بچه حزب اللهی
اجتماع همدلی با تشییع کنندگان شهید سید حسن نصرالله یکشنبه ۵ اسفند بعد از نماز مغرب و عشا مصلای اما
⭕️ برای سیدحسن نصرالله چه کاری از دستمان برمیآید؟ (بخش چهارم: حضور پرشور و مؤثر در مراسم بزرگداشت شهرها)
🔹 تنها چند ساعت تا تشییع پیکر رهبران شهید حزبالله باقی مانده و دستهایی در کار آمده تا اجازه ندهد ایرانیها، سیدالشهدای مقاومت را در #لبنان تشییع کنند.
🔸 اما برای ما که در ایران هستیم، فرصت حضور در مراسمات بزرگداشت شهید سیدحسن نصرالله در مصلیهای کشور وجود دارد و حضور پرشور ما در این مراسمات میتواند همچون تشییع شهید سلیمانی، پیام واضحی برای صهیونیستها و دشمنان مقاومت ارسال کند. بنابراین:
▪️ اول اینکه لازم است خودمان به همراه خانواده در این مراسم شهرمان شرکت کنیم.
▪️ ثانیاً هر یک از اطرافیان را که میتوانید با خودتان همراه کنید تا در مراسم بزرگداشت حضور پیدا کند؛ همسایه، بستگان و دوستان اولین کسانی هستند که باید به سراغشان برویم.
▪️ سوم در کنار پرچم ایران، پرچم سرخ خونخواهی و پرچم زرد حزبالله لبنان را هم تهیه کنید و در مراسم شهرتان در معرض دید نگاه دارید.
▪️ چهارم از مراسم و لحظههای ناب آن فیلم و عکس بگیرید و در فضای مجازی (به ویژه اینستاگرام و توئیتر و...) با هشتگ « #إنا_علی_العهد» منتشر کنید تا مخاطبین بینالمللی و به ویژه لبنانی بتوانند به آن دسترسی داشته باشند.
🔺 رهبر انقلاب پس از شهادت سیدحسن فرمودند «عزای ما به معنی ماتم گرفتن و افسرده شدن و یک گوشه نشستن نیست، جنس عزای ما از جنس عزای سیدالشهدا (ع) است» پس مراسم بزرگداشت شهدای مقاومت نباید تبدیل به مراسم بیروح فاتحه بشود که هیچ ظالمی از آن نترسد.
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
20.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻رحیم پور ازغدی:
از روی سادگی .!!.. جسارت کردم و از امام خامنه ای، نتیجه آینده انقلاب بدون ایشون رو پرسیدم....‼️
✌️جواب حضرت آقا شنیدنی و قابل تأمل بود...
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
⭕️ مشاور مسعود پزشکیان: ممنوعیتی برای مذاکره وجود ندارد/در آینده با آمریکا مذاکره خواهیم کرد/حماس با اسرائیل مذاکره و توافق کرد، آیا آمریکا از اسرائیل بدتر است؟!
♦️علیاصغر شفیعیان: سخنان رهبری به هیچ عنوان به این معنا نیست که دیگر نباید مذاکرهای کرد. ایشان چند روز پیش در دیداری که با رهبران حماس داشتند از مذاکرهکنندگان آنها تقدیر کردند و توافق آنها را دستاورد بزرگ خواندند. این توافق میان حماس با کجا بوده؟! آیا آمریکا از اسرائیل بدتر است؟
در نتیجه ممنوعیتی برای مذاکره وجود ندارد اما در زمانی که ترامپ همزمان با اینکه میگوید میخواهم مذاکره کنم تهدید میکند و شروط سنگینی قرار میدهد قطعا بهصورت مقطعی ایران تامل بیشتری برای این مذاکره خواهد کرد.
مذاکره برای معامله و بده-بستان است و با آمریکا قبلا چنین کاری کردیم و در آینده هم خواهیم کرد. و این کار هیچ ممنوعیتی ندارد به دلیل اینکه ما حتما به دنبال این هستیم که مشکلاتمان حل شود.
⭕️🖊این جماعت در نهایت مطابق ماموریت تعریف شده، کار خود را خواهند کرد، ولو محرمانه و پشت دربهای بسته؛ دلیل؟ تجربه ثابت کرده ..
تا دلتون بخواد آدما از این رو به اون رو میشن تو آینده پیش رومون
اتفاقات زیاد ، فتنه ها پیچیده ، حق باطل قاطی
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
بچه حزب اللهی
⭕️ مشاور مسعود پزشکیان: ممنوعیتی برای مذاکره وجود ندارد/در آینده با آمریکا مذاکره خواهیم کرد/حماس با
🚨مهم
⭕️🖊روی ماجرا ظریف هست، اگه ظریف اخراج شد.باز این عوامل حضور داشته باشن، بازم همون داستان ها رو داریم.
