🌸 تشرف علی بن مهزيار اهوازی
🏷 قسمت دوم
🔻ابـن مـهـزيـار میگـويد:
▫️با اين سخن روحم آرام شد و يقين كردم كه خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن كه وقت معين رسيد.
از منزل خارج و بر حيوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا میزند:
🔸يا اباالحسن بيا.
▫️به طرف او رفتم.
سلام كرد و گفت:
🔸ای برادر، روانه شو.
▫️و خودش براه افتاد.
در مسير، گاهی بيابان را طی میكرد و گـاه از كـوه بالا میرفت.
بالاخره به كوه طائف رسيديم.
در آن جا گفت:
🔸يا ابا الحسن، پياده شو نماز شب بخوانيم.
▫️پياده شديم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خوانديم.
بـاز گفت:
🔸روانه شو ای برادر.
▫️دوباره سوار شديم و راههای پست و بلندی را طی نموديم، تا آن كه بـه گـردنـه ای رسـيـديـم.
از گردنه بالا رفتيم، در آن طرف، بيابانی پهناور ديده میشد.
چشم گشودم و خيمه ای از مو ديدم كه غرق نور است و نور آن تلالويی داشت.
آن مرد به من گفت:
🔸نگاه كن. چه میبينی؟
▫️گفتم:
🔹خيمه ای از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است.
▫️گفت:
🔸منتهای تمام آرزوها در آن خيمه است.
چشم تو روشن باد.
▫️وقـتـی از گردنه خارج شديم، گفت:
🔸پياده شو كه اين جا هر چموشی رام میشود.
▫️از مَركب پياده شديم.
گفت:
🔸مهار حيوان را رها كن.
▫️گفتم:
🔹آن را به چه كسی بسپارم؟
▫️گفت:
🔸اين جا حرمی است كه داخل آن نمیشود، جز ولی خدا.
▫️مهار حيوان را رها كرديم و روانه شديم، تا نزديك خيمه نورانی رسيديم.
گفت:
🔸توقف كن، تا اجازه بگيرم.
▫️داخل شد و بعد از زمانی كوتاه بيرون آمد و گفت:
🔸خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.
▫️وارد خـيـمـه شـدم.
ديـدم اربـاب عـالم هستی، محبوب عالميان، مولای عزيزم، حضرت بقية اللّه الاعـظـم، امام زمان مهربانم روی نمدی نشسته اند نطع (2) سرخی بر روی نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشی از پوست تكيه كرده بودند. سلام كردم.
بـهـتـر از سـلام من، جواب دادند.
در آن جا چهره ای مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده، پيشانی گـشـاده با ابروهای باريك كشيده و به يكديگر رسيده.
چشمهايش سياه و گشاده، بينی كشيده، گونه های هموار و برنيامده، در نهايت حسن و جمال.
بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای از مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.
موی عنبربوی سياهی داشت، كه تا نزديك نرمه گوش آويـخـتـه و از پـيشانی نورانی اش نوری ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدی بسيار بلند و نه كوتاه، اما كمی متمايل به بلندی داشت.
آن حضرت روحی فداه را با نهايت سكينه و وقار و حياء و حسن و جمال، زيارت كردم، ايشان احوال يـكايك شيعيان را از من پرسيدند.
عرض كردم:
🔷 آنها در دولت بنی عباس در نهايت مشقت و ذلت و خواری زندگی میكنند.
▫️فـرمـود:
🔶 ان شـاءاللّه روزی خـواهد آمد كه شما مالك بنی عباس شويد و ايشان در دست شما ذليل گـردنـد.
🏷 #امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه #تشرفات #ظهور
@Modafeaneharaam
🌸 تشرف علی بن مهزيار اهوازی
🏷 قسمت سوم
▫️بـعد - حضرت امام زمان (عج) - فرمودند:
🔶 پدرم از من عهد گرفته كه جز، در جاهايی كه مخفی تر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـكـونـت نكنم، به خاطر اين كه از اذيت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی كه خدای تعالی اجازه ظهور بفرمايد.
