بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_سوم 🎬: پدرم نفسش را به شدت بیرون داد وگفت: اولاً سفر است و تمام
🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_پنجم🎬:
دینا که از اتفاقات دقایقی قبل و هجوم ناگهانی راهزنان و دیدن سر بریده شوهرش سلیمان یهودی، شوکه شده بود و انگار زبانش بند آمده و لال شده بود؛ با چشمانی اشکبار به سمتی که پسرش عمران رفته بود نگاه می کرد و در دل خدا را شکر می نمود که این پسرک پر از شور و نشاط در وقت مناسب، جایی که از دید دیگران پنهان بود؛ پناه گرفت.
ریسمانی سخت دور دستان ظریف دینا پیچیدند و او را کشان کشان به طرف اسبی که پیش رویش بود و گویی انتظار او را می کشید؛ بردند.
شم زنانهٔ دینا به او هشدار میداد که توطئه ای در کار است؛ او به خوبی وقایع را دیده و متوجه شده بود که مهاجمان ، گرچه نشان میدادند راهزن هستند؛ اما با نقشه ای از پیش تعیین شده حمله کردند و او با گوش های خودش نام شوهرش سلیمان را از دهان یکی از راهزنان شنید و حتی متوجه شد که به دنبال عمران هم میگردند؛ انگار این حرامیان از طرف هرکس که بودند دستور داشتند که سلیمان و فرزندش را بکشند تا از او نسلی باقی نماند و دینا نمی دانست به چه علت به او رحم کردند و از ریختن خونش صرف نظر کردند؛ اما می دانست این رحم کردن بر او، حتما عواقبی دارد و داستانهایی پشت آن پنهان است؛ می بایست کاری کند؛ او باید کاری می کرد تا خود را از این بند برهاند و به جگر گوشه اش برساند.
سواران روی پوشیده، همانطور که عربده می کشیدند؛ این زن نگون بخت را به زور، سوار اسب کردند.
دینا باید کاری می کرد اما چه کار؟!
اسب زیر پایش، اسبی سرکش به نظر نمی رسید؛ اما میشد طوری او را وحشی کرد.
دینا مادر بود و مهر مادرانه برای رسیدن به فرزند بی پناهش به جوش آمده بود؛ می خواست کاری کند اما نمی دانست که این کار به قیمت جانش تمام خواهد شد.
آخر این قانون طبیعت است وقتی عشق فوران میکند؛ عقل باید کنج عزلت گزیند.
دینا با حرکاتی آرام به طوریکه اطرافیان متوجه نشوند؛ دستان بهم بسته اش را به سمت موهای پریشانش که از زیر روپوشی که برای محافظت از آفتاب و گرد و خاک بیابان بر سرنهاده بود برد؛ گل سری را که انتهایش سوزنی بسیار تیز داشت بیرون کشید و در یک لحظه با تمام قوا تیزی سوزن را به شدت در گردن اسب فرو کرد .
اسب نگون بخت که انتظار چنین ضربه ای را نداشت؛ رم کرد و با تمام نیرو در جهتی شروع به دویدن نمود.
اسب بی مهابا می تاخت و چند سوار هم به دنبالش می تاختند.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط، حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت ششم
عمران که در عالم کودکی خود خیال می کرد با حملهٔ راهزنان، معرکه ای بی نظیر را شاهد خواهد بود؛ که بعدها می تواند خود را قهرمان آن معرکه جا بزند و برای دوستانش در خیبر، نقل کند و به آن مباهات نماید.
اما اینک با دیدن صحنه های خونین پیش رویش، آن خیال معرکه، رنگ باخت و مهلکه ای خونبار و غم انگیز در ذهنش حک شد.
او با چشم خود شاهد کشته شدن پدر و به یغما رفتن مال و به اسارت رفتن مادرش بود.
حالا رد رفتن اسب سرکش مادر را با نگاهش دنبال می کرد و متوجه شد دو سوار تازان در پی مادرش راه افتادند.
عمران نمی دانست چه کند؛ پیش رویش تن بی سر پدر و پیکرهای بی جان همسفران و دستهٔ راهزنان بود و در سمت دیگرش، رد اسبی که مادرش را به سمتی نامعلوم برد؛ او حیران بود که چه کند؟! در همین حین، دو سوار تعقیب کننده، که به دنبال مادرش رفته بودند را دید که از دور به دیگر راهزنان نزدیک می شدند.
عمران دستش را سایه چشمش کرد و دقت کرد و متوجه شد که فقط دو سوار هستند و مادرش با آنان نیست.
عمران که انگار نور امیدی در دلش افتاده بود؛ در حالیکه رد اشک روی گونه های خاک گرفته اش مشخص بود؛ لبخندی بی جان به لب آورد؛ چرا که گمان می کرد؛ مادرش از چنگ مهاجمین گریخته و می دانست که دیر یا زود برمی گردد؛ چون مادرش با چشم خود دید که عمران کجا پناه گرفته؛ پس جای او را میدانست و حتما برای بردن او می آمد.
راهزنان هر چه که در کاروان مانده و نمانده بود؛ بار اسبها و شتران غنیمتی کردند و به سمتی روان شدند.
عمران هم روی ریگ های داغ بیابان نشست و زانوهایش را در بغل گرفت و به سمتی که مادر از آن طرف رفته بود چشم دوخت.
مدتی گذشت؛ آفتاب داغ سوزان از یک طرف و هراسی که بر جان عمران افتاده بود از سمت دیگر به او فشار آورد و از جا برخیزد.
دیگر خبری از راهزنان نبود؛ ناگهان فکری به خاطر عمران رسید و تصمیم گرفت؛ درست به سمتی که اسب شیهه کنان، مادرش را به آنجا برد؛ حرکت کند.
عمران کودک تر از آن بود که بفهمد، بیابان داغ و تنهایی، خود قاتلی بی رحم برای چون اویی است.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط ، حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_پنجم🎬: دینا که از اتفاقات دقایقی قبل و هجوم ناگهانی راهزنان و د
🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_هفتم🎬:
دینا که متوجه شد، چند سوار به دنبالش هستند؛ بدون اینکه لحظه ای بیاندیشد؛ بار دیگر سوزن خون آلود در دستانش را با قدرت بیشتری در گردن اسب فرو کرد تا اسب سرعتی بیشتر بگیرد؛ او از مهارت سوارکاری خودش باخبر بود؛ چون روزگارانی مشق سوار کاری در مرغزار زیبای فدک می کرد و برای خود استادی شده بود؛ اما نمی دانست اسب زخمی اگر دوباره رم کند ممکن است سوارش را به کشتن دهد و درست همزمان با ضربه دومِ دینا، اسب وحشی تر از قبل شیهه ای کشید و اینبار با بالا آوردن پاهایش و همزمان حرکت تند و دیوانه وار به جلو، باعث شد که دینا با سر به زمین سرنگون شود و چون دستان او بسته بود؛ قدرت هیچ کار دفاعی نداشت تا ضربه وارده را دفع کند.
دینا به شدت بر زمین افتاد؛ آخرین نگاه را به آفتاب طلایی که در آسمان کویر می درخشید؛ انداخت و چشمانش بهم آمد و دنیا برایش سیاهِ سیاه شد.
دو سواری که او را تعقیب می کردند؛ خود را بالای سر دینا رساندند.
خون گرم و لزج از دو طرف شقیقه های زن روان بود و چشمان بسته اش نشان میداد که گویی دیگر در این دنیا نیست.
یکی از سوارها از اسب به زیر آمد؛ نگاهی به او انداخت و همانطور که سرش را تکان میداد؛ به رفیقش نگاهی انداخت و گفت : ضعیفهٔ دیوانه، خودش را به کشتن داد؛ حالا....حالا جواب ارباب را چه بدهیم؟!
سوار دیگر قهقه ای زد و گفت : دوست من، یوسف!شمعون پیر فقط سکه های سلیمان را می خواست؛ او هیچ توجهی به همسر سلیمان نداشت؛ شاید می خواست از وجود او برای رسیدن به املاک سلیمان استفاده کند؛ که انگار این در تقدیرش نبود؛ به ما چه که این زنک دست به کاری جنون آمیز زد!! ما وظیفه مان را به بهترین نحو انجام دادیم و تمام اتفاقات را بدون کم و زیاد، برای شمعون یکچشم، تعریف می کنیم.
یوسف بار دیگر نگاهی به جسم بی جان دینا انداخت و گفت: راست می گویی؛ پس برویم.
سوار دوم با لحنی برافروخته گفت : نه صبر کن! زیورالات این زن ارزشی بسیار دارند؛ هیچکس هم به آنها فکر نمی کند؛ اصلاً به کسی نمی گوییم که این زن انگشتر و خلالی بهمراه داشته است؛ هر چه دارد بردار و نصف از آن تو و نصف از آن من، شتر دیدی، ندیدی.
