بچه حزب اللهی
#روایت_انسان #قسمت_یازدهم🎬: در این هنگام حضرت آدم چشمانش را بست و زمانی که چشم گشود، خود را دوباره
#روایت_انسان
#قسمت_دوازدهم🎬:
حال توبهٔ آدم به واسطهٔ کلمات مقدس پذیرفته شد و او دوباره به مقام بهاء الله رسید و راه بهشت برایش باز شد و ابلیس که رکبی سخت خورده بود، با آتشی که در چشمانش زبانه می کشید عزمش را جزم کرد که به جنگی سخت با آدم برود، جنگی که قبل از خلقت آدم شروع شده بود و اینک سخت تر و شدیدتر در روی زمین ادامه یافت، جنگی که ابلیس می خواست با آن گنج حضرت ادم که باعث پذیرش دوباره اش در درگاه خدا شده بود، مقابله کند و زمین باز شاهد جنگ بود، انگار مقدر شده بود که از آغازین روز و روزگار حضرت آدم در روی زمین،این ارض خاکی روی صلح و صفا را به خود نبیند.
جنگی که یک طرفش آدم و کلمات مقدس بود و یک طرفش ابلیس...
آدم با حالی خوش در آسمان ها بود، اما مقدر شده که او و خانواده اش در زمین ساکن باشند، پس خداوند نمادی از بهشت را به حضرت آدم داد تا در مکانی خاص روی زمین جای دهد و این نماد برای آن بود تا بنی بشر هر وقت به آن نگاه می کنند به یاد بهشت بیافتند و برای رسیدن به بهشت تلاش کنند.
آدم، آن نماد را با خود به زمین آورد، سنگی بسیار درخشان که حضرت ادم می دانست اگر بنی بشر گناه کنند، این سنگ کدر و سیاه می گردد، سنگی که بعدها آن را «حجرالاسود» نامیدند.
حضرت آدم، سنگ بهشتی را در جایی که خداوند امر نموده بود قرار داد و پس از آن ملائکه به زمین آمدند و فرمان خدا را مبنی بر ساخت خانه ای برای خدا در روی زمین، به او ابلاغ نمودند.
ملائکه طریقهٔ ساختن «بیت الله» را به آدم آموزش دادند.
آدم مشغول ساخت خانه ای که در مرکز زمین قرار داشت و در سرزمینی به نام«بکه» بود، شد.
بیت الله توسط آدم ساخته شد و حالا مرحله ای دیگر باید به او ابلاغ میشد، اینبار ملائکه مراحل عبادت خداوند را با جزئیاتش به دور این خانه،به آدم آموزش دادند.
ادم همزمان با آموزش ملائکه به دور آن خانه که«کعبه» نام گرفت، طواف می کرد، هر کجا که لازم بود توقف و بیتوته می نمود و در حین انجام تمام این کارها، ذکرهای خاصی را که ملائکه می گفتند، حضرت آدم تکرار می کرد.
آدم به دور خانهٔ معشوق می گشت و نغمه های عاشقانه می خواند و ابلیس دم به دم آتش خشمش، شعله می کشید.
آدم هر آنچه را که ملائکه آموزش دادند انجام داد و در آخر ملایکه رو به آدم فرمودند: ای آدم! حج تو قبول باد، همانا ما دو هزار سال قبل از تو حج این خانه را انجام دادیم و خانه ای محاذی این خانه در آسمان ها هست با نام «بیت المعمور»...
و این اولین منسک و اولین عمل توحیدی با تعلیم ملائک در زمین انجام شد و آدم مأمور شد تا این مناسک را به خانواده و فرزندانش بیاموزد، خداوند اراده کرده بود رموز عشق را یکی یکی در گوش خلیفه اش زمزمه نماید.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_یازدهم🎬: مروان بن حکم و ولید همچنان مشغول منازعه بودند و مروان دندانی
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_دوازدهم🎬:
همراهان امام، صدای بلند امام با مروان را شنیدند.
عباس بن علی، خون حیدری در رگهایش به جوش آمد و پیشاپیش جمع می خواست وارد خانه شود که امام بیرون آمدند و جمعیت دوباره ایشان را چون نگین انگشتر در بر گرفتند و به سمت خانه هایشان به راه افتادند.
در این موقع مروان بن حکم که از خشم صورتش قرمز شده بود رو به ولیدبن عتبه کرد و گفت: با من مخالفت کردی تا حسین از دستت رفت ، آگاه باش به خدا قسم هیچ وقت چنین فرصتی به دست نخواهی آورد، حسین بر تو و امیرالمومنین یزد خروج خواهد کرد و تو آنموقع پشیمان خواهی شد چرا که حسین را نکشتی..