و به من فرموده است:
🟧 " فرزندم، خدا در شهرها و دسته های مختلف مخلوقاتش هميشه حجتی قرار داده است تا مردم از او پـيـروی كنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو كسی هستی كه خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بين بردن دشمنان دين و خاموش كردن چراغ گمراهان، ذخيره و آماده كـرده است.
پس در مكانهای پنهان زمين، زندگی كن و از شهرهای ظالمين فاصله بگير و از اين پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش، زيرا كه دلهای اهل طاعت، به تو مايل است، مثل مرغانی كه به سـوی آشـيـانـه پـرواز میكنند و اين دسته كسانی هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذليل اند، ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزيز هستند.
🕯ايـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسك به اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و تابع ايشان در احكام دين و شـريـعـت میبـاشـند.
با دشمنان طبق دليل و مدرك بحث میكنند و حجتها و خاصان درگاه خـدايند، يعنی در صبر و تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند كه خدای تعالی، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه اين سختيها را تحمل میكنند.
فرزندم، بر تمامی مصايب و مشكلات صبر كن، تا آن كه خدای تعالی وسايل دولت تو را مهيا كند و پـرچـمـهای زرد و سفيد را بين حطيم (3) و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آيند و بيعت نمايند.
ايشان كسانی هستند كه پاك طينتند و به همين جهت قلبهای مستعدی برای قبول دين دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.
آن زمان است كه باغهای ملت و دين بارور گردد و صبح حق درخشان شود.
خـداونـد بـه وسيله تو ظلم وطغيان را از روی زمين بر میاندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مینمايد.
احكام دين در جای خود پياده میشوند و باران فتح و ظفر زمينهای ملت را سبز و خرم میسازد."
▫️بعد فرمودند:
🔶 آنچه را در اين مجلس ديدی بايد پنهان كنی و به غير اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری.
♦️ابـن مهزيار میگويد:
▫️چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سؤال نمودم.
آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم.
در وقـت وداع، بيش از پنجاه هزار درهمی كه با خود داشتم، به عنوان هديه خدمت حضرت تقديم نموده و اصرار كردم كه ايشان قبول نمايند.
مـولای مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند:
🔶 اين مبلغ را كه مربوط به ما است در مسير برگشت استفاده كن و به طرف اهل و عيال خود برگرد، چون راه دوری در پيش داری.
▫️بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعـای بـسـياری فرمودند.
پس از آن خداحافظی كردم و به طرف شهر و ديار خود باز گشتم.
⬅️ بركات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات 59 تا 63
(3) حطيم: محلّى در مسجد الحرام كنار خانه كعبه است.
* در این تشرف علی بن مهزیار در توصیف چهره حضرت بیان کرده است: «بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای از مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.» ظاهرا منظور از عبارت «مانند قطره ای از مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده»، این است که آن خال در چهره مبارک حضرت (عج) به وضوح دیده میشود.
همچنین گفته است: «موی عنبربوی سياهی داشت.» که «عنبربو» در اصطلاح اهوازی به معنی خوشبو به کار میرود و منظور از «موی عنبربو»، موی خوشبو و زیبا هست.
🏷 #امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه #تشرفات #ظهور
@Modafeaneharaam
❇️ تشرّف تاجر اصفهانی و طىّ الارض با جناب هالو
🗂 قسمت اول
☑️ آقای حاج آقا جمال الدين رحمه اللّه فرمودند:
▫️من برای نماز ظهر و عصر به مسجد شيخ لطف اللّه که در ميدان شاه اصفهان واقع است، میآمدم. روزی نزديک مسجد، جنازهای را ديدم که میبرند و چند نفر از حمّالها و کشيکچیها همراه او هستند. حاجی تاجری، از بزرگان تجّار هم که از آشنايان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدّت گريه میکرد و اشک میريخت.