یوسف قهقه ای زد به طوریکه دندان های زرد و کثیفش از زیر پارچه ای که بر صورتش کشیدن بود؛ دیده شد و گفت : راست می گویی! ای به چشم! و در یک لحظه تمام طلاهایی را که بر دست و گردن دینا آویزان بود؛ بیرون کشید؛ همانجا غنیمت ها را تقسیم کردند و پیکر دینا را مانند دیگر قربانیانشان روی ریگ های داغ بیابان رها کردند و به سمت رفیقان مهاجمشان حرکت کردند.
اما متوجه نشدند که دنیا با چشمان بسته، تمام سخنان آنها را شنید و در ذهنش نام«شمعون یک چشم» حک شد.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_هشتم
عمران آرام آرام از پشت تپه ای که آنجا پناه گرفته بود؛ بیرون آمد و همانطور که سعی می کرد؛ نگاهش به پیکرهای بی جانِ کمی آنطرف تر نیافتد؛ روی رد سم اسبی که ساعتی قبل از آنجا گذشته بود؛ حرکت کرد.
عمران به پیش میرفت؛ نمی دانست چه مدت است که راه میرود؛ اما پیش رو و پشت سر و اطراف؛ به هرکجا که نگاه می انداخت جز صحرای سوزان چیزی نمی دید؛ دیگر رد رفتن مادر هم انگار در زیر شن های داغ کویر پنهان شده بود.
عمران عطشی شدید سراسر وجودش را گرفته بود؛ کمی جلوتر را نگاه کرد؛ آری! درست میدید؛ برکه ای آب پیش رویش بود.
با دیدن آب، گویی جانی دیگر گرفته بود؛ قدم هایش را بلندتر و تندتر بر می داشت اما هر چه که می دوید به آن برکه آب نمی رسید؛ انگار همه جا آب بود اما برکه آب، پا داشت و هر چه که عمران میدوید؛ برکه هم میدوید و اصلا این دو بهم نمی رسیدند.
کم کم عمران متوجه شد که اطرافش نه آب، بلکه سراب است که او را به دنبال خود می کشد.
عمران چون نقطه ای کور در صحرای سوزان گم شده بود و به دور خود می گشت.
دهانش خشک و لبهایش ترک ترک شده بود و آفتاب هم بی مهابا بر تن تبدار و دل غمزده اش می تابید. کم کم اطرافش را سیاهی دود مانندی گرفت و این سیاهی آنقدر بزرگ و بزرگ تر شد که گویی او را در خود می بلعید و ناگهان عمران بر زمین سرنگون شد و دیگر چیزی از اطراف نمی فهمید؛ نه تشنگی به او فشار می آورد و نه آفتاب سوزان او را اذیت می کرد.
به قلم 🖊: ط ،حسینی
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌹
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_هفتم🎬: دینا که متوجه شد، چند سوار به دنبالش هستند؛ بدون اینکه ل
🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_نهم🎬:
زبیده قطره قطره آب در دهان کودک می ریخت و همانطور که دندان بهم می سایید؛ رو به شوهرش انس گفت: از صبح رفته ای تا هیمه و هیزم و خار بیابان جمع کنی؛ قرار بود هیزم عروسی پسر ابو مروان را فراهم کنی تا علاوه بر پول هیزم، هدیه ای ویژه دریافت کنی؛ از صبح رفته ای و الان پیدایت شده و به جای هیزم، کودکی را بار الاغت کرده ای و آورده ای!! آخر این کودک نه نان برای ما می شود و نه درهم و دینار که صرف امور خانه کنی ،آخر تو تو...
انس بی حوصله به میان حرف زنش پرید وگفت: هیزم های داخل خانه را به جای هیمه ی صبح، به درب خانه ابومروان بردم و الان باز به بیابان میروم تا تو بی نان نمانی؛ کمی زبان به دهان بگیر زن و با اشاره به عمران که بیهوش و با بدنی تبدار بر حصیر خرمای وسط اتاق افتاده بود؛ ادامه داد: مگر این طفل معصوم چه کرده که اینچنین با او دشمنی می کنی؟ مگر تو مسلمان نیستی؟ مگر نمی دانی مسلمانی به نام نیست که به عمل است؛ خودم بارها و بارها از زبان مسافران و آنان که پیامبر اسلام را از نزدیک دیده اند؛ شنیده ام که کمک به خلق خدا یکی از دستورات دین اسلام است؛ حال من این کودک را بی هوش در بیابان یافتم؛ می بایست او را به امان چه کسی رها کنم؟ آخر تو ایمان هیچ، وجدان داری؟!
زبیده نگاهی خریدارانه به قد و قامت و لباس های فاخر عمران کرد و بی توجه به حرف شوهرش، خنده ای مرموزانه نمود و گفت : حالا که فکرش را می کنم؛ کار درستی کردی؛ از سر و لباس این پسر بر می آید که از اعیان و اشراف است و من هم که از پدر طبیبم، چیزهایی برای تیمار بیماران یاد گرفته ام، بی شک وقتی به هوش بیاید و خودش را معرفی کند و ما او را به کسانش برسانیم؛ حتما مشتلق خوبی نصیبمان می شود و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: خدا را چه دیدی! شاید این پسر منبع سکه های زر برای ما شد.
انس که هر حرف زبیده او را آتشی تر می کرد؛ سری تکان داد و همانطور که از جا بر می خواست و به طرف ریسمان میرفت تا بردارد و به سمت صحرا برود ؛ نفسش را محکم بیرون داد وگفت: پدرت که طبیب نبود؛ درست است بر اثر تجربه از درمان با گیاهان سر رشته ای داشت اما طبیب طبیب نبود و سپس آهی کشید و ادامه داد : واقعا نمی دانم خدا در جوهرهٔ وجود شما زنان چه گذاشته که اینقدر به سکه و زیورالات علاقه دارید و هر چیزی را با معیار خودتان که همان پول و طلاست میسنجید
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_دهم🎬:
@
هر چه نگاه می کرد، صحرای داغ بود و بیابان سوزان، گاهی به راست می دوید و گاهی به چپ، گاهی سرابی در جلو می دید و گاهی در پشت سر...
عمران کاملا احساس می کرد که نیرو و توانی ندارد، نمی دانست چه کند؟
ناگهان نام خدا بر زبانش جاری شد؛ نه آن خدایی که پدرش سلیمان از او داد می زد؛ بلکه آن خدایی که گاهی همراه پدر به بازارچه های مدینه می آمد؛ از دهان کودکان آنجا، نامش را می شنید؛ خدایی که انگار دینی تازه را رو کرده بود؛ دینی که پیامبرش کسی به نام محمد بن عبدالله بود.
عمران آرام زیر لب گفت :خدا.....و دوباره گفت...و دوباره و بلندتر ادامه داد: خداااا
ناگهان پیش رویش زنی ظاهر شد؛ عمران باور نمی کرد در این بیابان برهوت آدمیزادی وجود داشته باشد؛ خوشحال به طرف آن زن حرکت کرد؛ هرچه که جلوتر می رفت؛ بیشتر مطمئن میشد که آن زن، کسی جز مادرش دینا نمی تواند باشد.
عمران بر سرعت قدم هایش افزود و همزمان که به جلو میرفت صدا زد: مادر!
صدایش در هوهوی بیابان گم شد؛ مادرش به عقب برگشت و همانطور که لبخندی زیبا بر لب داشت؛ هالهٔ نور پیش رویش را نشان داد و گفت: آن پهلوان!
عمران نگاهی به مادر و نگاهی به هالهٔ نور که بی شک قد و قامت مردی را به نمایش می گذاشت؛ کرد و کاملاً متوجه بود که مادرش هم می خواهد از آن شخصی که «پهلوان» خطابش کرد؛ کمک گیرد.
پس با شتابی بیشتر به سمت آنان گام بر می داشت؛ اما هر چه که میرفت به آنان نمیرسید.
عمران که دهانش خشک شده بود؛ دستانش را به سمت هالهٔ نور دراز کرد و فریاد زد : آهاااای پهلوان!
طنین صدای خودش را در گوش شنید و احساس کرد گلویش به خنکای آبی ، تازه شده؛ آرام چشمهایش را گشود.
ابتدا سقفی از شاخ و برگ درخت خرما در نظرش آمد؛ سرش را که به طرف راستش گردانید؛ زنی جوان را دید که سعی داشت قطره آبی به او بخوراند.
زن که متوجه باز شدن پلک های عمران شد، لبخند گل گشادی زد و گفت: به به! بالاخره زحمت های من اثر داد و به هوش آمدی؛ ای گنجینهٔ زبیده! خدا را شکر که انس، دختر طبیب را گلچین کرده که در چنین مواقعی به فریادش برسد و من هم زیر دست پدرم چیزهایی یاد گرفته ام.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط ، حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_نهم🎬: زبیده قطره قطره آب در دهان کودک می ریخت و همانطور که دندا
🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_یازدهم 🎬:
عمران چیزی از حرفهای آن زن نمی فهمید و توان سخن گفتن هم نداشت اما خوب می دانست که نه این زن مادرش است و نه این کلبه که سقفش از الوار درخت خرماست، آن منزل شاه نشین خودشان است؛ پس بی حال سرش را به طرف دیگر چرخانید، او دوست نداشت در این خانه باشد؛ انگار دلش می خواست به همان بیابان سوزان برگردد و به نزد مادرش و آن پهلوان برود.
