eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
418 ویدیو
62 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷من زنده ام🌷 فقط آقای یوسفی; معلم ادبیات و انشا، در هر دو حیاط رفت و آمد می کرد که همیشه با خودش هم دعوا داشت. وقتی میخواست از جمع دخترها عبور کند و وارد دفتر شود پاهاش به هم پیچ می خورد.نمی توانستم رفتارهایش را با موضوع درسش انطباق دهم. درسی که خیلی به آن علاقه داشتم ادبیات و انشا بود. سر این درس ها از زمان و مکان فارغ می شدم. برعکس مدرسه ی شهرزاد، اینجا کتابخانه ی بزرگی داشت اما کتابخانه در حیاط نظام قدیمی ها بود. یواش یواش پای من به کتابخانه باز شد و آنجا پاتوق من شد. فهرست کتاب ها را به خط زیبا بازنویسی و شماره بندی های فرسوده را اصلاح کردم و تن بعضی از کتب های کهنه لباس نو کردم و با این کارها جا پایم در کتابخانه قرص و محکم شد. یک روز صبح که کلاس انشا داشتیم، آقای یوسفی موضوعی متفاوت از موضوعات معمول را تعیین کرد. موضوع انشای آن روز از این قرار بود: اگر جای من بودید؟ چقدر سخت! از خودم می پرسیدم آخه من چطور خودم را جای آقای یوسفی بگذارم و توصیفش کنم؟ چگونه می شود اخلاق یا رفتار یا ظاهر خودم را با او عوض کنم؟ اولین بار بود که به جای موضوعات تکراری در ساعت های درس انشا، به موضوعی جدید بر می خوردم و حالا اگر می خواستم خودم نباشم باید به جای آقای یوسفی می بودم. از اینکه معلم ادبیات و انشا باشم خوشحال بودم اما اخلاق و ظاهر درهم ریخته و عصبانی او این جایگزینی را مشکل می کرد. به همه ی کلاس ها همین موضوع را داده بود و همه ی دختران باید تجربه ی یوسفی بودن را می نوشتند. به نظر سخت و نانوشتنی می رسید اما نه، باید قسمت خوبش را می دیدم و امتحان می کردم تا خوشایندباشد.اسمم اول دفتر نمره بودو یقین داشتم آقای یوسفی از اسم من به راحتی عبور نخواهد کرد. با زبانی آکنده از شور و احساس و لطافت، زشتی ها و ترش رویی هایش را در ظرف بلورین ادبیات تزیین کردم تا به ابهت مردانه اش جلوه ی دیگری بدهد. سخت ترین و زیباترین انشایی بود که در عمرم نوشته بودم. وقت زیادی از من گرفت تا توانستم خودم را در جلد و جلوه ی معلمی غیر محبوب وارد کنم. عنوان انشا را که خواندم ناگهان با صدایی غیر متعارف فریاد کشید: دفتر انشایت را بیار ببینم.آقا همیشه کاغذهای باطله ی پالایشگاه را که ماشین تحریر یک طرف آنها را چاپ می کرد و طرف دیگر آن سفید بود به خانه می آورد و آنها را با سوزن لحاف دوزی می دوخت و برایمان دفترچه درست می کرد تا کمک خرجمان باشد. یکی از آن دفترچه ها دفتر انشای من شده بود. دفترم را که بسیار زیبا جلد کرده بودم پیش رویش گذاشتم. بی آنکه کلامی از آن بخواند گفت: چند نفر دیگرتون از این دفترهای کاردستی دارید؟ چند نفر دیگر از بچه ها دفترهایشان را آوردند. همه ی دفترها را تکه و پاره کرد و توی سطل آشغال ریخت و با صدایی بلند گفت: معلوم است سر همه تان توی یک آخور است. از بالا تا پایین دستتان توی جیب همدیگر است و از هم دزدی می کنید. رگ های بیرون زده ی گردنش تمام خون بدنش را توی صورتش جمع کرده بود. در عوض چهره های ما رنگ پریده بود و همه به درد زری گرفتار شده بودیم و گنگ و منگ همدیگر را نگاه می کردیم. او با فریاد گفت: من با هجده ساعت کار اگر نتوانم شما را در مسیر درست هدایت کنم، در دزدی با پدران شما هم دست شده ام. وقتی اسم دزد را آورد قیافه ی با حیای آقا جلو چشمم ظاهر شد. می خواستم داد بزنم، بلندتر از فریاد او فریاد بکشم. می خواستم بگم درسته پدرم کارگر است اما انسان بزرگی است. اگه تنش بوی نفت میده اما روحش بوی معرفت میده. دلم برای دستان آقا تنگ شده بود، دستانی که کار می کردند و بوسیدنی بودند. یاد حرف هایش افتادم که می گفت:ما