من بسيار تعجّب کردم؛ چون اگر اين ميّت از بستگان بسيار نزديک حاجی تاجر است که اينطور برای او گريه میکند، پس چرا به اين شکل مختصر و اهانتآميز او را تشييع میکنند و اگر با او ارتباطی ندارد، پس چرا اينطور برای او گريه میکند؟
تا آنکه نزديک من رسيد، پيش آمد و گفت:
🔸 آقا به تشييع جنازه اولياء حقّ نمیآييد؟
▫️ با شنيدن اين کلام، از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصفهان رفتم. (اين محل سابقا غسّالخانه مهمّ شهر بود) وقتی به آنجا رسيديم، از دوری راه و پيادهروی خسته شده بودم. در آن حال ناراحت بودم که چه دليلی داشت که نماز اوّل وقت و جماعت را ترک کردم و تحمّل اين خستگی را نمودم آن هم بهخاطر حرف حاجی. با حال افسردگی در اين فکر بودم که حاجی پيش من آمد و گفت:
🔸 شما نپرسيديد که اين جنازه از کيست؟
▫️ گفتم:
🔹 بگو.
▫️گفت:
🔸 میدانيد امسال من به حجّ مشرّف شدم. در مسافرتم چون نزديک کربلا رسيدم، آن بستهای را که همه پول و مخارج سفر با باقی اثاثيه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هيچ آشنايی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصوّر آنکه اين همه دارايی را داشتهام و تا اينجا رسيدهام؛ ولی از حجّ محروم شده باشم، بیاندازه مرا غمگين و افسرده کرده بود.
(ادامه دارد)
⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات 125 تا 127
🏷 #مهدویت #تشرفات #امام_زمان_عجل_الله_فرجه
@Modafeaneharaam
❇️ تشرّف تاجر اصفهانی و طىّ الارض با جناب هالو
🗂 قسمت دوم
▫️ ... در فکر بودم که چه کنم. تا آنکه شب را به مسجد کوفه رفتم. در بين راه که تنها و از غم و غصّه سرم را پايين انداخته بودم، ديدم سواری با کمال هيبت و اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامر عليه السّلام توصيف شده، در برابرم پيدا شده و فرمودند:
🔶 چرا اينطور افسرده حالی؟
◽️ عرض کردم:
🔷 مسافرم و خستگی راه سفر دارم.
◽️فرمودند:
🔶 اگر علّتی غير از اين دارد، بگو.
◽️ با اصرار ايشان شرح حالم را عرض کردم.
در اين حال صدا زدند:
🔶 هالو.
◽️ ديدم ناگهان شخصی به لباس کشيکچیها و با لباس نمدی پيدا شد. (در اصفهان در بازار، نزديک حجره ما يک کشيکچی به نام هالو بود) در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، ديدم همان هالوی اصفهان است. به او فرمودند:
🔶 اثاثيهای را که دزد برده به او برسان و او را به مكّه ببر
◽️ و خود ناپديد شدند.
آن شخص به من گفت:
🔷 در ساعت معيّنی از شب و جای معيّنی بيا تا اثاثيهات را به تو برسانم.
◽️ وقتی آنجا حاضر شدم، او هم تشريف آورد و بسته پول و اثاثيهام را به دستم داد و فرمود:
🔷 درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببين تمام است؟
◽️ ديدم چيزی از آنها کم نشده است.
فرمود:
🔷 برو اثاثيه خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مكّه برسانم.
◽️ من سر موعد حاضر شدم. او هم حاضر شد. فرمود:
🔷 پشت سر من بيا.
◽️ به همراه او رفتم.
مقدار کمی از مسافت که طىّ شد، ديدم در مكّه هستم.
فرمود:
🔷 بعد از اعمال حجّ در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزديکتری آمده ام، تا متوجّه نشوند.
◽️ ضمنا آن شخص در مسير رفتن و برگشتن بعضی صحبتها را با من به طور ملايمت میزدند؛ ولی هر وقت میخواستم بپرسم شما هالوی اصفهان ما نيستيد، هيبت او مانع از پرسيدن اين سؤال میشد.