زبیده که متوجه ضعف عمران شده بود؛ همانطور که پارچهٔ روی سرش را مرتب می کرد گفت: صبر کن پسرک! درست است که خانهٔ زبیدهٔ تازه عروس، خالی از خوراک است اما الان برای تو هر طور شده پیاله ای شیر فراهم می کنم تا نوش جان کنی و لب به سخن بگشایی؛ تا زبیده بینوا بفهمد با چه کس یا کسانی طرف است.
عمران بی توجه به حرف های آن زن غریبه، به رؤیایی که دیده بود فکر می کرد، به مادرش و آن اشاره...
بی شک مادرش می خواست راه را به اونشان دهد؛ مادر حرف از پهلوانی بی همتا که نور آن را در برگرفته بود می زد؛ اما...اما...عمران پهلوانی جز مرحب بن حارث نمی شناخت.
آری...آری درست است؛ بی شک مادرش هم منظورش«مرحب» بود.
عمران با صدایی که انگار از ته چاه بالا می آمد تکرار کرد: مرحب بن حارث....آن پهلوان و آرام چشمانش را بر هم نهاد تا شاید دوباره به آن رؤیا برگردد.
آخر این دنیا برایش جهنمی بیش نبود؛ دنیایی که کاروانها را غارت می کردند و پدرش را به راحتی آب خوردن سر می بریدند و مادرش در بیابانی سوزان گم می شد؛ برای عمران لطفی نداشت و او آرزو می کرد: کاش وقت حملهٔ راهزنان در پشت آن تپه پنهان نشده بود و در کنار پدرش می ماند و می مرد.
کاش اصلا پدرش هوس سفر به بلاد دیگر به سرش نمی زد! کاش...کاش
در همین هنگام باز صدای آن زن غریبه در فضا پیچید و او را از احوالات خود بیرون کشید.
آن زن به همراه چند زن دیگر وارد اتاق شدند.
پیاله ای شیر در دست او و ظرفی خرما در دست دیگری بود.
عمران وانمود می کرد که خواب است؛ اما جمع پیش رویش انگار برایشان خواب و بیداری عمران مطرح نبود؛ آنان کنجکاو بودند و تشنهْ دانستن.
یکی از زن ها کنار بستر خشک و سفت عمران زانو زد و همانطور که دست هایش را به زیر شانه های تبدار او می برد تا بلندش کند؛ رو به دیگر زنها که او را می پایدند؛ گفت: زبیده راست می گوید؛ لباس تن این پسرک را ببینید؛ کاملا معلوم است ابریشم شاهانه است و بعد لبخندی زد و رو به زبیده ادامه داد: برو خدا را شکر کن که اول راه زندگی و خانه داری، شانس در خانه تان را زده، در این هنگام زنی که ظرف خرما را در دست داشت جلو آمد؛ بقیه را به کناری زد و گفت: اول به داد این طفلک برسید که مشخص است نیرویی در بدن ندارد؛ بعد به فکر اموال کسانش باشید و لااقل به طمع سکه های بی زبان قبیله اش او را زود تیمار کنید که از دست نرود؛ آخر به شما هم می گویند زن؟ عاطفه تان کجا رفته؟ نمی بینید رنگ رخسار این پسرک همانند گچ سفید شده؟!
جمع زنان با شنیدن این حرفها ساکت شد و در این هنگام آن زن جلوتر آمد؛ در کنار عمران زانو زد و همانطور که با مهری مادرانه سر او را به دامن می گرفت؛ دانه ای خرما سوا کرد؛ هسته اش را بیرون آورد و آن را در دهان عمران گذاشت و سپس با اشاره به زبیده، پیاله شیر را گرفت؛ سر عمران را بالاتر آورد و جرعه جرعه شیر را در دهان او خالی می کرد و عمران آرام آرام مشغول خوردن شد.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿
#آن_پهلوان
#قسمت_دوازدهم 🎬:
آن روز به شب رسید و انس با دستی پر به خانه آمد.
زبیده که نگهداری از عمران بهانه ای شده بود تا در وراجی های زنانهٔ پیش از مجلس عروسی پسر ابو مروان شرکت نکند و این موضوع او را عصبانی کرده بود؛ با آمدن انس، شتابان از جا برخواست، خلخال نقره دستش که یادگار مجلس عقدش بود را تکانی داد و همانطور که به ظرف خرمای گوشهٔ اتاق اشاره می کرد گفت: چرا اینقدر دیر آمدی؟ انگار تقدیر زبیده شده که هر جا شادی و نشاطی برپاست او نباشد و گلیم بختم را با نداری و غم بافته اند؛ امروز هم که پرستار این طفل شده ام.
انس نگاهش را از صورت زبیده وچشمهای وسمه کشیده اش گرفت و نگاهی مهربان به صورت عمران که بی صدا به آن دو خیره شده بود کرد و گفت: علیک سلام زن، به به میبینم که میهمانمان هم بیدار هست و همانطور که ریسمان روی شانه اش را به طرفی می انداخت ادامه داد: انگار وجود این طفل برای ما برکت شده؛ برو به مجلس شادی ات برس که امروز به اندازه یک ماه پول و سکه نصیبم شد.
زبیده که از شنیدن واژه سکه نیشش تا بنا گوش باز شده بود؛ خنده ای از سرخوشی کرد و با غمزه چشم و ابرو اشاره ای به عمران کرد و گفت: میهمانت سیر سیر است و حالش هم عالی، منتها ما هرچه کردیم لام تا کام حرف نزد؛ انگار این پسرک کر و لال به دنیا آمده؛ حال خود دانی و این تحفه ای که از بیابان ربودی؛ من میرم که بسیار هم دیر شده و با زدن این حرف، از تنها اتاق زندگی اش با انس خارج شد.
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_یازدهم 🎬: عمران چیزی از حرفهای آن زن نمی فهمید و توان سخن گفتن ه
🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_سیزدهم 🎬:
عمران با شنیدن نام پدرش، یاد صحنهٔ کشتن او افتاد؛ پلک هایش لرزید و قطره اشکی از زیر آنها جاری شد.
عمران برای اینکه انس متوجه حالش نشود؛ پشت خود را به او کرد و همانطور که اشک هایش جاری بود؛ قصهٔ غصه اش را مرور می کرد؛ درست است که او تازه قد کشیده بود اما هنوز هم کودک بود و با مرور خاطرات تلخش کاملاً متوجه بود راهزانانی که به کاروان حمله کرده بودند؛ آنها را می شناختند و مطمئنا به خاطر وجود سلیمان و خانواده اش آن کاروان مورد تعرض و کشتار قرار گرفته بود؛ حالا چرا و به دستور چه کسی؟! نمی دانست...
عمران دندانی بهم سایید و با خود گفت : باید آن کسی را که پشت این حمله ناجوانمردانه بود پیدا کند .
عمران دستش را مشت کرد و همانطور که به زانویش میزد؛ به یاد آن رؤیایش و چهرهٔ مادرش افتاد که او را به سمت «آن پهلوان» می خواند
عمران آرام زیر لب زمزمه کرد: من باید خود را به مرحب برسانم.
انس که از حرکات پسرک متوجه شده بود که گویا اتفاق ناگواری برای او و خانواده اش افتاده، آهسته دستش را روی مشت عمران که به زانو میزد گذاشت؛ با دودست مشت عمران را گرفت و نوازش کرد و گفت: عمران...گریه نکن و بیش از این خود را اذیت نکن، تو فقط بگو قبیله و کسانت کجایند؟ تا خودم، تو را به مقصد برسانم.
عمران با شنیدن این سخن، از جا نیم خیز شد؛ خیره در چشمان میزبانش با صدای ضعیفی گفت: مرا به خیبر برسان
انس خوشحال از به حرف آمدن میهمانش، دستی به سر اوکشید و گفت: پس تو از یهودیان خیبر هستی؟ نکند ...نکند سلیمان تاجر، پدر توست؟ یا اینکه فقط هم نام پدرت است؟!
عمران خیره به رشته های بافته شدهٔ حصیر خرمای زیر پایش دوباره تکرار کرد: مرا به خیبر برسان...همین فردا
انس آرام مشت عمران را رها کرد همانطور که دست به زانو میگذاشت از جا بلند شد و به سمت کاسهٔ سفالینی که خرماهای زرد رنگ در آن چپانده شده بود رفت.
کاسه را به دست گرفت و دوباره به سر جایش برگشت.
بر زمین نشست و عمران را کنار خود نشاند؛ هسته خرما را درآورد و آن را در دهان پسرک گذاشت وگفت: احساس می کنم اتفاق ناگواری برایت رخ داده؛ اما نمی دانم چرا لب فرو بستی و چیزی نمی گویی؟ اشکال ندارد؛ راستش را بخواهی من مدتهاست که قصد رفتن به مدینه را دارم؛ من رسول الله را ندیده، دوست دارم و گویی عشقش در تارو پود بدنم رخنه کرده؛ همیشه دنبال بهانه ای بودم که خودم را به محضر مقدس ایشان برسانم؛ اما هیچ وقت به خواسته ام نرسیدم؛ از وقتی هم که ازدواج کردم؛ دیگر وضعم بدتر شده و اگر بخواهم کوچکترین حرکتی کنم؛ باید جوابگوی زبیده باشم.
