌ی اسنپ برایم حرف زد و خودش شد سوژه‌ی اول این تاریخ شفاهی و سفرنامه. می‌گفت که از آن زائرانی است که میهمان ویژه‌ی امام حسین ‌‌‌‌(علیه‌السّلام) بوده. سالیان پیش، شاید سال نود و سه. خودش هم نمی‌داند چگونه، بی گذرنامه و هیچ آمادگی سفر، خود را به مرز رسانده و از مرز رد شده است... از لحن و التهاب سخنش می‌شد فهمید با باوری عمیق، این‌همه لطف را از مولایش امام حسین (علیه‌السّلام) می‌داند. می‌گفت: «مرز بسته بود. پلیسی آمد، در گوش من گفت: چند دقیقه دیگر مرز باز می‌شود، آماده باش!» راست می‌گفت، کم‌تر کسی واقعاً چنین اتفاقی برایش می‌افتد... می‌گفت: «نجف خانه‌ی من است. من به امام امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) علاقه‌ی خاصی دارم.» چه وصفی داشت از زیارتی که داشته؛ مثل کسانی شده بوده که نمی‌توانند از معشوق‌شان دل بکنند، هنگام وداع، خیره مانده به ضریح و هی عقب‌عقب می‌رفته، با حسرت به ضریح نگاه می‌کرده و بعد دوباره برمی‌گشته سمت ضریح! برخلاف خیلی‌ها که به نجف می‌روند برای مقدمه‌ی زیارت کربلا، و در عمل، هدف‌شان بیشتر پیاده‌روی تا کربلاست، می‌گفت: «من دل از نجف نمی‌کندم؛ دوست داشتم پیش بابایم باشم.» «بابایم» ... چه تعبیری! یاد آن حدیث معروف افتادم که پیامبر اکرم (صلّی اللّه علیه و آله) فرمود: «من و علی پدر این امت هستیم.» عازم کربلا بوده، اما دلش در حرم مولا مانده بود... «مولا را واقعاً دوست دارم. این دوازده تا، همه‌ی ائمه یکی‌اند. این مثال من خدا کند غلط نباشد، من چندتا بچه دارم اما بی هیچ دلیلی یکی از آنها را بیشتر دوست دارم... من هم آقا امیرالمؤمنین را یک جور دیگر دوست دارم.» و بعد هم به این فهرست اضافه می‌کرد: «حضرت عباس را هم خیلی دوست دارم. البته امام حسین را هم خیلی دوست دارم. به‌هرحال همه‌ی این‌ها برای ما مولا هستند.» راننده بود، اما اخلاق برخی راننده‌های معمولی را نداشت؛ بسیار حرمت‌دار بود، اهل منبر و سخنرانی بود. سراغ حجت‌الاسلام حامد کاشانی را می‌گرفت؛ خیلی دوستش داشت و چه باورهای عمیقی از شیعه را در سخنرانی‌های او پیدا کرده بود. حرف‌هایش نرم بود، شبیه چشمه که آرام‌آرام دل سنگ را می‌شکافد... واقعاً، من اگر جای او راننده بودم، آیا این‌همه حس و حال، آگاهی و عشق شیعی داشتم؟ الان من با او چقدر فاصله دارم؟ حسین‌جان! ممنونم از تو که در همین ابتدای سفر، مرا داری به خودم می‌شناسانی؛ آن هم با معرفی دوست خوبت که در هیئت راننده و آدمی بظاهر غیر هیئتی است، اما از منِ مدعی، هزاران فرسخ به تو نزدیک‌تر است. من هلاک این حرف‌های اویم: «من نماز می‌خوانم، اما نمازم مثل شماها نیست. تندی می‌خوانم، به سرعت برق و باد، و می‌روم سراغ کارم. وقتی توی حرم مولا خواستم نماز بخوانم، دنبال جا می‌گشتم که یکی، دست گذاشت روی شانه‌ام و جا به من داد. من هم سرعت طوفان، سریع نماز خواندم تا دیگران هم بتوانند از این فرصت نماز خواندن بالای سر حضرت بهره ببرند». می‌بینی چه فرقی دارد با تو، که وقتی بالاسر حضرت، جایی پیدا کنی، انگار مِلک شخصی‌ات شده و به فکر هیچ کسی نیستی. احساس می‌کنی خیلی زرنگ تشریف داری و سراپا توفیقی، که می‌توانی یک ساعت بالای سر حضرت بنشینی و دعا بخوانی...» خطابم به شما نیست که متن مرا میخوانید، اصلاً. به خودم این حرف‌ها را زدم. آخرین حرفش تیر خلاص بود بر تمام وجود من: «سلام مرا به امیرالمؤمنین برسان و بگو آقاجان! از عمر من بکاه و به عمر این رهبرمان آقا سیدعلی بیفزا، که کمتر کسی قدر او را می‌داند. مشکل بزرگ من با مردم همین است.» یک عمر دعا کردیم که «از عمر ما بکاه و به عمر او بیفزا» اما واقعاً فکر کردیم چه دعایی می‌کنیم؟ حس کردم، او واقعاً می‌فهمد چه می‌گوید... با تمام وجود از من خواست که پیام او را به مولا برسانم. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی‌الحسین ناکجا وقتی به حرم امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) مشرف شدم، چند دقیقه‌ای با خودم خلوت کردم از خودم پرسیدم: «می‌دونی کجا نشستی؟ جایی هستی که امام خمینی پونزده‌سال هر روز صبح اینجا می‌ایستاد و جامعه‌ی کبیره می‌خوند. خب، تو با خودت چندچندی؟ اول تکلیفت رو با خودت معلوم کن تا بعد برسیم به اینکه امام کجا بود و تو کجایی... اصلاً بگو تو کجایی و آقارضای راننده‌ی اسنپ کجاست؟» چرا میان این همه اسم، فکر و ذکرم شده آقارضا...؟ به خاطر حرف‌هایش، مرامش، و به دلیل اصالت عشقش به مولا. به مولا سلام و پیامش را ابلاغ کردم و گفتم: «من و ببخشید از امروز به بعد، بار خجالتم نزد شما بیشتره...» بعد سؤالات دیگری هم دور سرم تاب خوردند... «کیا باعث و بانی سفرت شدن؟ اسم ببر. تک‌خور نباش... فقط شهدا و امام شهدا نیستند... به خیلی‌های دیگر هم باید فکر کنی، کسانی که دور و بر توأند و زیست مؤمنانه دارند...» عجیب است، در شمار اولین کسانی بود که به یادم افتاد همین راننده بود؛ آقارضای عزیز، که در حق من خیلی لطف کرد؛ مثل رفقایم در مؤسسه‌ی احیای امر که خیلی مدیونشانم. چرا این‌قدر زود دلم پر زد سمت نجف و نشست گوشه ایوان طلا؟ من هنوز باید در اتوبان ساوه‌-همدان باشم منتظر اتوبوس دانشجویان خادم‌الحسین... لوکیشن اشتباه بود و من در اتوبان قدیم پیاده شدم‌، جایی که عبور اتوبوس‌ها از آنجا ممنوع بود! این اتفاق را از سر احتیاطی که داشتم متوجه شدم. احتیاط برای این موقع‌ها خوب است. از راننده خواستم چند دقیقه صبر کند. وقتی فهمید مسیر را اشتباه آمده‌ایم، بزرگوارانه مرا به آدرس جدید رساند. این بزرگواری او هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. همین رسم و مرام‌های علوی است که در ذهن آدم نقش می‌بندد و اثر وضعی‌اش می‌شود اینکه، در حرم مولا چه بخواهی چه نخواهی باید آقارضاها را ببینی و یادشان کنی... ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی‌الحسین یک‌عالمه دل... ادامه‌ی سفر با اتوبوس بود و کنار بچه‌های دانشگاه آغاز شد. حال و هوای بچه‌ها در وسط و انتهای اتوبوس بی‌نظیر بود. شادابی ذاتی، التهاب و عطش سفر به کربلا، «حضور خلوتِ انس است و دوستان جمعند»؛ و ... همه‌ی این‌ها باعث شده بود که دیگر قابل کنترل نباشند. راننده، فرمایش داشت که آقایان لطفاً در وسط اتوبوس نایستید، شاید ترمزی، چیزی باعث شود زمین بخورید و کار دست خودتان بدهید... تذکر خوبی بود؛ اما خب، ظاهراً عادت به تکرار این جملات کرده بود و حواسش نبود به دانشجویان می‌گوید یا دبیرستانی‌های متوسطه‌‌ی اول! همین عبارت حکیمانه‌ی جناب راننده‌ی جوان و دلسوز، سوژه‌ی دیگری شد برای شوخی و نشاط بچه‌ها که این نشاط را به هر قیمت خیلی دوست دارند! آقای راننده، ضبط ماشین را برای خودش روشن کرد و دل داد به صدای مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی و جواد مقدم، و بی‌خیال تذکرات دیگرش شد. شاید به این دلیل که می‌‌دید، یک عالمه دل، بانشاطِ تمام دارد در اتوبوسش می‌تپد... پس باید دیوانه باشد که، رژه برود روی دالان مغز آنان . «یه عالمه آجر به اوستا بدهکارم تا صاف نشه دیوار، دست برنمی‌دارم...» در کنار مداحی‌ها و سینه‌زنی‌های بچه‌ها در ته اتوبوس، فقط این شعر یادم مانده؛ نمی‌دانم چرا؟ شاید به این جهت که هنوز هم در من، کودک درون فعال مانده، و دنبال نشاط است! یادم نرفته، قول دادم که از من‌هایم فاصله بگیرم... حواسم هست! ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی‌الحسین موکب‌داری و خادمی حدود شصت کیلومتری مهران برای نماز صبح، اتوبوس توقف کرد. صف طولانی اتوبوس‌ها نشان از این بود که محل مناسبی برای تجدید وضو و اقامه‌ی نماز صبح است؛ اما با ورود با محوطه، فهمیدیم که این حداقل انتظار هم در آن مکان وسیع برآورده نمی‌شود. اوضاع عجیبی داشت. دیدم آقایان وارد سرویس‌های بهداشتی زنانه ‌شده، سردرگم خارج می‌شوند! و بانوان زائر هم بنا بر حیای ذاتی، به‌ناچار کناری ایستاده‌اند و متحیرانه این جمله را می‌شنوند: «این که آب ندارد!» باورنکردنی بود اما واقعیت داشت؛ سرویس‌های بهداشتی آب نداشتند. فقط اندازه‌ای آب به زحمت پیدا می‌شد برای وضو گرفتن و یک نمازخانه‌ی نه‌چندان بزرگ برای اقامه‌ی نماز صبح. مخلص کلام اینکه برخی مسئولان امر، مثل خیلی جاهای دیگر، باز هم از مردم عقب افتاده‌اند. موکب‌داران، زمانی عازم عراق می‌شوند که هنوز حداقل ده-دوازده‌روز به اربعین مانده. بنابراین پذیرفته‌اند و به خود قبولانده‌اند که در مسیر سفر، هیچ موکبی وجود ندارد و باید شبیه زائران در غیر ایام اربعین باشند و همه‌چیز با خودشان بیاورند... اما محرومیت از امکانات، تا بدین حد؟ نکته‌ی جالب توجه اینکه هنگام برگشت هم همه‌ی موکب‌ها جمع شده است! خاصیت موکب‌داری همین است؛ به قول معروف، کوزه‌گر از کوزه‌ی شکسته آب می‌خورد... یکی از ابعاد مهم کار موکب‌دارها و خادمان حسینی، که به خدمتشان ارزش والایی می‌بخشد، همین قصه‌ی آنان است؛ درست مثل بزرگ‌تری که همه‌ی دارایی‌اش را نذر دور و بری‌هایش کرده، برای‌شان سفره پهن می‌کند، اما از اول و آخر سفره چیزی به خودش نمی‌رسد! یا مثل آشپزها و عوامل اجرایی هیئت‌ که درگیر امور اجرایی‌ مراسمند و از برنامه‌ی توسل و عزاداری و اشک هیئت، بظاهر بهره‌ای ندارند. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی‌الحسین مرزبندی (١) امروز نهم مرداد است، ششم صفر، و دو هفته تا اربعین باقی مانده است. صف زوار پشت باب‌الحسین و ازدحام در ورودی گیت‌های مهران، تصویر عجیب و سؤال‌برانگیزی خلق کرده است. شاید دوهزار نفر، اکثرأ موکب‌دار و خادمان موکب‌ها، ابتدای صبح منتظر باز شدن در بودند. راستی مگر قرار نبود مرزها بیست و چهارساعته باز باشند؟ به رسم همیشگی که از بزرگ‌ترها آموخته‌ام، برای رفع گرفتاری‌، فاتحه‌ای نثار حضرت ام‌البنین (سلام‌اللّه‌علیها) کردم و دست به تسبیح شدم، همراه با نذر صدصلوات نذر مادر کربلا. هنوز تمام نشده بود که گیت‌ها باز شد. رد شدن از گیت‌های کنترل مدارک، به آسانی و به لطافت قدم‌زدن در فضای پارک‌ها است. خدا کند عبورمان از پل صراط هم به مدد مولا با همین حس و حال باشد... در فضای بین مرز نشستیم تا همه‌ی اعضای کاروان برسند. شوخی بچه‌ها کم‌و‌بیش رنگ و بوی دیگر پیدا کرده بود. از دیروز ساعت سه بعد از ظهر از تهران راه افتاده و خسته بودند؛ گرمای فوق تصور مردادماه مهران، شتاب و اشتیاق رسیدن، و... عده‌ای از بچه‌ها را شارژ می‌کرد که به خود حق بدهند و بپرسند: چرا این‌همه منتظریم؟ چرا به سمت گیت‌های ورودی عراق نمی‌رویم؟ از مرز ایران رد شده بودیم و هنوز تعدادی از بچه‌های کاروان پشت گیت‌ها مانده و نتوانسته بودند از مرز خارج شوند... کلافگی از سر و روی بعضی بچه‌ها مشهود بود. ساعت سه بعد از ظهر از تهران راه افتاده باشی، و وقتی نظم زندگی‌ات به هم بریزد و اختیاری هم نداشته باشی پای مشتاقی و مهجوری هم در میان باشد، تکلیف دیگر معلوم است. تب و تاب گرمای مردادماه، بار خستگی و خستگیِ حمل بارهایی که بعضاً دونفری حمل می‌شد، و... بر دوششان افتاده بود و داشت کم‌کم در چهره‌های‌شان نمود می‌یافت. «اذان ظهر فردا ان شاالله نجف هستیم!» این تعریض، یعنی اینکه چرا به سمت گیت‌های ورود به عراق نمی‌رویم و چرا باید این همه منتظر باشیم؟ چرایش مشخص است برادر! با کاروان سفر کردن، مسائل خودش را دارد... از دیروز عصر که سوار اتوبوس شدم، تک و توک با بچه‌ها دارم آشنا می‌شوم. بعضی از بچه‌ها را از قدیم می‌شناختم، سید ابوالفضل را می‌بینم و کشف می‌کنم که بچه‌محل‌مان است. بعد هم امیرحسین را و بعد ‌آشنا می‌شوم با مسئول بخش راویان، کلی قرار و مدار دنبال این آشنایی است، برای بسیج شدن بچه‌های نویسنده. به قول معروف، گل از گل‌مان می‌شکفد... یک ابهام و بی‌اعتمادی موذیانه در من می‌خزد؛ متل مورمور شدن تن... یعنی واقعاً کسی هست انگیزه داشته باشد و حوصله‌ای، که در ازدحام خدمتگزاری و خستگی، یادش بماند و انگیزه داشته باشد سوژه‌های روزانه‌ی دور و برش را جمع‌ کند و متناً، یا اصلاً صوتاً(!) به دستم برساند؟ ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی‌الحسین مرزبندی (٢) گیت‌ها هم شلوغ است هم نیست. نسبت به اربعین‌های پیشین هنوز چندان شلوغ نیست؛ چون زائران طریق هنوز راه نیفتاده‌اند؛ ولی ازدحام است، چون کار پیش نمی‌رود! برخی مأموران عراقی در گیت‌ها بلد نیستند، یا دستشان کُند است؟ همیشه در صف گیت‌های ورود به مرز عراق، این ذهنیت را دارم و این تصویر جلوی چشمم همیشه رژه می‌رود: یک مأمور پشت سیستم نشسته است ولی انگار نمی‌داند چه باید بکند؟ دستگاه هنگ کرده یا بلد نیست؟ ... و بعد یک مامور دیگر (یا تصور کنید یک کارشناس) می‌آید و چندتا کلید روی کیبورد را می‌زند. کامپیوتر (معادل فارسی‌اش یارانه بود یا رایانه؟) دوباره راه می‌افتد و چند دقیقه بعد همان قصه‌ی پیشین است و همان آش و همان کاسه! در آن لحظه اگر دقت کنی، زائران منتظر در گیت‌ها، عکس‌العمل‌هایشان دیدنی است. یکی از سر ِ اسف کلاه از سر برمی‌دارد، چند نفر ناخودآگاه مثل گروه کُر، با هم و هماهنگ، بی هیچ هماهنگی قبلی، اما طبق یک رنج مشترک می‌گویند: اَاَاَه! عده‌ای نیز طبق عادت همیشه‌شان غُر می‌زنند و گروهی معدود نیز کفرشان می‌زند بیرون، حرفهایی می‌زنند که دون شأن زائر است و شاید از نظر آنان فحش‌هایی طبق معمول باشد... این تصویر کلیشه‌ای، امسال به جهت تنبلی صبحگاهی یا خستگی بی‌خوابی شبانه‌ی برخی مأموران عراقی، شکل دیگری یافته بود! در صف گیت ایستاده‌ایم. آدم وقتی سن و سالش بالا می‌رود، طبع نصیحت‌گرش روز‌به‌روز جوان‌تر، شاداب‌تر و فعال‌تر می‌شود. من یاد گرفته‌ام خودم را جوان تصور کنم و نصیحت‌های را بر سر خودم فرو بریزم تا دیگران از این آوار در امان بمانند... با خودم می‌گویم: چرا عجله کنیم برای عبور از گیت؟ بالاخره کاروان هستیم؛ من اگر هم زودتر از گیت رد شوم، باید آن طرف بنشینم منتظر دیگران! خب همین‌جا در همین گیت، در این ستون ایستاده‌ایم و با هم گپ می‌زنیم! چه اشکالی دارد؟ چرا عجله کنیم؟ به سال‌های جوانی‌ام یک سرک می‌کشم، می‌بینم این جوان پر جنب و جوش، نظر دیگری دارد و البته حق با اوست! در صف گیت ماندن، کلاً حس خوبی به همراه ندارد! من که حس بدی دارم. همیشه احساس می کنم تک‌تک در صف ایستاده‌ایم و منتظریم تا مأموران عراقی از ما عیبی بگیرند! این حس را درباره‌ی مراکز معاینه فنی ماشین هم مدتی داشتم و هربار منتظر بودم عیبی برای ماشینم بتراشند و وادارم کنند به خرج کردن... خانمی دستی بر پرچم کاروان ما می‌کشد و آن را می‌بوسد و می‌رود. پرچم سرخ «یا لثارات الحسین»... - چرا من تا به حال به فکر نیفتادم که این پرچم، مقدس است و برای تبرک و تیمم، ببوسمش؟ این پرچم که این مدت کنارم بود... - الان اگر پرچم را الان ببوسی‌اش، رنگ و بوی تقلید و یا خودشیرینی دارد! این‌حرف‌ها بخش از یک جنگ تمام‌عیار است و به زبان شعر: یک جنگ ادامه‌دار در من پیداست.. در من این جنگ ادامه دارد... یک جنگ ادامه‌دار، اما پنهان! ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی‌الحسین مرزبندی (٣) تنگ هم، داخل سوله‌ی بزرگی در یک صف ایستاده‌ایم. گاهی جمعیت داخل صف متراکم‌تر می‌شود، تا این ذهنیت ایجاد شود که صف دارد جلو می‌رود. چه خوش‌خیالی دلچسبی! بیکار بودیم و چشم‌انتطار. فقط می‌توانستیم ذکر بگوییم، یا با هم حرف بزنیم، یا در و دیوار سوله را با چشم، رصد کنیم... سوله را که دیدم، در نگاه اول، مثل خیلی از دیگر هیئتی‌ها من هم اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که این سوله‌ی بزرگ، جان می‌دهد برای برگزاری عزاداری و سینه‌زنی دهه‌ی اول محرم! برای اینکه بیکار ننشینم، با چشم‌هایم طول و عرض سوله را چرخ می‌زنم و تعداد گیت‌ها را می‌شمارم. بیش از سی گیت. بعد هم به صورت حدسی جمعیت را تخمین می‌زنم؛ چیزی حدود هزار نفر. در صف هر گیت حداقل پنجاه نفر ایستاده‌اند و با یک حساب سرانگشتی جمعاً می‌شویم حدود هزار و پانصد نفر ایستاده در مرز ایران و عراق در صف گیت. در هر گیت دو مأمور می‌توانند کارراه‌انداز باشند. سرک می‌کشم به گیت روبه‌رویم. یکی ایستاده و یکی پشت سیستم نشسته؛ اما انگار فعلاً قرار نیست اجازه‌ای صادر شود. شاید همان قصه‌ی قبلی است؛ یا دستگاه هنگ کرده، یا مأمور دارد صبحانه می‌خورد، یا از بالا هنوز دستور صادر نشده... چه می‌دانم؟ چون اختیار ما دست آن‌هاست، پس باید گفت حق با آن‌هاست؛ چه باشد، چه نباشد! چشمم دنبال پرچم کاروان است. دهانم کف کرده، ولی دلم نمی‌آید صلوات نذر ام‌البینین را رها کنم... یا مسببّ الاسباب... - هنوز زائری نیامده و این‌ها که ایستاده‌ن، بیشتر موکب‌دار هستن؛ مگه این مأمورا از ازدحام خوش‌‌خوشان می‌شن؟ چرا کار نمی‌کنن؟ یکی از بچه‌ها بود و این حرفش نشان می‌داد که دارد کم‌کم آمپرش می‌زند بالا. باید آب خنک می‌شدم روی اعصابش. وسط این‌ همه انتظار و اعصاب‌خوردی، یاد مقاله‌ی یکی از طنزپردازان افتادم با عنوان رساله‌ی تازیانه‌ی آب سرد. عجب سلیقه‌ای! حالا وقت توسل و ذکر گفتن است، یا مسخره‌بازی و خنده؟ یا مسبّب‌الاسباب! هرچه فکر کردم یادم نیامد داستان طنز چی بود. خدا این چه وضع حافظه است! به قول خودم، ذهن بعضی‌ها مثل ماهی‌ است؛ چرا راه دور می‌روید؟ خود من! گاهی هیچ متنی و حتی تصویری در ذهنم نمی‌ماند! یاد دخترم افتادم، شاید الان دختر نه‌ساله‌ام، زهراسادات دارد کارتون «نمو» را می‌بیند و یاد من می‌افتد و می‌گوید حافظه‌ی «دوری»، آن ماهی کوچولوی کارتون «نمو» مثل باباست! می‌گویند، حرف راست را از بچه‌ها بشنوید؛ راست می‌گوید و حق دارد که از من نماد ساخته، برای نشان دادن میزان حداقلی حافظه‌ی آن ماهی! این جملات در ذهنم رژه می‌رود. اما سعی می‌کنم شبیه سیستم‌های گیت‌های عراق هنگ نکنم و خوش‌حافظه باشم؛ هرطور شده چیزی پیدا کنم برای گفتن. چیزی که حرف حساب باشد و مناسب و متناسب. یا مسبب الاسباب! من از خودم ناامیدم! ظاهراً تنها راه نجات من، راه‌افتادن صف انتظار است... - داداش بفرما جلو... راه باز شد انگار... یا مسبب! باز هم تو. الهی شکر! جلوی دریچه‌ی گیت ایستاده‌ام و دنبال دوربین میگردم... ظاهراً از چهره‌نگاری خبری نیست. خونسردی را باید از برخی مأموران عراقی آموخت، هرچند در ذات ما ایرانی‌ها نیست این بی‌خیالی و خونسردی، و توی کَت ما هم نمی‌رود... حرکت‌های دستش لاک‌پشتی است. دستش بلند نمی‌شود؛ باید گذرنامه را چپاند لای انگشتانش! زیر چشمی نگاه می‌کند، مجبور است به زحمت بیفتد برای تطبیق چهره‌ات با تو. زحمت حرف زدن به او نمی‌دهم، کلاه و عینکم را بر می‌دارم تا بهتر ببیند مرا. به زبان بی‌زبانی می‌گویم: «برادر عراقی! ببخشید بیشتر بلد نبودم کمکتان کنم به زحمت افتادید.» انتظاری نداشتم «شکراً» مرا پاسخ بدهد. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی‌الحسین حسینیه؛ قلب موکب خادمان دانشجو، کار نظافت حسینیه را تقریباً با پایان رسانده بودند و کم‌کم داشتند وارد فاز دوم کار می‌شدند؛ یعنی دکور زدن و آماده کردن جایگاه. خیاط نوجوانی پشت چرخ خیاطی نشسته بود و داشت بند چهار سمت کتیبه‌ها را می‌دوخت تا کار نصبش آسان شود و کتیبه هم چند سال بیشتر دوام یابد. یاد کتیبه‌های مسجد محل‌مان افتادم سی‌سال قبل، که از رد سوزن‌ها و پارگی‌های چارطرفش می‌شد حدس زد چندتا محرم را بر روی دیوارهای مسجد پشت سر گذاشته‌اند... رفتار بچه‌ها نشان می‌داد، در ذهن‌شان این حقیقت و باور متبلور است که در موکب‌داری و هیئت‌گردانی، تخصص، تدبیر و تجربه و خلاقیت در کنار هم باید باشد و تو حق نداری از اموال هیئت برای کسب تجربه استفاده کنی... خیاط جوان در کارش ماهر بود، اما به کمک‌کار نیاز داشت برای برش بندها و بریدن نخ‌های اضافی. این کار از یک منِ بی‌تجربه در خیاطی هم برمی‌آمد و تخصص خاصی نیاز نداشت. میخواستم کمی کمکش کنم که کار دیگری پیش آمد؛ به رفقا پیشنهاد کردم دستیاری برای خیاط جوان و عزیز پیدا کنند. هرگوشه‌ای از حسینیه، خادمی داشت به وظایف محول شده عمل می‌کرد. پتوها منظم چیده می‌شد، لوازم اضافی از حسینیه کم‌کم بیرون می‌رفت. سمت چپ حسینیه هم مثل سمت دیگر به مرور داشت سیاه‌پوش می‌شد. کتیبه‌های سرخ و سبز یک‌یک سر جایشان در اطراف دیوار می‌رفتند تا به حسینیه رنگ و نشان دیگری ببخشند. هریک از اشیا وقتی به حسینیه منتسب می‌شوند، روح می‌گیرند و حقیقت می‌یابند؛ مهم این است باور کنی هرکدام از اشیای داخل حسینیه نقش مهمی بر دوش گرفته‌اند و اینکه ببینیی پابه‌پای دیگر خادمان حسینی دارند شعور خود را جار می‌زنند. هر یک از شعارهای روی پرچم‌ها باید ذهن تو را با خود درگیر کند و مهم‌تر اینکه زیبایی‌ هنری‌اش، پیام‌های انقلاب حسینی را در ذهن تو ماندگار سازد. حب‌ّالحسین اجنّنی؛ یانفْس من بَعد الحسینِ هونی! إنّی علی دین حسین؛ اهتزاز پرچم‌های عزا روح را به اهتزاز در می‌آورند و شعارهای روی کتیبه‌ها باید کاری کند که این پرچم‌ها روی حسینیه ‌دلت برای همیشه قاب شود. خب، حالا از خودت بپرس آیا توانسته‌ای با این رنگها و نشان‌ها و عبارت‌های بظاهر تکراری ارتباط بگیری؟ این اشیا به سرنوشت خوب خود رسیده‌اند، تو آیا مسیرت را یافته‌ای؟ خادمان برقکار، بدون فوت وقت داشتند کار می‌کردند. یکی پلکان می‌گذاشت و دیگری از آن بالا می‌رفت و کابل‌های برق را می‌کشید تا اطراف حسینیه، برق باشد، شاید برای شارژ گوشی زوار. رفقای رسانه مثل دیروز دوربین به دست، در پی کشف سوژه بودند نمی‌دانم از تکاپوی بچه‌ها برای معدوم کردن موشها تصویری شکار کرده‌اند یا نه... چند دقیقه‌ای اگر زودتر به حسینیه آمده‌ بودم، به تماشای هیاهوی موش‌ها لابلای دست و پای خادمان رسیده‌ بودم. انبار توشه شدن حسینیه از اربعین سال قبل تا امروز، حسینیه را برای موش‌ها تبدیل کرده بود به یک خانه‌ی ‌امن شاید برای گریز از مزاحمت مارها... اما خب، حالا باید می‌زدند به دل این صحرا و به فکر پناه‌گاه دیگری باشند. همین‌که عمرشان به دنیا بوده و فقط طعم هشدار بچه‌ها را حس کردند، باید خدا را به روش خودشان شاکر باشند. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین گنج‌یاب "نویسندگی مگر شد کار؟" حتی اگر خادمان موکب حسینا - که اکثراً دانشگاهی‌اند و اهل کتاب و قلم- در مواجهه با من، این سؤال را زیر لب از خود بپرسند، به آنها حق می‌دهم! هرچند، در هنگام جنگ و به اقتضای حال، از عکاس و فیلم‌بردار نباید انتظار داشت اسلحه هم دست بگیرد، شلیک کند و نارنجک بیندازد! ولی همان فیلم‌بردار حسرت می‌خورد کاش می‌توانستم گلوله‌ای هم شلیک کنم. طبیعت کار معنوی همین است. سبقت در خیرات، رمز و رازی دارد که وقتی از آن بازبمانی، دچار حسرتی. و من این‌روزها که می‌گذرد غرق حسرتم... اگر به ده سال پیش باز می‌گشتم و کمی جوان‌ بودم، قطعاً در کنار مستندپردازی، کار دیگری هم انجام می‌دادم. مثل سالیان قبل، در عمود ۷۰۷ گاهی اوقات در کنار روایت‌نگاری، دست و لباسم را خاکی کردم تا اسمم را جزو خادمان موکب بنویسند. اما این بار، تاریخ‌ شفاهی و مستندنویسی برای من خیلی جدی‌تر از گذشته است. ذهنم بشدت درگیر مشاهدات و مستندات شده. در هر لحظه و در هرمکانی، از هر خادمی رفتاری سر می‌زند که شاید دیگر در تاریخ حماسه‌ی محبت و معرفت، اتفاق نیفتد و این حماسه‌ها باید در دفتر تاریخ ثبت، و در نمایشگاه مکتب حسینی به نسل آینده نشان داده شود؛ تا راه نورانی را در ظلمات دهر بیابند. اما چکنم که این قلم، فقط یک نفر است! یادتان باشد اولِ این متن‌ها اعتراف کردم، قرار نیست دیگر از خودم حرف بزنم و از این به بعد، وقتی از «من» حرف می‌زنم، مطمئن باشید یا دارم خودزنی می‌کنم و واژه‌های حسرت بر سر می‌ریزم؛ یا «من» نیستم و از من‌هایی حرف می‌زنم که با دنیای نوشتن، قرابت دارند و شهروند دیار هنرند و این من، دوست دارد مانند آنان باشد. این من با بقیه‌ی خادمان، هزار و یک فرق دارد که مهم‌ترینش بی‌توفیقی است و تنبلی جسمی و بی‌عرضگی؛ اما آنچه باید به کار امثال من تمایزی بدهد، جزئی‌نگری و جزئی‌نگاری با چاشنی شگردهای خاص تحلیل و تهییج است. مستندنویس مثل مستندسازِ دوربین به دست است؛ در نگاه عده‌ای، بظاهر هیچ‌کاری نمی‌کند، اما باید بتواند کارها بکند... این حرف‌ها را، هم برای دلخوشی و آرامش روحم نوشتم، هم در پاسخ به معدود نگاه‌های پرسش‌گر. اما راستش، حتی خودم هم قانع نشدم! امروز یکی از خادمان موکب جلویم را گرفت و گفت:«آقای رکن‌آبادی، شنیدم شما مستندنگار هستید و راوی. چند سؤال بپرسم.» خلاصه سؤالش این بود: «چه کار کنم که آنچه دیده‌ام، در ذهن مخاطبم به باور تبدیل شود؟» جواب سؤال او را شفاهاً و مختصراً گفتم، که به قول برخی نویسندگان، در این مقال نمی‌گنجد! اما ٱنچه به او نگفتم، همین رنج و حسرتی است که در این کار باید تحمل کرد... یا، یکی از میهمانان به من اکيداً توصیه داشت، بنویسم خادمان نظم را رعایت کنند و بیشتر مواظب اسراف باشند. گفتم چشم! اما خب، اینکه چگونه بگویم، مهم است. با خودم درگیرم. چجور به خادم حسینی، توصیه کنم؟ برای توصیه کردن در متن، باید واژه‌ها را در هم تنید، دائم از آن باید شربت گوارا ساخت که دارو هم در آن باشد و بعد هربار مزمزه‌اش کرد؛ خیلی ترش است یا خیلی شور؟ تلخِ حال به‌هم زن است است یا شیرین دلچسب؟ واژه‌‌هایت باید چله‌نشین شوند در ذهن و زبانت، تا روزی که بشود مطابق میل مخاطبت. اینکه گفته‌اند حرف را نشخوار کن، در دهان بچرخان و بعد اگر لازم شد بگو، غیرمستقیم به رنج و هنر بیان نویسنده اشاره کرده‌اند... گاهی باید با تعریض حرف بزنی، گاهی با زبان صمیمی. اما کی و کجا؟ باید با عینک مثبت‌بینی نگاه کنی، نباید حرفی بزنی که سوءتفاهم ایجاد کند. گاهی هم باید یادآوری کنی، اما نه با توضیح واضحات، مثلاً: «مواظب باشید به اموال موکب آسیبی نرسد!» خدای من! بگردم، ببینم تا به حال در نوشته‌هایم مرتکب چنین اشتباه عجیب و فجیعی شده‌ام؟ سعی کرده‌ام همه‌ی اجزای فعالیت‌های موکب را مثبت ببینم. همه‌ی بچه‌ها با عشق آمده‌اند. تجربه و تخصص دارند یا ندارند؛ به هر حال تقسیم‌بندی شده‌اند تا کاری را انجام دهند. خادم، موقع کار، لیوان آب را جایی انداخت، خب اشکالی ندارد! بعداً، خودش اطراف محیط کارش را تمیز می‌کند. یا اگر شوخی می‌کنند، یکی دوستش را سوار فرغون کرده و می‌دود، چرا بگویم دارند بازی می‌کنند! نه، چشم‌ها را باید شست! دارند با شوخی و بازی به کار سرعت می‌بخشند... باید مثل گنج‌یاب باشی و گنج پنهان در رفتار خادمان موکب را ببینی. ارزش کار گنج‌یاب، در پیدا کردن گنج‌های باارزش است. بخشی از زیبایی کار مستندپرداز در این آیینه متجلی می‌شود. این‌ زیبانگری، بخش مهمی از مستندپردازی حماسه‌ی خادمان در موکب‌های اربعین حسینی است. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین یحیی ساعت یک بامداد است و هنوز نرفته است بخوابد؛ با این سن و سال دست از کار نمی‌کشد... می‌گوید: «سه تا کار دیگه مونده که باید انجام دهم سه تا بار دیگه مانده که باید ببرم. الان ۲۰۰ تا غذا بردیم یکی از موکب‌ها تقسیم کردیم...» مقدمه و مؤخّره‌ی حرف‌هایش با خنده پر می‌شود؛ همچنین چاشنی یا بهتر بگویم، موسیقی متن لابلای حرفهایش! «آن عراقی می‌گفت: خدا یکی، ایران و عراق هم یکی! خمینی، جوری بمب انداخت، اسرائیل دارد نابود می‌شود!» و خنده‌های ممتدش نگذاشت دیگر ادامه دهد... یحیی راننده‌ است، اهل کرمانشاه که ماشینش را وقف موکب کرده و خودش هم در خدمت خادمان است. هرجا قرار است باری جابجا بشود، با خودش عهد کرده، با ماشینش آنجا باشد. وقتی با او سلام علیک می‌کنی، جوری لبخند می‌زند و تو را تحویل می‌گیرد که انگار ده‌سال است تو را می‌شناسد و با تو رفیق است. خیلی زود سر درددل و گفتگو را باز می‌کند. می‌گوید: «هر کسی بیاید بگوید این کار را بکن، این بار را ببر؛ نمی‌پرسم کی هستی؟ به هیچکس «نه» نمی‌گویم! جنابعالی می‌آیی و می‌گی این بار رو ببر، من میگم: چشم! هنوز راه نیفتادم، مثلاً این آقازاده می‌آید میگه: نه، این بار را نبر، اون بار را ببر! من چکنم؟» می‌بینی! با وجود التهاب و اشتیاق فراوان برای خدمت، از ناهماهنگی‌ها حرف می‌زند... یحیی تنها انتظارش این است که به او فرصت دهند یک کارش را درست و خوب انجام دهد، بعد برود سراغ یک کار دیگر. او یک نفر است، اما اگر کارهای یک نیمروزش را بشماری، انگار چند نفر است... اینجا آمده و ماشین نیسانش را هم آورده که کار کند. در شبانه‌روز یکی دو ساعت بیشتر نمی‌خوابد. میگوید: «خسته‌ام. نمیگم خسته نیستم. همه‌ی بدنم درد میکند... اگر سالم بودم بیشتر کار میکردم. آمده‌ایم اینجا سختی بکشیم. کسی که اینجا آمده باید اذیت بشه؛ نمی‌تونه جز این باشه... قسم میخورم به این زیارت که نه احساس خواب می‌کنم نه خستگی. خسته‌ام، بدنم درد می‌کنه اما کار واجب‌تر است...» یحیی عصبانیتش هم خاص است؛ یکی دو ثانیه به هم می‌ریزد و زود برمی‌گردد به فطرتش و به قول امروزی‌ها به تنظیمات کارخانه. آقایحیی، از زیر، صد تن خاکِ آوار شده بر روی سنگر بیرون کشیده شده، عمرش به دنیا بوده انگار برای آمدن به اینجا و ادامه‌ی همان راه که در جبهه‌ها شروع کرده و حالا در موکب باید ادامه دهد. برای همین است حتی اگر خسته است، نمی‌خواهد خستگی را جدی بگیرد... می‌گفت: «سنگر روی من افتاد و فاتحه مع الصلوات! ولی یک جوان رعنا و بلندقد که شال روی دوش داشت، بهم گفت: نترس! بگو یا امیرالمؤمنین... وقتی از زیر خاک بیرون کشیده شدم همه از من می‌ترسیدند بهشان گفتم خدای من از لودر قدرتش بیشتر است!» ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین یحیی(٢) صبح دوباره دیدمش. می‌گویم‌: «دیشب اصلاً خوابیدی یا نه؟ تا ساعت یک صبح مطمئنم بیدار بودی.» می‌گوید‌: «تا سه بیدار بودم. صبح رفتم از کربلا یخ آورده‌ام.» فقط راننده نیست، اهل کار است. خودش یخ‌ها را قطعه‌قطعه می‌کند، آن‌هم با مهارتی مثال‌زدنی. ضربه‌هایش حساب‌شده‌اند؛ بدون اینکه یخ‌ها تکه‌پاره شوند. چند نوع ضربه می‌زند. اول با میله می‌زند وسط قالب یخ و یخ را به جلو می‌کشد. با ضربه‌‌ی دوم قالب را تقریباً به دو نیمه‌ی تقریباً مساوی تقسیم می‌کند. با ضربه‌‌ی سوم، قالب نصف‌شده به دو استوانه‌‌ی جداگانه تبدیل می‌شود. بعد می‌رود سراغ شستن یخ‌ها. دائم به جوان خادم تذکر می‌دهد: این‌جور آب بریز، اینجا بریز، کمتر بریز... از باربند نیسان، آبشاری جاری است؛ مثل عرقی که از صورت یحیی می‌ریزد. یک لحظه غیبش می‌زند. کجا رفت؟ مخزن آب را پر کرده و هن‌هن‌کنان سمت نیسان بر‌می‌گردد، برای شستنِ الباقی یخ‌ها. چند تکه یخ روی خاک افتاده. آن‌ها را برمی‌دارم که بشوید و در کلمن‌ها بگذارد. فوراً از دستم می‌قاپد؛ می‌خواهد همه‌ی کارها را خودش انجام بدهد. دست‌هایم خاکی شده. زیر آبشاری که از باربند نیسان جاری است، دست‌هایم را می‌شویم. خنکای آب، حالم را جا می‌آورد. می‌گویم: «یحیی‌جان، آبی هم به سر و صورتت بزن!» در دنیای خودش غرق است. دنبال بهانه بود حرف بزند، یا داشت بلندبلند فکر می‌کرد؟ گفت: «تمام استخوان‌های تنم درد می‌کند..» خیره شوم به چهره‌اش. منتظرم کارش تمام شود و دوباره، دست‌هایش را بفشارم. همان دست‌های زمخت، همان دست‌های زخم‌خورده. دست‌هایی که خطوط رنج بر آن ثبت شده. مطمئنم با اینکه یخ‌ها را جابه‌جا کرده و سردِ سرد شده‌اند، این دست‌ها دست مرا به گرمی می‌فشارند. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi
الی الحسین مشایه‌نشین اذان صبح به افق کربلا ۳:۵۰ دقیقه است و من بعد از اتمام برنامه‌ی هیئت خادمان، یعنی حدود ساعت ۱۲ نیمه‌شب، تقریباً چهار ساعت فرصت دارم تا در مشایه بنشینم تا از میان هزاران سوژه و نکته‌ی قابل توجه، تعدادی از آنها را برای تک‌نگاری برگزینم. در این سطرها، استثناً امشب سفرنامه‌نویس نیستم، حتی قرار نیست چندان به تاریخ شفاهی بپردازم. درست است که سفرنامه، یعنی شرح مشاهدات و شنیده‌ها در سفر؛ اما نکته‌ی مهم این است که من یک‌گوشه نشسته‌ام و دارم حال آنان را که در حال سفرند، وصف می‌کنم. نمی‌دانم تا به حال در سفر اربعین از این زاویه کسی سفرنامه نوشته است، یا نه؟چرا که در سفرنامه‌ی اربعین معمولاً زائر در مسیر حرکت، آنچه را دیده می‌نویسد؛ اما من نشسته‌ام و در حال حرکت نیستم! و احتمال اینکه سوژه‌های بیشتری را ببینم، نسبت به دیگران بسیار بیشتر است. تنها فرق این نوشته، نشستن در مشایه به جای حرکت نیست؛ تفاوت‌های دیگر هم وجود دارد از جمله، روایت خطی و نیز نوشتن بدون هیچ نظم و ترتیبی. قرارست آنچه را که می‌بینم و می‌توانم تک‌نگاری کنم، بنویسم و دیگر اینکه... بگذریم! نمی‌خواهم خیلی استدلالی بنویسم... بروم سراغ اصل مطلب. امروز دوشنبه سیزدهم مردادماه است و طریق، نسبت به دیگر شب‌ها بسیار شلوغ‌تر. الهی شکر. امروز تصویری از انتظار زائران در پشت مرز مهران دیدم، حدود ۱۰ هزار نفر جمعیت باز هم الهی شکر. امسال عده‌ای پچ‌پچ می‌کردند که به خاطر گرما یا عدم امنیت قرار نیست در پیاده‌روی شرکت کنند! دل‌ها در تصرف امام است و امام، زائرانش را خودش انتخاب می‌کند. تصمیم رفتن یا نرفتن به کربلا مخصوص منطقیون و حسابگران است و صاحبان عقل معاش، نه آنان که از «طریق» دل می‌روند و با نسیم پرچم حسینی حرکت می‌کنند؛ هرچند طوفان در راه باشد. ساعت از نیمه شب گذشته است و خادمان موکب «حسینا» آخرین مراحل آماده‌سازی غرفه‌ها را دارند تجربه می‌کنند. بچه‌ها در حال نصب داربست فلزی‌اند تا با نصب تلویزیون شهری، نمای بیرونی موکب «حسینا» شکل گیرد. جلوی غرفه‌های موکب «حسینا» در کنار طریق، سکوهایی برای استراحت زائران در نظر گرفته شده است، همچنین برای کسانی که می‌خواهند سر فرصت شام بخورند و کنار هم بنشینند و نفسی تازه کنند. امشب سکوها تقریباً پر است. امروز غرفه‌ی بهداشت و درمان هم آماده شد. تابلوهای راهنمای زوار نیز از امروز به موکب جلوه‌ی خاصی بخشیدند. جای لوگوی قشنگ «حسینا» روی تابلوها خالی است... در اولین غرفه، آقایحیی با دیگر خادمان دارند به زوار شام تعارف می‌کنند. آقایحیی مثل همیشه جلوتر از دیگران حرکت می‌کند، سبد غذا را برداشته به سمت زوار می‌رود برای تعارف، و یادآوری می‌کند نوشابه یادتان نرود! چقدر صفای دل دارد این مرد... یکی از خادمان می‌گوید: عمویحیی! لازم نیست غذا را ببری تعارف کنی؛ زوار می‌آیند، غذا را با احترام خدمتشان تقدیم می‌کنیم. آقایحیی برمی‌گردد به سمت غرفه. چمن مصنوعی جلوی غرفه‌ها که هرروز باید جارو شود، چند منظوره است؛ هم برای استراحت، هم برای دور هم نشستن و غذا خوردن زوار. ادامه دارد... هفته‌ی دوم مرداد١۴٠۴ ٩٠٩ @hussaina_909 لینک دریافت نظرات شما: @smahdihoseinir https://eitaa.com/smhroknabadi