بعد از اعمال حجّ، در مکان معيّن حاضر شدم و مرا، به همان صورت به کربلا برگرداند.
(ادامه دارد)
⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات 125 تا 127
🏷 #مهدویت #تشرفات #امام_زمان_عجل_الله_فرجه
@Modafeaneharaam
❇️ تشرّف تاجر اصفهانی و طىّ الارض با جناب هالو
🏷 قسمت سوم (آخر)
در آن موقع فرمود:
🔷 حقّ محبّت من بر گردن تو ثابت شد؟
◽️ گفتم:
🔸بلی.
◽️ فرمود:
🔷 تقاضايی از تو دارم که موقعی از تو خواستم انجام بدهی.
◽️ و رفت. تا آنکه به اصفهان آمدم و برای رفتوآمد مردم نشستم. روز اوّل ديدم همان هالو وارد شد.
خواستم برای او برخيزم و به خاطر مقامی که از او ديده ام او را احترام کنم اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم، و رفت در قهوهخانه پيش خادمها نشست و در آنجا مانند همان کشيکچیها قليان کشيد و چای خورد. بعد از آن وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود:
🔷 آن مطلب که گفتم اين است: در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده، من از دنيا میروم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل من هست. به آنجا بيا و مرا با آنها دفن کن.
▪️ در اينجا حاجی تاجر فرمود:
▫️ آن روزی که جناب هالو فرموده بود، امروز است که رفتم و او از دنيا رفته بود و کشيکچیها جمع شده بودند. در صندوق او، همانطور که خودش فرمود، هشت تومان پول با کفن او بود. آنها را برداشتم و الآن برای دفن او آمدهايم.
▪️ بعد آن حاجی گفت:
▫️ آقا! با اين اوصاف، آيا چنين کسی از اولياء اللّه نيست و فوت او گريه و تأسّف ندارد؟
⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات 125 تا 127
🏷 #مهدویت #تشرفات #امام_زمان_عجل_الله_فرجه
@Modafeaneharaam
❇️ تشرّف جعفر بن زهدری و شفای پای او
☑️ عبد الرّحمن قبايقی میگويد:
▪️ شيخ جعفر بن زهدری، به فلج مبتلا شد؛ بهطوریکه قادر نبود از جا برخيزد. مادربزرگش بعد از فوت پدر شيخ، به انواع معالجات متوسّل شد؛ ولی هيچ فايدهای نديد. اطّبای بغداد را آوردند. مدّت مديدی معالجه کردند، باز هم سودی نبخشيد؛ لذا به مادربزرگش گفتند: شيخ را به مقام و قبّه حضرت صاحب الامر عليه السّلام در حلّه ببر و بخوابان شايد حقّ تعالی او را از اين بلا رهايی بخشد و بلکه حضرت صاحب الامر عليه السّلام از آنجا عبور نمايند و به او نظر مرحمتی فرمايند و به اين شکل، مرضش خوب شود.
مادربزرگ شيخ جعفر بن زهدری، به اين موضوع توجّه کرد و او را به آن مکان شريف برد.
در آنجا حضرت صاحب الامر عليه السّلام شيخ را از جايش بلند کردند و فلج را از او مرتفع نمودند.
☑️ عبد الرحمان قبايقی (ناقل قضيّه) میگويد:
▪️ بعد از شنيدن اين معجزه، ميان من و او رفاقتی ايجاد شد؛ بهطوریکه نزديک بود از شدّت ارتباط هيچگاه از يکديگر جدا نشويم. او خانهای داشت که در آنجا، شخصيّتهای حلّه و جوانان و اولاد بزرگان شهر جمع میشدند.
من خودم قضيّه را از شيخ جعفر پرسيدم. او گفت:
▫️ من مفلوج بودم و اطباء از معالجه مرض من ناتوان شدند.
▪️و بقيّه جريان را نقل کرد تا به اينجا رسيد که:
▫️ حضرت حجّت عليه السّلام در آن حالی که جدّهام مرا در مقام خوابانيده بود به من فرمودند:
🔸 برخيز.