اما اینک وضع فرق کرده؛ زبیده عاشق سکه و طلاست؛ من میتوانم او را به طمع بدست آوردن سکه رام کنم و به بهانه رساندن تو به خیبر به خواسته دلم برسم و بعد نگاه عمیقی به پسرک کرد و ادامه داد: البته اول تو را به کسانت میرسانم و توقع هیچ انعام هم ندارم و آرام تر ادامه داد: چه انعامی بالاتر از دیدن روی توووو
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_چهاردهم🎬:
وردان که شتر را نشاند؛ ابوجنید با اسبی تیزرو خود را به او رساند و همان طور که گوشهٔ دستار سفید سرش را از جلوی دهانش پایین می آورد گفت: چه شده وردان؟ چرا هنوز حرکت نکرده ایستادی؟!
وردان که غافلگیر شده بود؛ افسار شتر را رهاکرد و شتابان از جا بلند و گفت: ب..ب..ببخشید ارباب، گویا مسافرمان حالش رو به راه نیست؛ ناله می کرد؛ مجبور شدم شتر را بنشانم تا ببینم اوضاع چگونه است؟
در این هنگام گوشهٔ پردهٔ محمل کنار رفت و سر کنیزکی سیاه از بین پرده بیرون آمد؛ کنیزک با صدایی هراسان رو به ابو جنید کرد و گفت: قربان! حال بانو اصلا خوب نیست؛ تبش، دم به دم بیشتر می شود و از زخم سرش خون تازه بیرون می زند.
ابو جنید با شنیدن این حرف، خشمگین شد و فریاد زد: چرا الان می گویی؟ مگر نگفتم حال ایشان کوچکترین تغییری کرد مرا باخبر کنید و سپس نگاهی به پشت سرش انداخت؛ همانجا که هنوز سایه های آبادی پدیدار بود و گفت: وردان! به همهٔ همراهان بگو؛ شترها و بارهای ابو جنید از کاروان جدا می شود و به همان آبادی که اینک از آنجا گذشتیم؛ برمی گردیم و در آنجا اتراق خواهیم کرد و تا حال بانو خوب نشده، از آنجا حرکت نخواهیم کرد.
وردان که با دهانی باز، اربابش را می نگریست گفت: ا...اما ارباب...
ابو جنید بلندتر فریاد زد، چرا و اما و اگر ندارد، امر همان است که گفتم و با زدن این حرف، اسب را هی کرد و از آنها دور شد.
وردان که از این تصمیم ابوجنید که به خاطر یک زن، کار و سفرشان را طولانی تر کرده بود؛ عصبانی شد و دندانی بهم سایید و رو به ابو زهیر که شاهد تمام قضایا بود؛ کرد و گفت : نگفتم این زن از آشناهای ارباب است وگرنه کدام تاجر راضی می شود که کل کاروان تجاریش را برای درمان ضعیفه ای ناشناس بخواباند؟!
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_سیزدهم 🎬: عمران با شنیدن نام پدرش، یاد صحنهٔ کشتن او افتاد؛ پلک ه
🌹:#آن_پهلوان
#داستان_واقعی
#قسمت_پانزدهم
انس! عمران را بر شتر عاریتی که از یکی از آشناها قرض گرفته بود؛ نشاند و همراه کاروانی که از روستا می گذشت و رهسپار مدینه بود؛ شد.
زبیده! خوشحال از اینکه بعد از بازگشت همسرش، سکه های ناب طلا را لمس می کند و زندگی اش زیرو رو خواهد شد؛ به بدرقه همسر و میهمان نورسیده اش آمده بود و همسرش نیز به امید دیدن روی رسول خدا صلی الله علیه وآله که انتهای آرزویش بود؛ لبخند به لب آورده بود و برای زبیده دست تکان میداد.
عمران سوار بر شتر، یاد چند روز پیش افتاد و صحنهٔ کشته شدن پدرش و فرار مادرش در ذهنش جان می گرفت.
کاروان آرام آرام حرکت کرد و از روستا بیرون رفت .
پیش رو، بیابانی سوزان با شن های داغ و روان و آینده ای نامعلوم بود.
برای عمران همه چیز سکوت محض بود؛ او غرق افکار و غصه هایش بود و نه صدای زنگوله های چهارپایان و نه حرف ها و سخنان اطرافیان، هیچ کدام از آنها او را از عالم خود بیرون نمی آورد.
عمران غرق افکار خود بود و شتری که افسارش را انس به دنبال خود می کشید؛ نزدیک شتری دیگر که محملی زیبا بر آن نهاده بودند شد.
مردی که افسار شتر را به دست داشت؛ مشغول صحبت با پیرمردی بود که عصا زنان او را همراهی می کرد.
انس سرشار از هیجان بود و برای آرام کردن افکارش به سخنان آن مرد گوش می کرد.
مرد جوان صدایش را آرام تر کرد و رو به پیرمرد گفت: ابوزهیر! درست است که ارباب من، ثروتی بسیار زیاد و افسانه ای دارد؛ اما اربابی دست و دلباز است و از زمانی که به خدمت او درآمده ام با چشم خود دیده ام که همیشه به فقرا و در راه ماندگان کمک می کند؛ مردی بسیار مؤمن که ایمان او به رسول خدا، ایمانی قلبی و عمیق است؛ نه ظاهری و زبانی و... گمانم این مسافری هم که بر شتر نهاده ایم، مورد توجه ایشان قرار گرفته است. در این هنگام مرد جوان صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: من فکر می کنم این زن زیبا از آشناهای ارباب است؛ چرا که نه تنها دستور داد تا او را تیمار کنیم؛ بلکه می خواهد او را به مدینه برساند و گمانم در سرای خود جای دهد.
انس با شنیدن سخنان آن مرد جوان، دانست که آنها هم مثل او گمشده ای در بیابان یافته اند اما اصلا به ذهنش خطور نکرد که شاید بین آن گمشده و این گمشده، رابطه ای وجود داشته باشد.
مرد جوان سخن می گفت که ناگاه صدای نالهٔ ظریفی از داخل محمل بلند شد؛ صدا به گوش عمران رسید و او را از عالم غصه هایش بیرون کشید.
عمران با شنیدن آن ناله، احساساتی عجیب به او دست داد؛ چشم به پارچه های مخملین محمل دوخته بود که ابو زهیر به آن مرد جوان گفت: وردان! این زن را چه می شود؟
وردان شانه ای بالا انداخت و شتر را از حرکت بازداشت و سعی در نشاندن شتر داشت تا بفهمد مسافر غریبه اش چرا این چنین ناله می کند.
و انس بی توجه به حال دگرگون عمران که همچنان خیره به آن شتر بود؛ پیش میرفت و از آنها فاصله می گرفت.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#آن_پهلوان
#داستان_واقعی
#قسمت_شانزدهم
زبیده گوشهٔ اتاق خشت و گلی اش نشسته بود و همان طور که علفهای تازه را با هاون سنگی بهم میکوفت تا ضمادی برای سر زخمی بیمارش درست کند؛ از زیر چشم نگاهش به زن زیبای پیش رویش بود که گویا در عالم بیهوشی و بی خبری به سر میبرد و گهگاهی ناله ای میزد؛ زنی زیبا که در رختخوابی ابریشمین خواب بود؛ او با خود فکر می کرد؛ براستی ترکیب این اتاق و زندگی فقیرانه با آن رختخواب زیبا و نرم و ابریشمی با هم جور در نمی آمد.
زبیده دعا می کرد؛ کاش وقت رفتن این رختخواب زیبا را به جا گذارند.
او علفهای له شده را بیرون آورد و با داروهایی که برای زخم معمولا استفاده می کردند؛ مخلوط کرد و همان طور که پارچهٔ سفید و تمیزی را که در دستان کنیزک بود میگرفت؛ کنار بستر آن زن نشست و مشغول ضماد گذاشتن شد و در حین کار، زیر چشمی به کنیزک که مشخص بود سن و سال زیادی ندارد نگاهی انداخت؛ حس کنجکاویش تحریک شده بود و می خواست بداند که این زن کیست و چرا به این روز افتاده؟!
پس گلویی صاف کرد؛ پارچه دستش را روی مرهم سر زن گذاشت و گفت: شکر خدا که تبش پایین آمده؛ اما هنوز بدنش داغ است.
کنیزک بدون اینکه حرفی بزند؛ سری تکان داد و زبیده ادامه داد: ببینم این زن کیست؟ آیا همسر اربابتان است؟ و چون جوابی نشنید ادامه داد؛ چرا و چگونه این بلا به سرش آمده؟
کنیزک که نگاه خیره زبیده را دید؛ شانه ای بالا انداخت و گفت: او همسر ابو جنید نیست؛ من نمی دانم اوکیست، اصلا هیچ کس نمی داند او کیست، فقط ارباب میداند چه کسی هست؛ آخر ما او را در بیابان یافتیم و در حالیکه بر زمین افتاده بود و بیهوش بود .
