eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
32.5هزار دنبال‌کننده
31.8هزار عکس
13.4هزار ویدیو
300 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
لطفا عمل کنید !!! توانا بود هر که عامل بود!! من نمی توانم من اراده ندارم من تحمل ندارم من شرایط ندارم خواهش میکنم اینا رو بزارید کنار... چرا اگه بخای میتونی همه چی رو درست کنی  انسان قادر حتی غیر ممکن ها رو ممکن کنه...   درست مثل حرفي که معلم به دانش آموز مي‌زند دانش آموز مي‌گويد: من ديشب مهمان داشتم نتوانستم درس بخوانم! معلم مي‌گويد: بغل دستي ات هم ظاهرا مهمان داشت چطور درس خواند؟ نتوانستي يا نمي‌خواستي؟!  همه چيز به اراده‌ي ما برمي‌گردد. بايد بخواهيم تا بتوانيم..و البته مراقبتمان را بايد بيشتر کنيم.خدا وعده‌ي کمک داده و بنده اش را تنها نمي‌گذارد... برای ترک گناه محدوديت زماني داشته باشيم!!! ✔️ يک قدم برو جلو يک محدوديتي براي خودت بگذار. این چت با نامحرم ریشه روح و روانتو میریزه به هم... بعد که وابستگی کاذب بوجود اومد چند تا ابراز محبت ظاهری دیدی و شنیدی اون  وقته که اسیر رابطه شیطان میشی و عقلت از کار میفته... ‼️دين يعني محدوديت عاقلانه‼️ يعني برنامه ريزي! ⚠️گام دوم محدوديت در نگاه است. همه چيز را نگاه نکن کنجکاوی نکن! قدرت داشته  باش. يک محدوديت بگذار براي نگاهت ورفتارت. اگه وابستگی به نامحرم بوجود اومده هر چه زودتر اونو رها کنید نزارید... 1ـ وضع بدتر بشه 2ـ وشرایط رهایی سختر   ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ... ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ...  ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻫﻢ " ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ..." ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ، ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ... ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ...   ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ !...   ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ : "ﻭﺭﻭﺩ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ "  ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ، ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ... ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺍﺳﺖ:)
قبل از این که اینو بخونی امام زمان(عج) تو مناجاتت با خدا هست؟ از بهجت می پرسن: حاج آقا...میشه امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) قبل از این که دنیا  پر از زشتی بشه ظهـــور کنه؟؟ درجواب  میگن: معلومه... به یه شرط! مؤمنـــان برای فرج ایشون مضطرّانه دعا کنن! خدا تو قرآن میگه: أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ مضطرّ شدی صدا بزنی من جواب ندم؟؟   آهای مومنین!! چقدر تو نمازامون غیر از حاجت های دنیوی مون ظهور امام زمان  (عج) رو خواستیم؟
شهید مدافع حرم عباس دانشگر
مدافعان حرم 🇮🇷
شهید مدافع حرم عباس دانشگر
عباس دانشگر در1372/2/18چشم به جهان گشود عباس پسری مومن وانقلابی بود عباس در دانشگاه افسری وتربیت پاسداری امام حسین در حال دانش اموختگی بود وتازه دوماه از نامزدی اش میگذشت که هوایی شد واز دانشگاه افسریه به سوریه اعزام شد وبالاخره در1395/3/20درماه مبارک رمضان در جنوب حلب شربت شهادت نوشید و به دست مردم سمنان در امامزاده اشرف محلات به خاک سپرده شد.     وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحیم آخر من کجا و شهدا کجا خجالت می‌کشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره‌ی آنان هم نیستم،  شهید شهادت را به چنگ می‌آورد راه درازی را طی می‌کند تا به آن مقام می‌رسد اما من چه! سیاهی گناه چهره‌ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده، حرکت جوهره‌ اصلی انسان است و گناه زنجیر، من سکون را دوست ندارم. عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است، سکونم مرا بیچاره کرده. در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده، انسان کر می‌شود، کور می‌شود، نفهم می‌شود، گنگ می‌شود و باز هم زندگی می‌کند. بعد از مدتی مست می‌شود و عادت می‌کند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم.  