▫️عرض کردم:
🔹 مولای من، چند سال است که قدرت برخاستن را ندارم.
▫️ فرمودند:
🔸 برخيز به اذن خدا.
▫️ و مرا در برخاستن کمک کردند.
وقتی بلند شدم، اثر فلج را در خود نديدم و مردم هجوم آوردند و نزديک بود مرا بکشند. برای تبرّک، لباسهايم را تکهتکه کرده و بردند و به جای آن لباسهای خود را به تن من پوشانيدند. بعد هم به خانه خود رفتم و لباسهايشان را برای خودشان، فرستادم.
⬅️ برکات حضرت ولی عصر(عليه السلام)، صفحه 103
🏷 #تشرفات #توسل #امام_زمان_عجل_الله_فرجه
@Modafeaneharaam
🌸 تشرف ابو راجح حمامی و شفا یافتن او از مرگ حتمی
▪️ در حله به مرجان صغیر، که حاکمی ناصبی بود، خبر دادند ابو راجح، پیوسته صحابه را سب و سرزنش میکند.
دستور داد که او را حاضر کنند.
وقتی حاضر شد، آن بی دینان به قدری او را زدند که مشرف به هلاکت شد و تمام بدن او خرد گردید، حتی آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت.
بعد هم زبان او را بیرون آوردند و با زنجیر آهنی بستند.
بینی اش را هم سوراخ کردند و ریسمانی از مو داخل سوراخ بینی او کردند.
سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگری بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستور داد او را با همان حال، در کوچههای حله بگردانند و بزنند.
آنها هم همین کار را کردند، به طوری که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید.
وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند.
آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد.
حاضران گفتند:
🔹 او پیرمردی بیش نیست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پای در میآورد و احتیاج به اعدام ندارد، لذا خود را مسئول خون او نکن.
▪️ خلاصه آن قدر با او صحبت کردند، تا دستور رهایی ابوراجح را داد.
بستگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد.
صبح، مردم سراغ او رفتند، ولی با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است و دندانهای ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است، به طوری که اثری از آنها نیست.
تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند.
گفت:
▫️ من به حالی رسیدم که مرگ را به چشم دیدم.
زبانی برایم نمانده بود که از خدا چیزی بخواهم، لذا در دل با حق تعالی مناجات و به مولایم حضرت صاحب الزمان (ع) استغاثه کردم.
✨ ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روی من کشید، و فرمود:
🔸 از خانه خارج شو و برای زن و بچه ات کار کن، چون حق تعالی به تو عافیت مرحمت کرده است.
▫️ پس از آن به این حالت که میبینید، رسیدم.
🔘 شیخ شمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه) میگوید:
▪️ به خدا قسم ابوراجح مردی ضعیف اندام و زرد رنگ و بد صورت و کوسج (مردی که محاسن نداشته باشد) بود و من همیشه برای نظافت به حمامش میرفتم.
صبح آن روزی که شفا یافت، او را در حالی که قوی و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم.
ریش او بلند و رویش سرخ، به طوری که مثل جوان بیست ساله ای دیده میشد.
و به همین هیئت و جوانی بود، تا وقتی که از دنیا رفت.
💠 بعد از شفا یافتن، خبر به حاکم رسید.
او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتی وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد، رعب و وحشتی به او دست داد.
از طرفی قبل از این جریان، حاکم همیشه وقتی که در مجلس خود مینشست، پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدی (ع) که در حله است میکرد، ولی بعد از این قضیه، روی خود را به سمت آن مقام کرده و با اهل حله، نیکی و مدارا مینمود و بعد از چند وقتی به درک واصل شد، در حالی که چنین معجزه روشنی در آن خبیث تاثیری نداشت.