🔔باید پاکسازی کلی شکل بگیره، ظریف فرد باهوشی هست و میدونه دیگه مهره سوخته شده و باید ریل گذاری و مهره چینی کنه
👈تا اگه یه روز هم ظریف نباشه، افراد و تفکر ظریف حاکم باشه.
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
✌️ورودی بیروت
🔻تصویر هوایی از گسیل مردم جنوب لبنان به سمت بیروت برای شرکت در تشییع تاریخی شهدای مقاومت
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
🔴یادمون نرفته که برجام حتی بنزین برگشت ظریف رو هم نتونست جور کنه!!!
⭕️ما باید از همه این اتفاقات درس بگیریم از بحث بشار اسد و قذافی و صدام درس بگیریم.
🔹️راه نجات این کشور مذاکره نیست، این مطالب بنا به این منتشر نشده که ای مردم شما هیچ مطالبهای نکنید بلکه مثل قذافی نشید، نه منظورم این نیست.
🔹️منظور من اینه اگه ما قرار مطالبه اقتصادی داشته باشیم، خواسه مون مذاکره نباشه.
چون با مذاکره هیچی حل نمیشه
نمونه اش ؟ ۲ سال برجام.
🔹️اصلاً قذافی و بشار اسد و غیره هم وجود نداشتن، دیگه خودمون دو سال دیدید دیگه چطوری بازیمون دادن.
🔹️گفتن هسته ای نداشته باشید، گفتیم چشم.
گفتن بتن بریزید تو راکتور ها، گفتیم چشم
اخرش چی دادن بهمون؟ هیچی
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_نهم🎬: زبیده قطره قطره آب در دهان کودک می ریخت و همانطور که دندا
🌹:#داستان_واقعی
#آن_پهلوان
#قسمت_یازدهم 🎬:
عمران چیزی از حرفهای آن زن نمی فهمید و توان سخن گفتن هم نداشت اما خوب می دانست که نه این زن مادرش است و نه این کلبه که سقفش از الوار درخت خرماست، آن منزل شاه نشین خودشان است؛ پس بی حال سرش را به طرف دیگر چرخانید، او دوست نداشت در این خانه باشد؛ انگار دلش می خواست به همان بیابان سوزان برگردد و به نزد مادرش و آن پهلوان برود.
زبیده که متوجه ضعف عمران شده بود؛ همانطور که پارچهٔ روی سرش را مرتب می کرد گفت: صبر کن پسرک! درست است که خانهٔ زبیدهٔ تازه عروس، خالی از خوراک است اما الان برای تو هر طور شده پیاله ای شیر فراهم می کنم تا نوش جان کنی و لب به سخن بگشایی؛ تا زبیده بینوا بفهمد با چه کس یا کسانی طرف است.
عمران بی توجه به حرف های آن زن غریبه، به رؤیایی که دیده بود فکر می کرد، به مادرش و آن اشاره...
بی شک مادرش می خواست راه را به اونشان دهد؛ مادر حرف از پهلوانی بی همتا که نور آن را در برگرفته بود می زد؛ اما...اما...عمران پهلوانی جز مرحب بن حارث نمی شناخت.
آری...آری درست است؛ بی شک مادرش هم منظورش«مرحب» بود.
عمران با صدایی که انگار از ته چاه بالا می آمد تکرار کرد: مرحب بن حارث....آن پهلوان و آرام چشمانش را بر هم نهاد تا شاید دوباره به آن رؤیا برگردد.
آخر این دنیا برایش جهنمی بیش نبود؛ دنیایی که کاروانها را غارت می کردند و پدرش را به راحتی آب خوردن سر می بریدند و مادرش در بیابانی سوزان گم می شد؛ برای عمران لطفی نداشت و او آرزو می کرد: کاش وقت حملهٔ راهزنان در پشت آن تپه پنهان نشده بود و در کنار پدرش می ماند و می مرد.
کاش اصلا پدرش هوس سفر به بلاد دیگر به سرش نمی زد! کاش...کاش
در همین هنگام باز صدای آن زن غریبه در فضا پیچید و او را از احوالات خود بیرون کشید.
آن زن به همراه چند زن دیگر وارد اتاق شدند.
پیاله ای شیر در دست او و ظرفی خرما در دست دیگری بود.
عمران وانمود می کرد که خواب است؛ اما جمع پیش رویش انگار برایشان خواب و بیداری عمران مطرح نبود؛ آنان کنجکاو بودند و تشنهْ دانستن.