بچه حزب اللهی
🌹:#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_پانزدهم انس! عمران را بر شتر عاریتی که از یکی از آشناها قرض گرف
🌹:#آن_پهلوان
#داستان_واقعی
#قسمت_هفدهم
نیمه شب بود؛ برخلاف همیشه که خانهٔ انس و زبیده در تاریکی فرو میرفت؛ اینبار به خاطر زنی بیمار، مشعل های فروزان دو طرف اتاق روشن بود؛ کنیزک در خوابی خوش فرو رفته بود و زبیده بر بالین زن نشسته بود.
زبیده خیره به چهره زیبای زن بود و با خود فکر می کرد؛ گویی این چهره را جایی دیده؛ اما کجا؟! او که در عمرش از این روستا بیرون نرفته بود؛ پس چگونه می توانست این زن را بشناسد؟!
هر چه که بیشتر و بیشتر به او نگاه می کرد؛ این حس آشنایی قوی تر می شد.
اما کجا؟!
زبیده آخرین نگاه را به صورت بیمار انداخت؛ رنگ چهره اش برگشته بود؛ دست روی پیشانی او نهاد و متوجه شد؛ تبش هم پایین افتاده پس لبخندی زد و آرام از جا برخواست.
زبیده قصد داشت به بسترش که آن طرف اتاق بر روی حصیر خرما گسترده بود؛ برود و اندکی بخوابد که احساس کرد صدای ناله ضعیف زن بلند شد.
به طرفش برگشت؛ آری درست میدید؛ آن زن گویا کمی هوشیار شده بود.
زبیده به سرعت خود را به او رساند؛ با یکی از دستانش سر زن را بالا گرفت و با دست دیگرش کاسهٔ سفالین را که مخلوط شیر و عسل داخل آن بود به لبهای زن نزدیک کرد.
زن که انگار سخت تشنه و گرسنه بود؛ بدون اینکه چشمانش را باز نماید؛ شیر و عسل را جرعه جرعه نوشید و سپس آرام پلک هایش را از هم گشود.
زبیده متوجه نگاه کم جان زن شد؛ هیجانی سراسر وجودش را گرفت و مانند دخترکی نوجوان، لبخندی دلنشین زد و همان طور که سرش را تکان می داد گفت :س...س...سلام...خدا را شکر بهوش آمدید.
زن نگاهی غریب به او انداخت و سپس در روشنایی نور مشعل ها، اطراف را جستجوکرد.
نگاه زبیده به چشمان زن بود و باز هم با دیدن چشمان گشودهٔ او، حس قبلی اش زنده شد و با خود زمزمه کرد؛ براستی من تو را کجا دیده ام؟!
زن! پس از اینکه اطراف را با نگاهش وارسی کرد؛ با لحنی بسیار آرام گفت : من کجا هستم؟! شما کیستید؟
زبیده لبخندش پررنگ تر شد و گفت: خدا را شکر دارو و درمان هایم اثر کرد؛ شما در منزل زبیده و انس در کوره دهی نزدیک مدینه هستید؛ از اینجا تا مدینه سه شبانه روز راه است.
حالا بگو تو کیستی؟! رابطه ات با ابوجنید که مردی سخاوتمند است و مثل ریگ بیابان سکه های طلا برایت خرج می کند چیست؟
باورت میشود؛ چندین نفر را بسیج کرد تا مقداری عسل بیابند؛ آخر تشخیص من این بود که باید با عسل مداوا شوی.
راستی چهره تو برایم بسیار آشنا هست؛ راز این آشنایی در چیست؟ آیا چهره من هم برای تو آشناست؟!
زن که از پرحرفی و سخنان بی ربط زبیده خسته شده بود؛ بدون اینکه جوابی به سؤالات او دهد؛ سرش را به طرف مقابل برگرداند و چشمانش را روی هم نهاد و وانمود کرد به خواب رفته.
زبیده که از سکوت زن کمی ناراحت شده بود؛ از جای برخواست و همان طور که به طرف بسترش می رفت گفت: بخواب! راحت بخواب! خدا را شکر توانستم حالت را رو به راه کنم؛ امیدوارم فردا مهر سکوت از لب بگشایی و مرا لایق دوستی خود بدانی؛ خیلی دلم می خواهد بدانم که چرا چنین برایم آشنا هستی!
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#آن_پهلوان
#داستان_واقعی
#قسمت_هجدهم
سه روز از سفر انس می گذشت؛ سه روزی که انس با احساسات تازه ای دست به گریبان بود؛ شوقی پنهانی درون سینه اش، قلب او را بی تابانه به قفس تن می کوبید؛ گویی پرنده ای بود که بوی آزادی به مشامش رسیده باشد؛ هر چه که فاصله تا مدینه النبی کمتر می شد؛ این هیجان و شعف درونی بیشتر و بیشتر می شد و اینک که سایه ای از شهر مدینه در جلوی چشمشان به تصویر کشیده شده بود؛ انس بی تابانه، افسار شتر را در دست فشار می داد و گام هایش را بلندتر از همیشه برمی داشت؛ گویی اینجا مسابقه ای بزرگ بود و انس می خواست پیروز مسابقه باشد و اولین کس در کاروان باشد که پای درون شهر پیامبر می گذارد.
عمران که از فراز شتر، همه جا را زیر نظر داشت؛ حرکات هیجان زدهٔ همسفر این روزهایش را حس می کرد؛ اما این هیجانات توجه او را به خود جلب نمی کرد؛ بلکه برای او خاطرات چندین روز پیش جان می گرفت و صحنهٔ خروج از مدینه به ذهنش می آمد؛ آنزمان هم پدر داشت و هم مادر ولی الان جز امید به یافتن «آن پهلوان» که کسی جز مرحب بن حارث، پهلوان یهودی قلعهْ خبیر نمی توانست باشد؛ نوری در دلش نبود.
با ورود به شهر مدینه، گویی عطر دل انگیز محمدی در مشام کاروانیان پیچید.
اهل کاروان که اینجا آخر مسیرشان بود هر کدام به سمتی راه افتادند و انس پرسان پرسان، راه رسیدن به خانهٔ پیامبر را طی می کرد.
عمران که متوجه نیت انس شده بود با صدایی که گویی از ته چاه می آمد؛ گفت: آهای مرد عرب! مرا به خیبر برسان، سپس به دنبال کار خویش برو
ادامه دارد..
🖊 به قلم ط ، حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
بچه حزب اللهی
🌹:#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_هفدهم نیمه شب بود؛ برخلاف همیشه که خانهٔ انس و زبیده در تاریکی ف
🌹:#آن_پهلوان
#قسمت_نوزدهم🎬:
انس نگاهی از سر مهر به عمران انداخت وگفت: پسرم! برای رساندن تو به ایل و طایفه ات راهی سفر شدم؛ من مسلمانم و رسم ادب حکم می کند که خود را به محضر رسول الله برسانم و عرض ادبی نمایم.
به تو اطمینان می دهم که زیاد طول نکشد؛ دیدار اصلی را میگذارم برای وقت برگشتن از خیبر، اما ولوله ای درون جانم افتاده و تا لحظه ای روی ماه پیامبر را نبینم؛ آرام نخواهم گرفت.
عمران آه کوتاهی کشید و آرام تر از قبل گفت: باشد...حالا منزل رسولتان کجاست؟!
انس که میدید پسرک بعد از چندین روز همسفری تازه زبان باز کرده و با او سخن می گوید؛ لبخندی زد و گفت: می گویند درب خانهٔ پیامبر از داخل مسجد باز میشود و با اشاره به کمی جلوتر ادامه داد: آنجا را میبینی؟ دو نخل که دو طرف آن درب قرار دارد و دیوارهای گلی بلند اطرافشان را گرفته! به گمانم آنجا مسجد است.
عمران برای گریز از افکار و خاطرات تلخ، هم صحبت ناجی اش شده بود؛ او که شوق و ذوق انس را برای دیدار رسول خدا دیده بود؛ دوست داشت همراه او شود تا او هم بداند و ببیند که محمد بن عبدالله کیست که انسان هایی ندیده رویش، عاشقانه او را دوست می دارند.
به درب مسجد رسیدند؛ انس شتر را خوابانید و عمران با یک پرش از بالای شتر خود را پایین افکند.
انس همانطور که افسار شتر را به چوبی که داخل دیوار تعبیه شده بود می بست رو به عمران گفت: پسرم تا من داخل مسجد می شوم و به خدمت رسول خدا میرسم؛ تو همین جا بمان و با چیزی خود را سرگرم کن و مطمئن باش؛ من زود بر می گردم.
عمران همانطور که خیره به زمین بود و با انگشتان دستش بازی می کرد؛ مِن و مِن کنان گفت: اگر اشکال ندارد؛ من هم با شما داخل مسجد می شوم.
انس لبخندی بر لبانش نقش بست و مانند کودکی ذوق زده؛ دست عمران را در دست گرفت و به سمت مسجد کشانید و گفت: چرا که نه؟! دیدار با پیامبر خدا لیاقت می خواهد و گوییا خدا به تو آن لیاقت را داده و چه بسا این سعادت دیدار من هم با رسول الله به خاطر وجود تو باشد.