⬅️ بركات حضرت ولى عصر(عليه السلام)، سید جواد معلم، صفحه 58
🏷 #مهدویت #تشرفات #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه
@Modafeaneharaam
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🌸🍃ملاقات با امام زمان🌸🍃
تشرف علامه میرجهانی در سرداب مطهر و تصحیح دعای ندبه!
ایشان فرمودند: شب جمعه ای، در حرم مطهر عسکریین بسیار دعا کرده و زیارت و تشرف خدمت مولایم حضرت صاحب الامر روحی فداه را خواستار شدم، پس از خواندن نماز صبح به سرداب مقدس مشرف شدم و چون هنوز آفتاب نزده و هوا تاریک بود، شمعی در دست گرفته از پله های سرداب پایین میرفتم.
وقتی به عرصه سرداب رسیدم آنجا بدون چراغ روشن بود و آقای بزرگواری نزدیک صفه مخصوص نشسته و مشغول ذکر گفتن بودند، از جلوی ایشان گذشتم، سلام کردم و در جلوی صفّه ایستادم و زیارت آل یاسین را خواندم سپس همانجا ایستاده و نماز زیارت خواندم در حالیکه مقدم بر ایشان بودم؛ پس از نماز شروع به خواندن دعای ندبه کردم و چون رسیدم به جمله: و "عرجت بروحه" الی سمائک آن بزرگوار فرمودند: «این جمله از ما نرسیده»، بگویید:و "عرجت به" الی سمائک، سپس فرمودند: «در نماز تقدم بر امام معصوم جایز نیست.»
دعا را تمام کردم و ناگهان متوجه این آیات و بیانات شدم.
1. روشن بودن سرداب بدون چراغ.
2. اصلاح جمله ی دعای ندبه که گفتند از ما نرسیده!
3. تذکر اینکه چرا در نماز بر امام مقدم شده ای!
فهمیدم به چه توفیقی دست یافتم و به درخواست خود رسیده ام؛ فورا سر از سجده برداشتم که دیدم سرداب تاریک است و هیچ کس در آنجا نیست.
📚 «پرواز در ملکوت ص١٣6»
#تشرفات
#مهدویت
@Modafeaneharaam
🌸 تشرف غانم هندی در غیبت صغری
(بخش اول)
✅ ابوسعید غانم هندی میگوید:
◽️مـن در یكی از شهرهای هند (كشمیر) بودم و دوستانی داشتم كه چهل نفر بودند.
⚖ ما بر كرسیهایی كـه در طـرف راسـت سـلـطان بود، مینشستیم و همه كتب اربعه (تورات، انجیل، زبور و صحف ابراهیم) را خوانده، با آنها در میان مردم حكم میكردیم و مسائل دین را به ایشان تعلیم و در حلال و حرام نظر میدادیم.
سلطان و رعیت هم به ما رجوع میكردند.
💡روزی در خصوص سید انبیاء، رسول اللّه(ص)، صحبتی شد و بین خودمان گفتیم، این پیغمبر كه در كـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفی میباشد، پس واجب است كه به دنبال او باشیم و آثارش را جستجو كنیم.
در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ایشان بر این موضوع قرار گرفت كه من برای جستجو خارج شده و سـیـاحـت كـنـم.
💰مـن هـم بـا ایـن عزم در حالی كه با خود، مال و ثروت زیادی برداشته بودم، از هندوستان، خارج شدم.
دوازده ماه سیر نمودم، تا آن كه به نزدیكی شهر كابل رسیدم.
به طایفه ای از تركمن ها برخورد نمودم.
🗡🩸 آنها مرا غارت و جراحات شدیدی بر من وارد آوردند. به كابل وارد شدم. حاكم كابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ كرد.
والی در آن زمان، داوود بن عباس بن ابی الاسود بود.
مطلع شد كه من از هندوستان برای تحقیق از دیـن اسـلام بـیـرون آمده و در این باره با فقهاء و علماء علم كلام مناظره كرده ام و زبان فارسی را آموخته ام، لذا كسی را فرستاد و مرا در مجلس خود احضار كرد.