ولید آه بلندی کشید و گفت: وای برتو! کشتن حسین را به من پیشنهاد می کنی، درحالیکه با کشتن او دین و دنیایم را از دست می دهم، به خدا سوگند گمان نمی کنم کسی، خدای را با کشتن حسین دیدار کند، جز اینکه کفه میزان او در روز قیامت سبک است و خداوند به او نمی نگرد و او را پاکیزه نمی سازد و برای او عذابی دردناک است.
مروان که خوب به واقعیت حرف های ولید آگاه بود، اما دل در گرو دنیا داشت و مال حرامی که خورده بود او را از منبع خوبی ها و ولیّ زمانش دور مینمود، لب فرو بست و چیزی نگفت.
و حسین رفت...حسین با همراهانش به سمت خانه می رفت و در همان حال نقشه اش را برای نجات جان خود که حجت خداوند بود و نجات خدا و نجات اسلام جدش رسول الله به یارانش گوشزد می کرد.
حال همه می دانستند حسین چند ماه زودتر، قصد بیت الحرام دارد و می خواهد محرم خانهٔ خدا شود و دفاع از دین خدا نماید تا کسی چون یزید که در مسلمان بودنش هم شک و شبهه بود و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام می کند، با سردمداری اش، دین خدا را نابود نکند.
حسین باید برود تا اسلام بماند....حسین باید برود تا دنیا دنیاست نام اسلام بر تارک هستی بدرخشد، حسین باید برود تا قیام قیامت، بشریت وامدار خون ثارالله باشد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#بچه_حزب_اللهی
@BACHE_HEZBOLLAHi
بچه حزب اللهی
🌹:«روز کوروش» #قسمت_نهم 🎬: کوروش کبیر جلو رفت و پیش چشمش، مردی به سجده رفته بود و اینچنین میگفت: با
🌹:«روز کوروش»
#قسمت_یازدهم 🎬:
بیرون شهر گودالی بزرگ حفر شده. بود داخل گودال، ببر و شیر و گرگ و روباه و کفتار و پلنگ و.. از هرکدام چند عدد حیوان به چشم می خورد، حیواناتی که هر کدام از گرسنگی به دنبال طعمه بودند، آفتاب در حال غروب بود که گروهی از سربازان، دانیال را جلو آوردند، مردم دور تا دور گودال عریض را گرفته بودند و به این صحنه چشم دوخته بودند و کاهنان معبد مردوک در حالیکه نیشخند میزدند، منتظر رفتن دانیال به داخل گودال بودند. نردبان بلندی که با ریسمانی ضخیم بافته شده بود را داخل گودال انداختند
کوروش شاه از اسب به زیر آمد، نزدیک دانیال شد، نگاهی به چهرهٔ ملکوتی دانیال انداخت و گفت: اگر بخواهی می توانم با یک فرمان حکومتی این معرکه را منحل نمایم، نمی دانم در نگاهت چه هست اما چیزی ست که مرا به شدت جذب خود کرده...
دانیال لبخندی زد و گفت: نگران نباشید، من خودم را به پروردگار یکتا سپرده ام، همو که آتش نمرود را بر ابراهیم نبی گلستان کرد، وعدهٔ خداوند زمین و آسمان حق است و همه باید بر این حقانیت صحه بگذارند.
کوروش دو طرف بازوهای دانیال را که پیرمردی ورزیده و سفید موی بود در دست گرفت و گفت: از ابراهیم نبی می خواهم بدانم، چگونه آتش بر او گلستان شد، پس اینک با من بیا...
لبخند دانیال پررنگ تر شد و گفت: می دانم نگران من هستید و می خواهید به هر ترتیب شده من وارد گودال نشوم از شما سپاسگزارم، اما اراده خداست که چنین کنم و با زدن این حرف به سمت نردبان رفت و شروع به پایین رفتن از آن کرد.
کوروش کبیر طاقت دیدن این صحنه را نداشت، به سمت اسبش رفت و به سربازها دستور داد که به قصر برگردند.
شب بود و ماه در آسمان تلالؤ می کرد
کاساندان، ملکه دربار ایران و تنها همسر کوروش، شاهد بی قراری پادشاه بود، از روی تخت خواب بلند شد، جلو آمد و رو به کوروش در حالیکه با بی قراری طول و عرض خوابگاه را می پیمود کرد و گفت: سرورم! تو را چه شده که حالتان اینگونه دگرگون است؟! آیا خبر بدی به شما رسیده؟! یا این حالت فقط به خاطر...
کوروش چند قدم جلو آمد، دستان ظریف و سفید ملکه را در دست گرفت و گفت: کاساندان! مهری عجیب از دانیال بر دلم افتاده و اینک عذاب وجدان مرا رها نمی کند، اگر اتفاقی ناگوار برای این پیرمرد نورانی بیافتد من هرگز خود را نمی بخشم.