درد را، انسان بی هوش نمی‌کشد، انسان خواب نمی‌فهمد، درد را، انسان با هوش و بیدار می‌فهمد. راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده‌ام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا تو هوشیارمان کن، تو مرا بیدار کن، صدای العطش می‌شنوم صدای حرم می‌آید گوش عالم کر است. خیام می‌سوزد اما دلمان آتش نمی‌گیرد. مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمی‌کنیم، روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم. الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم، مرده‌ام تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته‌ رقیه (س) به حرمت نگاه خسته‌ زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر (عج) به ما حرکت بده.   ــ عباس دانشگر 1395/2/2 ــ  
من یک دختر چادریم ... شاد و پرنشاط ، سرزنده و پرکار... قرآن و نهج البلاغه اگر میخوانم رمان و حافظ هم میخوانم عاشق پهلوانی های حضرت حیدر اگر هستم یک عالمه شعر حماسی از شاهنامه هم حفظم پای سجاده ام گریه اگر میکنم خنده هایم بین دوستانم هم تماشایی است ! من یک عالمه دوست و رفیق دارم. تابستان ها اگر اردوی جهادی میرویم اردوهای تفریحی ام نیز هر هفته پا برجاست ... ما اگر سخنرانی میرویم پارک رفتنمان هم سرجایش است ... مسجد اگر پاتوق ماست باغ و بوستان پاتوق بعدی ماست ... برای نماز صبح قرار مسجد اگر میگذاریم ، هنوز خورشید نزده از مسجد تا خانه پیاده قدم میزنیم. دعای عهدمان را اگر میخوانیم همانجا سفره باز میکنیم و با خنده و شادی صبحانه مان میشود غذا با طعم دعا ! ما اگر چادر سر میکنیم نقاش هم هستیم خطمان هم خوب است حرفهای دخترانه مان سرجایش شوخی های دوستانه مان را هم میکنیم نمایشگاه و تئاتر هم میرویم سینما هم اگر فیلمخوب داشت ... کوه هم میرویم عکس های یادگاری فیلم های پر از خنده و شادی کی گفته ما چادری ها ... من قشنگ تر از دنیای خودمان سراغ ندارم ! دنیای من و این رفیقان با خدایم همین هایی که دنبال زندگیشان در کوچه و خیابان نمیگردند همین هایی که وقتی دلت را میشکنند تا حلالیت ازت نگیرند ول کن نیستند ، همین هایی که حیاشان را نفروختند ... خوشبخت ندیده ، هرکس ما را ندیده ...
شادی روح شهدا صلوات...
صدای حاج ابراهیم درون گوشم میپیچد! آ مهدی دارد از آخرین دیدار با برادرش میگذرد و میگوید همه شهدا برادرهای من هستند اگر همه را میتوانید بیاورید حمید را هم بیاورید! . هنوز ابراهیم همت تاکید میکند که ما همچون وارد شدیم و همچون حسین هم باید به شهادت برسیم... به شهادت برسیم ... به برسیم... . حسین خرازی وسط دستش قطع میشود و با یک تا آخر عملیات میجنگد... حس میکنم خنکای خاک طلائیه را زیر پاهایم! باید معطرش را در مشت هایم پنهان کنم و به سر و صورت بریزم!! . نه اصلا باید ای طولانی بروم روی خاک پاکش تا عجین بشود با و پوست و استخوانم..! . . صدای و ! گویی که عملیات آغاز شده است! شوق معبود در وجودم طنین انداز میشود... ناگهان؛ رشته افکارم را در هم می ریزند بوق ماشین ها!! صدا! صدای خمپاره و گلوله نبود... . صدای لس آنجلسی ماشین مدل بالایی بود ک دلش میخواست تمام من را به انضمام افکارم زیر بگیرد!! هندزفری و مداحی بعدی... چه به موقع پلی میشود! . مداح می‌خواند: یه شهید، یه پرچم ، توی شهر ما غریبه نه فقط نام و نشونش، خودشم خیلی غریبه! . و اینجا بود ک فهمیدم وسط دورترین نقطه به طلائیه هستم! وسط هوای دود آلود شهر که آدمهایش از هوایش دود آلوده تر اند!! اینجا عده زیادی رنگ بوی ندارند... اینجا برای خیلی ها افتخار است که را برعکس بروند!! اینجا عده ای همه هایمان را با شهدا فراموش کرده اند! عده ای دیگر که دم از خدا و امام و شهدا میزنند! فقط شده اند و در باطن... . . اینجا بی منت ببخشید و از هیچکس هیچ نخواهید! اینجا دیگر منش و رفتار شهدایی نیست... اینجا فقط نام را یدک میکشیم!! باز هم بگویم! ریا تظاهر حسادت تهمت بی اخلاقی!! دلم پر است آی آدم ها... . خوش به حال آنهایی ک در این حال و هوای حال هوای دلشان آفتابی و بدون ابر است... . دل من انقدر بهانه نگیر! اینجا که نیست... اینجا آسمان است،شهر!!