آنقدر با حیا هستیم که اگر کسی دوچرخه مان را دزدید و آن را زیر پای دزد دیدیم، رو نداریم بگوییم این دوچرخه مال ماست. آقا همیشه به فکر گل های نرگس و محبوبه ی شب بود و دستانش سبز و دلش به بهار گل ها خوش بود. ادامه دارد... @sn_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب سوار تراموایی شدم که به سمت مرکز شهر می‌رفت. بعد به طرف ساختمان سفارت راه افتادم. چیزی از درونم می‌گفت کار درست همین است، و این «تنها» راهی است که دارم. اما در عین حال زیر بار احساس گناه داشتم له می‌شدم. یاد حکیم افتادم. یاد این افتادم که در بچگی چطور به من پول می‌داد که آبنبات بخرم. یاد مسلسل‌های یوزی افتادم. به یک میلیار و ششصد میلیون مسلمانی فکر کردم که در سراسر به خاطر ناکامی‌های جهان اسلام و تکبر غربی‌ها حقارت می‌کشند. به همۀ این چیزها فکر کردم چون اینها را عمیقا در وجودم حس می‌کردم و می‌‌دانستم که حکیم، امین، یاسین و طارق هم آن را عمیقا در وجودشان حس می‌کنند. اما در هر حال مجبور بودم از خانواده‌ام و خودم محافظت کنم. و گزینۀ دیگری مقابل نبود. به سفارتخانه که رسیدم روی پله‌ها ایستادم. بیش از یک دقیقه همینطور زل زده بودم به در. نوعی خلسه فرو رفته بودم. می‌دانستم رد شدنم از این درب، زندگی مرا تا ابد تغییر خواهد داد. تصویر مختلف در ذهنم رژه می‌رفت: تصاویر طارق، تفنگ‌ها، لوران، مادرم، امین، یاسین، حکیم با آن جلابة سفید درخشانش، نبیل، فشنگ‌ها، مجاهدین افغانستان و غیرنظامی‌های الجزایری. حس می‌کردم سینه‌ام منقبض شده است. تصاویر در ذهنم می‌چرخید و می‌چرخید. اشک در چشم‌هایم حلقه زده بود. و ناگهان در یک لحظه، همه محو شدند. ذهنم صاف صاف شد. در را باز کردم. و رفتم داخل. داخل سفارتخانۀ، جلوی دفتر پیشواز ایستادم. به دختری که پشت میز نشسته بود گفتم: «می‌خوام با کسی که در حوزۀ مرزی و امنیتی فرانسه مسئولیت داشته باشه صحبت کنم.» پرسید: «دربارۀ چه موضوعی؟» گفتم: «فکر می‌کنم نتونم به شما بگم. می‌خوام با کسی که در حوزۀ مرزی و امنیتی فرانسه مسئولیت داشته باشه صحبت کنم. اطلاعاتی دارم. کسیو می‌شناسی که این ویژگی‌هایی که گفتم رو داشته باشه یا اینکه برم؟» با تته‌پته گفت: «نه خواهش می‌کنم. لطفا بنشین. یک دقیقه دیگه برمی‌گردم.» بعد از چند دقیقه سر و کلۀ یک مرد خوش‌پوش پیدا شد. معلوم بود کت و شلوارش گرانقیمت است. پرسید: «آقا، می‌خواستید منو ببینید؟» به نشانۀ تایید سرم را تکان دادم. «لطفا دنبال من بیاید.» مرا با خودش به یک دفتر بزرگ برد. تعارف کرد روی کاناپه بنشینم. همانطور سرپا ایستادم. ظاهرا کمی به نظرش عجیب رسید. اما دوباره تعارف کرد: «لطفا بنشین. چی می‌خواستی به من بگی؟» محکم گفتم: «قصد ندارم قضیه‌ام را به شما بگم. می‌خوام با کسی صحبت کنم که مستقیما درگیر مبارزه با جماعت اسلامی مسلح باشه. اطلاعاتی دارم که می‌تونه خیلی ارزشمند باشه. ولی می‌خوام با کسی حرف بزنم که در اون خطوط جلویی مستقیما درگیر باشه.» مشخص بود یکه خورده و مقداری هم عصبانی شده است. قطعا انتظار نداشت آدمی مثل من برای او شرط و شروط بگذارد. اما خیلی زود تسلیم شد. «لطفا برو توی اتاق انتظار بنشین. چند دقیقه دیگه میام پیشت.» از دفتر آمدم بیرون و نشستم. بعد از ده دقیقه در را باز کرد و دوباره دعوتم کرد داخل. گفت: «می‌توانی فردا صبح تقریبا ساعت ده دوباره بیایی؟ اگه نمی‌تونی، لطفا همین الان به خودم بگو.» گفتم: «چرا، می‌تونم فردا بیام.» گفت: «خوبه. موقعی که رسیدی لطفا توی اتاق انتظار بنشین. یه نفر میاد نزدیکت و می‌گه چی کار باید بکنی. بعد دنبالش می‌ری. می‌تونم بهت اطمینان بدم که این آدم مستقیما درگیر نبرد علیه جماعت اسلامی مسلحه.» ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530