امشب به درگاه اهورا مزدا سخن گفتم و اگر دانیال جان سالم به در برد، من می خواهم به پروردگار یکتا ایمان بیاورم و خدایی را بپرستم که دانیال می گوید، همان خدایی که آب و باد و خاک و آتش را آفرید، همانکه من و تو و ایران و این جهان را خلق نموده، امشب خواب را برخود حرام کرده ام تا دوباره دانیال را به چشم خویش نبینم ارام نمی گیرم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
«روز کوروش»
#قسمت_دوازدهم 🎬:
سپیده سحری دمیده بود، دیگر طاقت کوروش کبیر طاق شده بود، دستور داد تا اسبش را زین کنند و به خارج از شهر بروند.
کوروش به سرعت می تاخت و کوچه پس کوچه های شهر را می پیمود به طوریکه ملازمانش از او جاماندند.
بالاخره به گودال رسید، گوادلی که هنوز جمعیت در اطرافش موج میزد و مردم بلند بلند حرف میزدند و گویا خبری شده و غوغایی به پا بود.
کوروش به سرعت خود را به جایگاه سلطنتی رسانید از اسب به زیر آمد، داخل گودال را نگاهی انداخت و در پرتو نورهای طلایی خورشید که تازه از پشت کوه های سر به فلک کشیده بابل سر زده بود، دانیال را دید که به سجده رفته و مشغول راز و نیاز با پروردگار است و حیوانات درندهٔ داخل گودال چنان پشت سر دانیال نشسته بودند و به او زل زده بودند که بیننده خیال می کرد آنها هم همراه دانیال دارند ستایش خدایشان را می کنند.
کوروش نفس راحتی کشید و لبخندی صورتش را پوشانید و دستور داد تا دانیال را بیرون آورند.
در بین بهت و حیرت همگان، دانیال با نوری در چهره صحیح و سالم از گودال بیرون آمد.
کوروش جلو رفت و دانیال را محکم در آغوش کشید و سپس به کاهنان معبد که کاهن اعظم از همه پیشتر بود، اشاره کرد تا جلو بیایند.
کاهن اعظم و در پی آن کاهنان دیگر جلوآمدند، کوروش همانطور که دستش دور شانه های دانیال بود رو به کاهنان گفت: دیدید که خدای دانیال قوی ترین و برحق ترین خداست، او جان پیغمبرش را حفظ کرد، حالا به وعده ای که دادید عمل کنید و اقرار کنید که مردوک بتی سنگی بیش نیست و دانیال و پروردگار یکتا بر حق هستند.
کاهن اعظم خرناسی کشید و گفت: من هرگز چنین اقراری نمی کنم و تا جان در بدن دارم به مردوک خدا خدایان اعتقادی راسخ دارم و کاهنان دیگر، با ندای آری آری درست است حرف کاهن اعظم را تایید کردند.
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_نهم🎬: زبیده قطره قطره آب در دهان کودک می ریخت و همانطور که دندا
🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_یازدهم 🎬:
عمران چیزی از حرفهای آن زن نمی فهمید و توان سخن گفتن هم نداشت اما خوب می دانست که نه این زن مادرش است و نه این کلبه که سقفش از الوار درخت خرماست، آن منزل شاه نشین خودشان است؛ پس بی حال سرش را به طرف دیگر چرخانید، او دوست نداشت در این خانه باشد؛ انگار دلش می خواست به همان بیابان سوزان برگردد و به نزد مادرش و آن پهلوان برود.
زبیده که متوجه ضعف عمران شده بود؛ همانطور که پارچهٔ روی سرش را مرتب می کرد گفت: صبر کن پسرک! درست است که خانهٔ زبیدهٔ تازه عروس، خالی از خوراک است اما الان برای تو هر طور شده پیاله ای شیر فراهم می کنم تا نوش جان کنی و لب به سخن بگشایی؛ تا زبیده بینوا بفهمد با چه کس یا کسانی طرف است.
عمران بی توجه به حرف های آن زن غریبه، به رؤیایی که دیده بود فکر می کرد، به مادرش و آن اشاره...
بی شک مادرش می خواست راه را به اونشان دهد؛ مادر حرف از پهلوانی بی همتا که نور آن را در برگرفته بود می زد؛ اما...اما...عمران پهلوانی جز مرحب بن حارث نمی شناخت.
آری...آری درست است؛ بی شک مادرش هم منظورش«مرحب» بود.
عمران با صدایی که انگار از ته چاه بالا می آمد تکرار کرد: مرحب بن حارث....آن پهلوان و آرام چشمانش را بر هم نهاد تا شاید دوباره به آن رؤیا برگردد.
