انگار در هر ۱۴۰۰ سالی که گذشت، هفتاد و دو روایت را در یک دهه گریسته باشند...
هر روایت، یک عشق، یک شور، یک تعالی و معرفتی به گسترهی تمام درسهای تاریخ کربلا.
اما بعضی روایتها و عشقها آنقدر در عمق جان زمین و زمان رسوخ میکند که با مرور آنها قلب آدم طور دیگری زیر و رو میشود...
و ما همگی میدانیم کربلا، قصهی آب نبود، قصهی نبرد نبود، اصلا بگذار بگویم قصهی خیر و شر هم نبود...
کربلا، داستان به کمال رسیدن عشق و معرفت بود، صحنهی اعتلای روح و ارتقای قلبهایی که سوختند، لبهایی که چاک چاک شدند، جگرهایی که آتش گرفتند اما با گوارای نگاه حسین علیه السلام آرام گرفتند، با خنکای لبخند حسین، با آرامشِ دعای حسین...
و اصلا اگر عاشقانهی کربلا نبود، ۱۴ قرن جاودانگی هم نبود...
همین که روضهخوان میرسد به اسم سقّا، جانها تفتیده میشود...اشکها سرازیر میشود، و هر اشک از جایی سرچشمه میگیرد: گاه از سر سوز، گاه یاد عطش، گاه یاد عمود آهنی، گاه یاد بی دست شدن و سوزناک ترین اشکها به یاد عشق عباس سرازیر میشود آنجا که در برابر آب زانو میزند و به نفس میگوید: بعد از حسین تو را میخواهم چه کار؟؟
... و این افت و خیزهای این چند حرف و چند جمله و چند کلمه، هرچند جسته و گریخته، برایم قصهی ۱۴ قرن شیدایی را روایت میکند، ۱۴ قرن با حسین بودن و امید به ابدیتی که ۱۴ قرن انتظار شیعه را به منتقم همهی این زخمها پیوند بدهد و التیامی باشد برای این همه درد.
اللهم یا ربّ الحسین بحق الحسین اشفِ صدر الحسین بظهور الحجة علیه السلام
#دلنوشتهفاطمهحسینی
#مدرسه_علمیه_الزهرا_سلام_الله_علیها_یزد