👳♂فقهاء را هم حاضر كرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم كه از هند برای یافتن این پیغمبری كه در كتابهای خود نام او را دیده ام، خارج شده ام.
◽️گفتند:
🔹نام آن پیامبر چه میباشد؟
◽️گفتم:
🔸نام او محمد است.
◽️گفتند:
🔹این شخص، پیغمبر ما است.
◽️از شـریـعـت و دیـن او سـؤال كردم.
آنها تا حدی مرا آگاه نمودند. گفتم:
🔸من میدانم كه محمد پیغمبر است، اما نمیدانم این كه شما میگویید، همان است یا نه. جایش را به من بگویید تا نزد او بـروم و از علائمی كه به یاد دارم، جویا شوم.
اگر او همان پیغمبری بود كه میشناسم، به او ایمان میآورم.
◽️گفتند:
🔹او از دنیا رفته است.
◽️گفتم:
🔸وصی و خلیفه او كیست؟
◽️گفتند:
🔹ابوبكر.
◽️گفتم:
🔸این كنیه است، نام او را بگویید.
◽️گفتند:
🔹عبداللّه بن عثمان و او از قریش است.
◽️گفتم:
🔸نسب پیغمبر خود محمد(ص) را بگویید.
◽️نسب او را بیان كردند.
گـفـتـم:
🔸آن پـیـغمبری كه من به دنبال او هستم، این شخص نیست، زیرا آن كه در پی او هستم، خـلـیـفـه اش برادر او در دین، پسر عموی او در نسب، شوهر دخترش در سبب میباشد.
ایشان پدر اولاد او است و آن پیغمبر در روی زمین اولادی غیر از اولاد خلیفه خود ندارد.
◽️وقـتـی این سخنان را شنیدند، آشوبی به پا شد و گفتند:
🔹ایها الامیر این مرد از شرك خارج و وارد كفر گردیده و خون او حلال است.
(ادامه دارد)
⬅️ بركات حضرت ولی عصر(عج)، اثر سید جواد معلم، صفحه 51
#مهدویت #تشرفات #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه
@Modafeaneharaam
🌸 تشرف غانم هندی در غیبت صغری
(بخش دوم)
◽️... گـفتم:
🔸ای مردم، من خود دینی دارم و از آن دست بر نمیدارم تا آن كه دین بهتری بدست آورم.
مـن اوصاف این مرد را در كتب پیغمبران گذشته این طور دیده ام و از شهر و دیار و عزت و دولت خود بیرون نیامدم، مگر برای یافتن او، و این كه شما میگویید مطابق با اوصاف این پیغمبر موعود نیست، دست از سر من بردارید.
◽️والـی وقـتـی ایـن مـطلب را دید، حسین بن اسكیب را كه از اصحاب امام حسن عسكری(ع) بود، خواست و به او گفت:
🔹با این مرد هندی مناظره كن.
◽️حسین گفت:
🔸خدا امیر را حفظ كند، فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناتر و بیناترند.
◽️گـفت:
🔹نه، بلكه همان طوری كه میگویم در خلوت با او مناظره كن و كمال ملاطفت را رعایت نما.
◽️حسین مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت:
🔸آن كس كه تو میخواهی همین محمد است كـه ایـنـها گفتند.
وصی و خلیفه او علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب (ع) است.
او همسر فاطمه(س)، - دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسین - دو فرزند پیامبر - است.
▪️غـانـم میگـویـد:
◽️وقـتی این سخنان را شنیدم، گفتم:
🔸اللّه اكبر، این شخص همان است كه من میخـواهـم.
◽️لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم:
🔸ایها الامیر آن كس را كه میخواستم، پیدا كردم.
اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه.
◽️داوود به من احسان و اكرام نمود و متوجه حسین شد و گفت:
🔹مراقب حال او باش.
◽️هـمـراه حـسـیـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دین خود را از او آموختم. نماز و روزه و سایر واجـبـات را به من آموخت.