آخر این دنیا برایش جهنمی بیش نبود؛ دنیایی که کاروانها را غارت می کردند و پدرش را به راحتی آب خوردن سر می بریدند و مادرش در بیابانی سوزان گم می شد؛ برای عمران لطفی نداشت و او آرزو می کرد: کاش وقت حملهٔ راهزنان در پشت آن تپه پنهان نشده بود و در کنار پدرش می ماند و می مرد.
کاش اصلا پدرش هوس سفر به بلاد دیگر به سرش نمی زد! کاش...کاش
در همین هنگام باز صدای آن زن غریبه در فضا پیچید و او را از احوالات خود بیرون کشید.
آن زن به همراه چند زن دیگر وارد اتاق شدند.
پیاله ای شیر در دست او و ظرفی خرما در دست دیگری بود.
عمران وانمود می کرد که خواب است؛ اما جمع پیش رویش انگار برایشان خواب و بیداری عمران مطرح نبود؛ آنان کنجکاو بودند و تشنهْ دانستن.
یکی از زن ها کنار بستر خشک و سفت عمران زانو زد و همانطور که دست هایش را به زیر شانه های تبدار او می برد تا بلندش کند؛ رو به دیگر زنها که او را می پایدند؛ گفت: زبیده راست می گوید؛ لباس تن این پسرک را ببینید؛ کاملا معلوم است ابریشم شاهانه است و بعد لبخندی زد و رو به زبیده ادامه داد: برو خدا را شکر کن که اول راه زندگی و خانه داری، شانس در خانه تان را زده، در این هنگام زنی که ظرف خرما را در دست داشت جلو آمد؛ بقیه را به کناری زد و گفت: اول به داد این طفلک برسید که مشخص است نیرویی در بدن ندارد؛ بعد به فکر اموال کسانش باشید و لااقل به طمع سکه های بی زبان قبیله اش او را زود تیمار کنید که از دست نرود؛ آخر به شما هم می گویند زن؟ عاطفه تان کجا رفته؟ نمی بینید رنگ رخسار این پسرک همانند گچ سفید شده؟!
جمع زنان با شنیدن این حرفها ساکت شد و در این هنگام آن زن جلوتر آمد؛ در کنار عمران زانو زد و همانطور که با مهری مادرانه سر او را به دامن می گرفت؛ دانه ای خرما سوا کرد؛ هسته اش را بیرون آورد و آن را در دهان عمران گذاشت و سپس با اشاره به زبیده، پیاله شیر را گرفت؛ سر عمران را بالاتر آورد و جرعه جرعه شیر را در دهان او خالی می کرد و عمران آرام آرام مشغول خوردن شد.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿
#آن_پهلوان
#قسمت_دوازدهم 🎬:
آن روز به شب رسید و انس با دستی پر به خانه آمد.
زبیده که نگهداری از عمران بهانه ای شده بود تا در وراجی های زنانهٔ پیش از مجلس عروسی پسر ابو مروان شرکت نکند و این موضوع او را عصبانی کرده بود؛ با آمدن انس، شتابان از جا برخواست، خلخال نقره دستش که یادگار مجلس عقدش بود را تکانی داد و همانطور که به ظرف خرمای گوشهٔ اتاق اشاره می کرد گفت: چرا اینقدر دیر آمدی؟ انگار تقدیر زبیده شده که هر جا شادی و نشاطی برپاست او نباشد و گلیم بختم را با نداری و غم بافته اند؛ امروز هم که پرستار این طفل شده ام.
انس نگاهش را از صورت زبیده وچشمهای وسمه کشیده اش گرفت و نگاهی مهربان به صورت عمران که بی صدا به آن دو خیره شده بود کرد و گفت: علیک سلام زن، به به میبینم که میهمانمان هم بیدار هست و همانطور که ریسمان روی شانه اش را به طرفی می انداخت ادامه داد: انگار وجود این طفل برای ما برکت شده؛ برو به مجلس شادی ات برس که امروز به اندازه یک ماه پول و سکه نصیبم شد.
زبیده که از شنیدن واژه سکه نیشش تا بنا گوش باز شده بود؛ خنده ای از سرخوشی کرد و با غمزه چشم و ابرو اشاره ای به عمران کرد و گفت: میهمانت سیر سیر است و حالش هم عالی، منتها ما هرچه کردیم لام تا کام حرف نزد؛ انگار این پسرک کر و لال به دنیا آمده؛ حال خود دانی و این تحفه ای که از بیابان ربودی؛ من میرم که بسیار هم دیر شده و با زدن این حرف، از تنها اتاق زندگی اش با انس خارج شد.