عمران همانطور که حرفهای انس را گوش میکرد و با چشمان جستجوگرش داخل مسجد را از نظر می گذراند وارد آنجا شد.
با ورود به مسجد، احساسات مبهمی درون جان عمران می پیچید؛ احساساتی که تا به حال به او دست نداده بود.
انس اندکی تعلل کرد و در جای خود ایستاد؛ روبه روی او چندین درب وجود داشت و انس نمی دانست که کدامین درب، متعلق به منزل رسول الله است ؛ به ناچار اطرافش را نگاه کرد.
مرد سیه چرده ای در سایهٔ دیوار او را نگاه می کرد.
انس در حالیکه دست عمران را در دست داشت به سمت او رفت و با چهره ای بشاش و لبخندی کمرنگ که صورتش را پوشانیده بود رو به مرد کرد و گفت: سلام علیکم برادر! در پی دیدار یاریم و به بوی محمد بن عبدالله به اینجا کشیده شده ایم؛ حال نمی دانیم کدامین خانه متعلق به رسول خداست.
آن مرد دستش را به سوی انس دراز کرد و همانطور که به او دست میداد گفت: وعلیکم السلام برادر و با اشاره به درب های پیش رویش گفت: تمام این درب ها متعلق به خانهٔ پیامبر است که در هر کدام یکی از همسران او ساکن است، به جز آن دربی که باز است، آنجا منزل ابوتراب است.
انس نگاهی به درب مورد نظر کرد و گفت: یعنی منزل اصحاب پیامبر دربی به مسجد ندارد؟!
آن مرد لبخندی بر لب نشاند و گفت: چرا تمام اصحاب پیامبر خانه شان را به گونه ای بنا کرده بودند که دربی به مسجد داشته باشند؛ تا اینکه فرشتهٔ وحی به رسول الله (ص) نازل شد و امر خداوند بر آن تعلق گرفت که تمام درب ها به جز درب خانه پیامبر و علی، مسدود شود.
انس که انگار چیز عجیبی می شنید کمی جلوتر رفت و آرام تر پرسید: براستی درب خانهٔ تمام اصحاب پیامبر رو به مسجد بسته شد؟ و این ابوتراب کیست که چنین منزلتی دارد و چرا خداوند چنین حکمی نموده؟
مرد عرب خودش را جلوتر کشید و گفت: آری! حکم خدا باید اجرا می شد؛ تمام درب ها بسته شد و حتی بعضی از اصحاب خاضعانه طلب کردند که از منزلشان روزنه ای کوچک رو به مسجد باز باشد؛ اما رسول الله نپذیرفت؛ زیرا ارادهٔ خدا چیز دیگری بود و ابوتراب، علی بن ابی طالب، داماد پیامبر و پدر نوه های اوست؛ حیدر کرار است و پهلوانی ست که عرب نظیرش را ندیده است؛ ارادهٔ خدا بر آن تعلق گرفته که جز پیامبر و فرزندانش، کسی ساکن خانه اش نباشد و اینک پیامبر در مسجد است، درب هیچ کدام از این غرفه ها را نزنید و برای دیدار رسول الله، یک راست به سمت مسجد بروید.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم🎬:
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم
وارد مسجد شدند؛ عمران گوشه ای نشست و انس، سر از پا نشناخته به جلو گام برمی داشت، گویا می خواست خود را به نزدیک ترین مکان ممکن به پیامبر برساند.
بچه حزب اللهی
🌹:#آن_پهلوان #قسمت_نوزدهم🎬: انس نگاهی از سر مهر به عمران انداخت وگفت: پسرم! برای رساندن تو به ایل
🌹:#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_یکم🎬:
شمعون روی تخت چوبی که نزدیک کرسی مجلل مرحب که پشتی آن کنده کاری شده و بلند بود؛ نشست و گفت: همانطور که خدمتتان عرض کردم؛ اوامر جنابعالی مو به مو انجام شد، سلیمان کشته شد و اموالش هم به غارت رفت و طبق قرارمان تمام املاک سلیمان که در دست شما به امانت بودند از آن شما می شوند و مسکوکاتی هم که همراه آن بینوا بود خرج راهزنانی که اجیر کرده بودم و...
مرحب بن حارث که گویی در پی شنیدن چیز دیگری بود به میان حرف شمعون پیر دوید و گفت: صبرکن! دینا کجاست؟! بیوه سلیمان را می گویم و پسرش عمران، چه شد؟
شمعون که انگار از گفتن مطلب واهمه داشت با من و من گفت: او...او نیز گویا دوری شوهرش را تحمل نیاورد و بلافاصله به سلیمان پیوست و پسرش هم اگر از اهل کاروان بوده، بی شک کشته شده است، چون هیچ کدام از اهل کاروان زنده نماندند.
مرحب که انتظار شنیدن این حرف را نداشت؛ چونان اسپند روی آتش از جا جهید و با صدای بلند فریاد زد: چه می گویی مردک؟! مگر من به شما تاکید نکردم، همسر سلیمان باید زنده بماند و او را نزد من بیاورید؟! چرا خلف وعده کردید هااا
شمعون که توقع اینگونه پرخاشگری را نداشت، دستش را مشت کرد و بر روی زانو کوبید و همانطور که با تنها چشم سالمش خیره به مرحب بود؛ گفت: همسرش زنده دستگیر شد، منتها او همانند اسب چموشی رم کرد و خودش را به فنا داد و خود، باعث کشتن خودش شد و افراد من تقصیر نداشتند؛ او اسبی را که سوارش بوده وحشی می کند و بعد از طی مسافتی، اسب او را محکم بر زمین می کوبد و ان زن بینوا درجا کشته می شود.
مرحب که چشمانش از همیشه ترسناک تر شده بود مانند انسان های جنون زده دور تا دور سالن را میگشت و به عالم و آدم بد و بیراه می گفت.
شمعون که دیگر آن مکان را جای ماندن نمی دانست از جا برخواست و همانطور که شکوه و عظمت این خانه را که دست کمی از یک قصر نداشت از نظر می گذراند، زیر لب گفت: تمام اموال و املاک سلیمان را صاحب شدی باز هم حریص هستی و چشمت به دنبال آن زن بینوا بود و تقصیر ما چیست وقتی که تقدیر تو و آن زن با هم یکی نبود؟!
و با زدن این حرف، بی آنکه نگاهی به مرحب بیاندازد؛ راه خروج از خانه سلیمان بیچاره را در پیش گرفت
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_بیست دوم
دم دم های غروب بود؛ شمعون همانطور که با خود حرف میزد از خانهٔ سلیمان تاجر که الان مرحب بن حارث آن را اشغال کرده بود بیرون آمد؛ او سعی می کرد با همان یک چشمی که برایش مانده بود؛ جلوی پایش را نگاه کند تا مبادا سنگی باعث آزارش شود و در همین موقع، انس و عمران که تازه وارد خیبر شده بودند و انس با راهنمایی عمران به پیش می رفت؛ از کنارش گذشتند.
شمعون سرش را بالا گرفت و انس را دید. در گرگ و میش غروب متوجه شد که فرد غریبه ای را می بیند، اما اصلا توجهی به پسرکی که در کنار او قدم بر میداشت نکرد.
شمعون همانطور که در ذهنش حلاجی می کرد این مرد غریبه کیست و در اینجا که محلهٔ داد و ستد در خیبر نیست چه می کند؟ از پیچ کوچهٔ سنگفرش گذشت و به سمت خانه اش که چند قدم جلوتر بود، گام برداشت در این هنگام، مرد غریبه ای دیگر را دید. شمعون نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب گفت: امشب چه خبر است؟! انگار بیگانگان به یکباره به خیبر هجوم آورده اند و با زدن این حرف، جلوی در چوبی خانه اش ایستاد و می خواست کوبهٔ در را بزند که مردی از پشت سرش گفت: شمعون یک چشم؟!
شمعون سرش را به عقب برگرداند و بله ای بلند گفت، هنوز بله در دهانش بود که انگار دنیا در مقابل تک چشم او، تیره و تار شد و حس کردچند نفر گونی ای بر سرش کشیدند و روی دوش مردی قوی هیکل، شتابان به جایی می رود.
گونی، جای دست و پا زدن نبود و شمعون می خواست داد و فریاد کند و دیگران را به کمک بخواهد که مرد با صدای زمختش گفت: کمتر داد و هوار کن! اگر همکاری کنی با تو کاری نداریم و برعکس سکه های طلا در انتظارت خواهد بود.
مرد قوی هیکل از نقطه ضعف شمعون سخن می گفت و شمعون با شنیدن نام سکه طلا، کمی آرام گرفت اما باز هم هراز گاهی تقلا می کرد و چون مردی پیر بود و سرد و گرم روزگار چشیده بود؛ می دانست کسی که ادم اجیر می کند او را بدزدند از راه معمول پیش نمی روند و راه های مخفی و کم جمعیت را در پیش می گیرند، پس داد و فریاد شمعون، کاری از پیش نخواهد برد.