شهید مدافع حرم علا حسن نجمه
مدافعان حرم 🇮🇷
شهید مدافع حرم علا حسن نجمه
شهید سوپر استار علاءحسین نجمة به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری در تلویزیون دعوت شده بود اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد. پایگاه تخصصی حریم حرم نوشت: «علاء حسن نجمه» ملقب به نام جهادی (تراب الحسین)، رزمنده جوان و خوش سیمایی از سرزمین مقاومت یعنی لبنان بود. او عشق به جهاد و شهادت را در زادگاهش شهرک «عدلون» آموخت اما شراب دلنشین شهادت را در کربلای حلب سوریه چشید. «علا»ی ۲۵ ساله (متولد ۸/۱/۱۹۹۳ – ۱۸/۱۰/۱۳۷۰) یتیمی بود که خود برای خواهر و برادران یتیمش پدری می‌کرد. علاوه بر آنکه در کنار مادرش سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت و در ترییبت آنها تلاش می‌کرد، برای فرزندان دوستان شهیدش به ویژه شهید «علی ناصر» نقش پدری دلسوز داشت که همواره پیگیر احوالات آنها بود و با رفتنش بار دیگر دو فرزند شهید «علی ناصر» خود را یتیم دیدند. سوپر استاری که جور دیگر درخشید! «علا»ی شاد و بشاش به هنرهای عکاسی، فوتوشاب، بازیگری و کارگردانی علاقه داشت و عکس بسیاری از شهدا را به مناسبت‌های مختلف، طراحی و در صفحه‌های مجازی قرار می‌داد . به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری در تلویزیون دعوت شده بود اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد؛ همچون نام خانوادگی اش: «نجمة». شهید «علاء» با وجود به پایان رسیدن دوران خدمتش، بعد از آنکه اطلاع یافت حمله‌ای جدید علیه تروریست‌ها در پیش است، از بازگشت به خانه خودداری کرد و بودن در صف رزمندگان در عملیاتی دیگر را به استراحت و مرخصی ترجیح داد . تنها آرزویش زیارت بارگاه و ضریح امام حسین (ع) بود اما هرگز به دیدار دوست نائل نشد تا اینکه که به قافله شهدای مدافع حریم حرم حضرت زینب (س)عقیله بنی هاشم پیوست و میهمان امام و مقتدایش حسین (ع) شد؛ و چه شیرین است چنین دیدار و زیارتی. «علاء» در جنگ‌های قلمون و قصیر شرکت داشت. او از مجاهدان و شخصیت‌های رسانه ای مستقر در خط مقدم و از افسران جنگ نرم بر علیه دشمن تکفیری - صهیونیستی به شمار می‌رفت. او همچنین ار فعالان فیس بوکی محسوب می‌شد که تصاویر شهدا را منتشر و احوالات آنها را می‌نوشت. اشک‌های جاری خود را آماده کنید   آخرین نماز صبح «علاء نجمه» نماز وداع او بود، گویی دیگر دنیا برایش تنگ شده بود و فرصتی برای برآورده شدن آرزوی مادرش و دیدن او در لباس دامادی باقی نمانده بود. کسی فکر نمی کرد متنی را که در صفحه شخصی‌اش در فیسبوک نوشته است وداع آخر قبل از شهادتش باشد و بعد از آن نوبت دیگران است که درباره «علاء»  بنویسند. او چند روز قبل از شهادتش نوشت: «اشک‌های جاری خود را آماده کنید». این جمله را درباره استقبال از عاشورای حسینی نگاشت. 
هدایت شده از Ashkani
اگه دنبال یک کانال میگردی که مطالب و اشعارهایی درمورد رهبری داشته باشه! ما این کانال را به شما معرفی میکنیم👇👇👇👇 @khamenei_97 @khamenei_97
خانوووووووم… شــماره بدم؟ خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟ خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟ ... این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید! بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد. تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگی‌اش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت… شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…! دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند… دردش گفتنی نبود…! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن… چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد… امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…! انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد! احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما این‌طور نبود! یک لحظه به خود آمد… دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…