یکی از زن ها کنار بستر خشک و سفت عمران زانو زد و همانطور که دست هایش را به زیر شانه های تبدار او می برد تا بلندش کند؛ رو به دیگر زنها که او را می پایدند؛ گفت: زبیده راست می گوید؛ لباس تن این پسرک را ببینید؛ کاملا معلوم است ابریشم شاهانه است و بعد لبخندی زد و رو به زبیده ادامه داد: برو خدا را شکر کن که اول راه زندگی و خانه داری، شانس در خانه تان را زده، در این هنگام زنی که ظرف خرما را در دست داشت جلو آمد؛ بقیه را به کناری زد و گفت: اول به داد این طفلک برسید که مشخص است نیرویی در بدن ندارد؛ بعد به فکر اموال کسانش باشید و لااقل به طمع سکه های بی زبان قبیله اش او را زود تیمار کنید که از دست نرود؛ آخر به شما هم می گویند زن؟ عاطفه تان کجا رفته؟ نمی بینید رنگ رخسار این پسرک همانند گچ سفید شده؟!
جمع زنان با شنیدن این حرفها ساکت شد و در این هنگام آن زن جلوتر آمد؛ در کنار عمران زانو زد و همانطور که با مهری مادرانه سر او را به دامن می گرفت؛ دانه ای خرما سوا کرد؛ هسته اش را بیرون آورد و آن را در دهان عمران گذاشت و سپس با اشاره به زبیده، پیاله شیر را گرفت؛ سر عمران را بالاتر آورد و جرعه جرعه شیر را در دهان او خالی می کرد و عمران آرام آرام مشغول خوردن شد.
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿
#آن_پهلوان
#قسمت_دوازدهم 🎬:
آن روز به شب رسید و انس با دستی پر به خانه آمد.
زبیده که نگهداری از عمران بهانه ای شده بود تا در وراجی های زنانهٔ پیش از مجلس عروسی پسر ابو مروان شرکت نکند و این موضوع او را عصبانی کرده بود؛ با آمدن انس، شتابان از جا برخواست، خلخال نقره دستش که یادگار مجلس عقدش بود را تکانی داد و همانطور که به ظرف خرمای گوشهٔ اتاق اشاره می کرد گفت: چرا اینقدر دیر آمدی؟ انگار تقدیر زبیده شده که هر جا شادی و نشاطی برپاست او نباشد و گلیم بختم را با نداری و غم بافته اند؛ امروز هم که پرستار این طفل شده ام.
انس نگاهش را از صورت زبیده وچشمهای وسمه کشیده اش گرفت و نگاهی مهربان به صورت عمران که بی صدا به آن دو خیره شده بود کرد و گفت: علیک سلام زن، به به میبینم که میهمانمان هم بیدار هست و همانطور که ریسمان روی شانه اش را به طرفی می انداخت ادامه داد: انگار وجود این طفل برای ما برکت شده؛ برو به مجلس شادی ات برس که امروز به اندازه یک ماه پول و سکه نصیبم شد.
زبیده که از شنیدن واژه سکه نیشش تا بنا گوش باز شده بود؛ خنده ای از سرخوشی کرد و با غمزه چشم و ابرو اشاره ای به عمران کرد و گفت: میهمانت سیر سیر است و حالش هم عالی، منتها ما هرچه کردیم لام تا کام حرف نزد؛ انگار این پسرک کر و لال به دنیا آمده؛ حال خود دانی و این تحفه ای که از بیابان ربودی؛ من میرم که بسیار هم دیر شده و با زدن این حرف، از تنها اتاق زندگی اش با انس خارج شد.
بچه حزب اللهی
🌹:#داستان_واقعی #آن_پهلوان #قسمت_نهم🎬: زبیده قطره قطره آب در دهان کودک می ریخت و همانطور که دندا
انس نگاهش را از رد رفتن همسر جوان و سر به هوایش گرفت و به عمران نزدیک شد؛ کنار بستر او نشست و همانطور که با لبخندی مهربان به او نگاه می کرد؛ با دستان زبرش که در اثر برخورد با خار بیابان زمخت و شیار شیار شده بود؛ موهای پسرک را نوازش کرد و گفت: ببینم پسرم، حالت خوب است؟ می توانی سخن بگویی؟ یادت هست که هستی و از کجا آمدی ؟ پدر و مادر و کسانت کیستند و کجایند و تو را چرا تنها و با آن وضع در بیابان رها شده بودی؟
عمران نگاهی کم جان به انس کرد؛ پلک هایش را روی هم گذاشت و وانمود کرد که خواب است.
انس که نمی دانست به چه دلیل این پسرک حاضر به سخن گفتن نیست؛ سرش را پایین آورد و نجوا گونه در گوش عمران گفت: من می دانم تو هر که هستی مسلمان نیستی؛ چون خودم ستاره داوود را از گردنت در آوردم و پنهان نمودم تا زبیده و خاله زنک های روستا متوجه نشوند و از طرفی میدانم نامت عمران بن سلیمان است چون زیر آن ستاره، این اسم کنده شده بود و میدانم که عمران بن سلیمان باید فرزند یکی از اعیان یهودی باشد؛ حال کافیست فقط تو با اشاره سر حرف مرا تأیید کنی.
ادامه دارد...
به قلم 🖊 ط ، حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
@BACHE_HEZBOLLAHi
#بچه_حزب_اللهی