مرگ عشق نزدیک شده بود.
شادی،محبت،شور،غرور،خشم،دیوانگی و مستی،هرکدام سیاه پوش به باغ دلبرانه ی عشق،برای خداحافظی با عشق آمده بودند.
اما انگار عشق منتظر کسی دیگر بود.
او منتظر آرامش بود.
از همه پرس و جوی آن را میکرد ولی هیچکس از آن خبر نداشت.
شادی و محبت برای آنکه بیشتر از این گرگِ جایِ خالیِ آرامش،چشمِ عشق را شکار نکند،تصمیم به سرودن آوازی گرفتند.
مستی و دیوانگی،نوازندگی را به عهده گرفتند.
آنها ساعت ها خواندند و نواختند.
عشق به خیابانِ مشرِف به باغ،که باران برگ های پاییزی در آن،خود را به رخِ چشمِ منظره میکشاندند خیره شده بود
و به صدای دلنشین اجرای گروهشان که برگ های درختان باغ را به رقصیدن وادار کرده بود گوش میداد و همچنان صبر میکرد.
بیچاره تر از عاشق بی صبر کجاست؟...
#مولانایجان
✍زهراافکارآزاد