ادامه دارد..
به قلم 🖊ط ،حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
بچه حزب اللهی
🌹:#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_یکم🎬: شمعون روی تخت چوبی که نزدیک کرسی مجلل مرحب که پشتی آن کنده کاری شده
🌹:#آن_پهلوان
#داستان_واقعی
#قسمت_بیست_سوم
انس جلوی در چوبی و بزرگ خانه ای که عمران ادعا داشت از آن پدرش هست ایستاد و همانطور که بانگاهی سرشار از تعجب به درب کنده کاری شدهٔ پیش رویش چشم دوخته بود، کوبهٔ در را به صدا درآورد.
عمران که انگار در عالم دیگری بود، همانطور که قطرات اشک از چشمانش سرازیر میشد گفت: پدرم را کشتند و از سرنوشت مادرم هم چیزی نمی دانم، اینجا که کسی نیست! اصلاً برای چه اینجا آمده ایم؟!
عمران رویش را به انس کرد و می خواست به او بگوید که باید به خانهٔ پهلوان خیبر، مرحب بن حارث برویم که ناگهان صدایی آشنا از پشت در بلند شد: آهای شمعون پیر! چه شده؛ نرفته برگشتی؟!
عمران همانطور که صدای بغض دارش می لرزید؛ گفت: خودش است، این...این صدای عمو مرحب است.
انس لبخندی زد و در همین حین در باز شد.
مرحب که انگار انتظار دیدن چهره ای نا آشنا را نداشت گفت: تو کیستی و اینجا چه می کنی؟! به گمانم ادرس را اشتباه آمده ای..
در این هنگام عمران خودش را جلو کشید و خود را به مرحب چسپاند و گفت: سلام عمو، عمو به دادم برسیذ عمو..پدرم را...
مرحب با یک دست مشعل را گرفته بود و با دست دیگر عمران را از خود جدا کرد و همانطور که با تعجب به او چشم دوخته بود گفت: عمران! مگر تو همراه پدر و مادرت به سفر نرفته ای؟!تو اینجا چه می کنی؟!
در این هنگام انس که متوجه شد راه را درست آمده و این پسرک را به کسانش رسانده گفت: او را بیهوش در بیابان یافتم و بعد از تیمارش متوجه شدم به کجا باید بیاورمش.
مرحب که انگار هزاران فکر به مخیله اش هجوم اورد و طبق گفتهٔ راهزنان سلیمان و دینا مرده بودند و نگه داشتم عمران جز ضرر برای او چیزی نداشت، اخر او به دینا نرسیده بود و اگر عمران را می پذیرفت بایذچد هر چه الان در تملک خود دراورده بود به این پسرک یتیم تقدیم می کرد، می خواست عمران را از خود براند و همین اول راه او را همراه این مرد از خیبر بیرون کند که ناگهان با حرفی که عمران گفت نقشه اش عوض شد.
عمران با التهابی در صدایش گفت: آری، این مرد جان مرا نجات داد، باید به او سکه و زر بدهیم و مادرم به من گفت که نزد تو بیایم.
مرحب که با شنیدن نام «مادرم» شاخکهایش تیز شده بود و دلش به تلاطم افتاد؛ دست عمران را در دست گرفت او را به داخل خانه کشید و گفت: چه گفتی؟! مادرت دنیا تو را نزد من فرستاده؟! کل ماجرا را برایم بگو، دینا الان کجاست؟!
عمران سرش را به نشانه تایید تکان داد و همانطور که به انس اشاره می کرد گفت: اول مزد زحمات این مرد را بدهید، سر فرصت همه چیز را برایتان تعریف می کنم.
مرحب که نام دینا انگار شور و شوقی در وجودش ایجاد کرده بود و می خواست زودتر جای دینا را بداند، تعلل نکرد، همیان گوشهٔ شال کمرش را بیرون آورد، بندش را گشود و چند سکه طلا کف دستش ریخت و می خواست به طرف انس دهد که عمران کل کیسه را از دست مرحب بیرون کشید و همانطور که آن را به طرف انس میداد گفت: با اجازه تمام همیان را به انس میدهم که او و همسرش زحمت زیادی برایم کشیده اند و بعدا من این پول را به شما پس خواهم داد.
مرحب که اینک تمام حواسش فقط در پی مادر این پسر بود، از این حرکت اعتراضی نکرد و فقط می خواست انس زودتر برود تا از زبان عمران به مکان دینا پی ببرد، لبخندی زد و انس را به عقب هل داد و گفت: چندین برابر مزدت را گرفتی، حالا برو و ما را تنها بگذار..
انس می خواست کیسهٔ زر را پس دهد که در خانه به رویش بسته شد.
مرحب، دست عمران را گرفت و به داخل خانه برد و عمران تا چشمش به خانه و وسایلش افتاد، خاطرات پدر و مادر در ذهنش جان گرفت و ناخوداگاه با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#قسمت_بیست_چهارم🎬:
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
چون نگاه عمران این پسر زجر کشیده به هر چیزی که می افتاد گریه اش شدیدتر می شدمرحب بن حارث که خوب می فهمید داغ دل این کودک چیست اما می خواست خود را بی خبر بگیرد؛ با دست هایش شانه عمران را گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟! مگر تو همراه پدر و مادرت نرفتی؟! چه می گفتی تو؟! مادرت تو را نزد من فرستاده؟! مگر مادرت اینک کجاست؟ برایم بگو چه شده عمران بگو که دلم میخواهد آن کنم که مادرت امر کرده؟ گریه نکن بگو تا بروم و حق تو را بستانم
عمران همانطور که هق هق می کرد شروع به تعریف کردن نمود؛ از حمله راهزنان گفت؛ از پنهان شدن خودش گفت؛از صحنهٔ کشتن پدرش گفت که چگونه بی گناه بر ریگ داغ بیابان افتاد و از مادرش گفت که راهی بیابانی بی انتها شد؛ عمران گفت و گفت و گفت و مرحب قصه ای تکراری را دوباره شنید و بعد از دقایقی مرحب به میان حرف عمران دوید و گفت: آنطور که متوجه شدم تو بعد از حمله راهزنان مادرت را ندیدی؛ پس چرا جلوی آن مرد عرب بیابانی به من گفتی مادرت تو را فرستاده؟!
بچه حزب اللهی
🌹:#آن_پهلوان #داستان_واقعی #قسمت_بیست_سوم انس جلوی در چوبی و بزرگ خانه ای که عمران ادعا داشت از آن
🌹:#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_پنجم 🎬:
عمران با یادآوری چند ماه گذشته، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت به راستی این چند ماه به اندازه چندین سال من بزرگ شده ام ولی هنوز درک نکرده ام چرا مادرم در ان رؤیا، مرا به سمت مرحب بن حارث فرستاد؟! ولی امیدوارم به زودی این موضوع را درک کنم و در همین لحظه سر و صدایی داخل کوچه، پایین دیواری که عمران بر فراز سقفش، خوابیده بود به گوشش رسید.
عمران نیم خیز شد با دقت به پایین نگاه کرد؛ چندین سرباز به سمتی می رفتند؛ یکی از آنها با صدای بلند گفت: مسلمانان حمله کرده اند! مسلمانان به قلعه خیبر حمله کرده اند! باید مرحب را خبر کنیم و آن دیگری قهقهه ای زد و گفت: در و دیوار خیبر آنچنان مقاوم و محکم و استوار هست که هیچ جنبنده ای قادر نیست به این قلعه مستحکم حمله کند، آنچه که مسلمانان در سر دارند خوابی بیش نیست، برویم برویم مرحب را خبر کنیم.
عمران با شنیدن صحبت های سربازان سریع از جای برخاست؛ حالا که پای جنگی واقعی در میان بود و همچنین نام مرحب بن حارث به گوشش خورد؛ باید می رفت و از نزدیک می دید چون او ماه ها قبل یک جنگی نابرابر و جنگی مرموزانه و نامردانه را شاهد بود و اینک می خواست جنگ واقعی را از نزدیک ببیند و هنرنمایی مرحب بن حارث را شاهد باشد.
عمران طی این چند ماه، راه در روهای خیبر را که چندین قلعه مستحکم در خود جای داده بود، یاد گرفته بود و خود را به جایی رساند که از آنجا می توانست لشکر دشمن را ببیند
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_ششم🎬:
چندین روز بود که مسلمانان قلعه قموص که استوارترین دژ از دژهای یهودیان خیبر بود را محاصره کرده بودند؛ عمران با چشم خود می دید که هر روز فوجی از مسلمانان به سردمداری کسی جلو می آمدند؛ مرحب بن حارث در حالیکه کلاه خودی از سنگ بر سر می گذاشت، از قلعه بیرون می زد؛ رجزی می خواند و عده ای را تار و مار می کرد و به قلعه باز میگشت.
درست است که عمران از خیبرنشینان بود؛ اما مدام در دل دعا می کرد: کاش پهلوانی پیدا شود و مرحب را زمین زند تا کمی دل او قرار گیرد.
مرحب هر روز بیرون قلعه میرفت، می جنگید و سپس وارد قلعه می شد و از جنگ خود با مسلمانان داستان سرایی ها می کرد؛ عمران شاهد همه ی این موضوعات بود تا این که روزی دیگر از پشت کوه های مشرق زمین سر زد عمران حس خاصی داشت مدام زیر چتر آسمان دست به دعا بر می داشت که خدایا مرحب را با قدرت خود زمین بزن! عمران از مادرش تعریف های زیادی از خدای یکتا شنیده بود؛ خدایی که محبتش باعث شده بود؛ مادرش دینا دل در گرو مهر آخرین پیامبر خدا بدهد و پدرش سلیمان این را کاملا متوجه شده بود.
صبح زود بود، باز مرحب آماده جنگ و رجز خوانی، کلاه خود بر سر گذاشت و امر کرد تا درب قلعه را باز کنند؛ دری که آنچنان سنگین بود که برای گشایش آن، چهل مرد جنگی می بایست کمک دهند تا در را باز و بسته کنند.
عمران دلش به تکاپو افتاد. خود را به محلی رساند که همیشه از آنجا جنگ مرحب با مسلمانان را تماشا می کرد.
درب قلعه باز شد و مرحب از قلعه بیرون آمد و سپس دوباره در را بستند که از هجوم ناگهانی مسلمانان به داخل، جلوگیری کنند. مرحب که چون همیشه متکبرانه جمع پیش رو را می نگریست؛ بادی به غبغب انداخت و هل من مبارز طلبید.
عمران از بالای دیوار، سرکی کشید و صحنه پیش رو را نگاه کرد؛ او می دید که شور و شوقی عجیب در بین مسلمانان افتاده است؛ انگار کسی که امروز علم مبارزه را به دست گرفته بود شخصی خاص بود که جایگاهی ویژه در بین مسلمانان داشت؛ آن شخص به تنهایی از جمع مسلمانان جدا شد و جلو آمد، عمران از آن فاصله درست نمی توانست چهره آن شخص را تشخیص دهد؛ اما به نظرش آمد که او را می شناسد و یا شاید حس درونی اش به او چنین گوشزد می کرد.
آن مرد جلو آمد، شمشیر دو لبه اش را در هوا چرخاند و فرمود:
منم که مادرم مرا حیدر نامیده
شیر بیشهای هستم که خشم و قهرش سخت است.
با بازوانی قوی و با خشمی سخت
مانند شیری شرزه پیش می آیم و
گردن کفار را میزنم؛ با شمشیرم،
شما را تار و مار خواهم کرد!!!
با این شمشیر آنچنان به شما ضربه می زنم که مهره کمر شما از هم جدا شود!
مرحب با شنیدن رجز خوانی آن مرد که خود را حیدر نامیده بود؛ نیشخندی زد و شمشیرش را در هوا تکان داد و با سرعت به طرف آن مرد حرکت کرد و در حین حرکت می گفت: منم مرحب بن حارث، پهلوان پهلوانان خیبر، تو اگر حیدر کرار هم که باشی یارای مقابله با من را نخواهی داشت و من تو را با قدرت خویش به زانو در خواهم آورد؛ هنوز حرف در دهان مرحب بود که شمشیری دو لبه بر سرش فرود آمد و فرق سر مرحب را به دو نیم تقسیم کرد.
بچه حزب اللهی
🌹:#آن_پهلوان #قسمت_بیستم_پنجم 🎬: عمران با یادآوری چند ماه گذشته، آه کوتاهی کشید وزیر لب گفت به راس
🌹:#آن_پهلوان
#قسمت_بیستم_هفتم🎬:
عمران بر خلاف دیگر یهودیان که در صدد پنهان شدن بودند، خود را به درب قلعه رساند، او می خواست دست به دامان کسی بزند که ندایی ملکوتی او را جوانمرد خواند، او در پی آن پهلوان راستین بود تا شاید این پهلوان، عمران را به آرزوی دیگرش که رسیدن به مادرش بود؛ برساند چرا که آرزوی اولش، که شکست مرحب بود را حیدر کرار برایش رقم زد
دینا که زنی محجوب بود و اینک به دین مبین اسلام در آمده بود و نام طاهره را بر خود نهاده بود؛ نگاهش را از ابوجنید دزدید و به گلهای فرش زیر پایش خیره شد، انگار می خواست چیزی بگوید اما حیای زنانه اش موجب بروز ندادن کلامش میشد.
ابوجنید که همسر مومنه خودش را بهتر از هر کسی می شناخت؛ گفت: بگو طاهره جان! چه می خواهی بگویی؟!
طاهره سرش را پایین انداخت و گفت: می دانم که تمام تلاشت را برای پیدا کردن پسرم عمران به کار بستی و آن پسر پیدا نشد که نشد اما ماه ها پیش، شمعون یک چشم را دستگیر کرده و اینجا آورده اید و او اعتراف کرد که تمام بلاهایی که بر سر من و فرزندم و همسرم آمد؛ همه از جانب مرحب بن حارث بود؛ پس چرا کاری نکردید؟!
من انسان کینه توزی نیستم، اما خونخواه همسر مرحومم و پسر بیگناهم هستم.
ابو جنید سری تکان داد و گفت: من اگر کاری نکردم؛ برای این بود که موقعیت هیچ کاری فراهم نبود. طرف ما، کم کسی نیست، مرحب بن حارث است که شنیدن نامش لرزه بر اندام هر مرد جنگی می اندازد.
اما الان بحث فرق می کند همانطور که می دانی مسلمانان به خیبر لشکر کشیده اند، چند روز پیش که من هم برای سربازی به آنجا رفتم، علمداران ما جلو میرفتند و مقهور برمی گشتند، مرحب بن حارث، عمر و ابوبکر را که از یاران به نام پیامبر بودند و ادعای جنگاوری می کردند؛ شکست داد اما پیامبر وعده ای شیرین داد و فرمود: امروز پرچم را به دست کسی میدهم که پیروز خواهد شد و سخن پیامبر حق ترین سخن هاست. تقریبا حدس همگان برای آن شخص پیروز، کسی جز ابوتراب نبود ولی ابوتراب دچار چشم درد بود و نمی توانست علمداری کند.
گویا حضرت رسول چشم درد ابوتراب را با آب دهانش شفا داده و امروز علی بن ابیطالب است که به مصاف مرحب بن حارث می رود.
طاهره با شنیدن این موضوع، دلش به شور و شوق افتاد، زیرا حجت او در مسلمانی زهرا و علی بود، پس با صدایی لرزان گفت: می..می شود من به منزل ابوتراب بروم؟!
می خواهم زمانی که از جنگ برگشتند؛ داد دلم را به محضرش ببرم و ایشان زخم سربسته ی این سینه را مرهم گذارد و مرحب را تنبیه نماید.
ابو جنید که همسرش را بسیار دوست می داشت و خوشحالی او خوشحالش می کرد؛ گفت: آری! چرا نشود؟!
هم اینک با یکدیگر به درب خانه ی ابوتراب می رویم و بدان هیچ کس از در این خانه ناامید بیرون نمی آید.
برخیز زن! برخیز همسر زیبایم! برخیز تا برویم؛ حتما تا الان از خیبر برگشته اند.
برخیز که من هم مشتاق شنیدن اخبار جنگ هستم.
🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠
#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_پایانی🎬
ابوجنید و همسرش وارد کوچه ی بنی هاشم شدند، شور و شوقی در جریان بود و همهمه ی مردم نشان از خبرهای خوش میداد. انگار حیدر کرار از جنگ برگشته بود و باز گلی دیگر برای اسلام کاشته بود.
ابوجنید درب خانهٔ ابوتراب را که باز بود به همسرش نشان داد و گفت: در را باز گذاشته اند حتما جمعیتی داخل خانه است.
طاهره از زیر روبنده در خانه ای را نگاه می کرد که جولانگاه ملائک آسمان بود و ناگهان نگاهش از در خانه به دیوار کنارش کشیده شد. طاهره پسرکی را دید که این پا و آن پا می کرد؛ گویا دوست داشت وارد خانه شود اما هنوز تردید داشت؛ قلب طاهره به شدت به تبش افتاد. همانطور که قطرات اشک صورتش را می شست با صدایی که از هیجان می لرزید؛ پسر را به ابوجنید نشان داد و گفت: او...آن پسر ژنده پوش، عمران است! به خدای محمد قسم! شک ندارم که او پسر من، عمران بن سلیمان است و با زدن این حرف به طرف عمران که حالا تصمیم خودش را گرفته بود و می خواست داخل خانه شود؛ شروع به دویدن کرد.
عمران دستش به در خانهٔ حیدر کرار رسید که ناگهان بویی خوش و آشنا به مشامش خورد و خود را در آغوش گرم مادر دید.
اشک عمران و مادرش در هم آمیخته بود و عمران با شوقی در کلامش گفت: تو راست گفتی« آن پهلوان» مرا به مادرم رسانید.
<« پایان »>
🙏با تشکر از سرکار خانم ط ، حسینی
محقق و نویسنده روایات های مذهبی در تاریخ اسلام...🌹
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