تا آن كه روزی به او گفتم:
🔸ما در كتابهای خود دیده ایم كه این محمد خـاتـم پیغمبران میباشد و بعد از او پیغمبری نیست.
دیگر آن كه كارها بعد از او با وصی و وارث و خـلیفه او است.
پس از آن با وصی بعد از وصی، یعنی این امر در اعقاب و فرزندانش تا قیامت هست.
حال بگو وصی وصی محمد چه كسی است؟
◽️گـفـت:
🔹حسن و بعد از او حسین میباشد و بعد از او پسران حسین (ع)
◽️و خلاصه نام ایشان را ذكر كـرد، تـا آن كـه بـه صاحب الزمان (ع) رسید.
بعد هم مرا از آنچه واقع گشته، خبر داد، لذا فكری نداشتم، مگر آن كه به دنبال ناحیه مقدسه به راه بیفتم.
(ادامه دارد)
⬅️ بركات حضرت ولی عصر(عج)، اثر سید جواد معلم، صفحه 51
🏷 #مهدویت #تشرفات #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه
@Modafeaneharaam
🌸 تشرف غانم هندی در غیبت صغری
(بخش سوم)
▪️ ... بـعـد از آن در سـال 264، غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طایفه امامیه بود تا آن كه با برخی از ایشان روانه بغداد شد و با او رفیقی از اهل سنت بود كه ابتدا هم مذهب بودند.
▪️ غـانـم میگوید:
◽️بعضی از اخلاق آن رفیق را نپسندیدم، لذا از او جدا شده و سفر میكردم، تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوی عباسیه (مسجد بنی عباس كه حالا مخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحكومة بوده است) رفتم.
در آن جا نماز را خوانده و درباره چیزی كه قصد داشتم به فكر فرو رفتم.
ناگهان دیدم كسی نزد من آمد و گفت:
🔸تو فلانی هستی؟
◽️و مرا به آن اسمی كه در هند داشتم، نام برد.
گفتم:
🔹بله.
◽️گـفـت:
🔸مولای خود را اجابت كن.
◽️وقتی این مطلب را شنیدم، به همراهش روانه شدم. او در میان كوچه ها میرفت و من به دنبالش بودم. تا آن كه وارد خانه و باغی شد. من هم داخل شدم.
در آن جا مـولای خـود را دیـدم كه نشسته اند و به من توجه كردند و به زبان هندی فرمودند:
🔶 مرحبا یا فلان (خوش آمدی) ، حالت چطور است؟ حال فلان و فلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است؟
◽️و راجع به هر یك از ایشان جداگانه سوال فرمود.
بعد هم مرا به وقایعی كه برایم اتفاق افتاده بود، خبر داد و تمام این سخنان را به زبان هندی فرمود.
بعد فرمود:
🔶 میخواهی با اهل قم به حج بروی؟
◽️عرض كردم:
🔹آری، مولای من.
◽️فـرمـود:
بـا ایـشان مرو، امسال صبر كن و سال آینده برو.
◽️پس از آن كیسه ای كه نزد حضرتش بود، بـرداشت و به من مرحمت كرد و فرمود:
🔶 این را برای مخارجت بردار و در بغداد بر فلانی - نام او را ذكر فرمود - وارد شو و او را بر چیزی مطلع نكن.
▪️ بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت.
پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حجاج در آن سال از عقبه (محلی است) برگشته اند.
و به این وسیله، علت منع حضرت از تشرف به حج، دانسته شد.
🕋 غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت كرده و در سال بعد به حج مشرف شد و برای ما هدیه فرستاد و برگشت. بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود، تا آن كه وفات كرد.
⬅️ بركات حضرت ولی عصر(عج)، اثر سید جواد معلم، صفحه 51
#مهدویت #تشرفات #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه
@Modafeaneharaam
🌸 تشرف ملا حبیب اللّه و حاج سید محمد صادق قمى
✅ مـلا حـبیب اللّه، كه از متقین و مورد اعتماد است، مؤذن مسجدى بود كه مرحوم حاج سید محمد صادق قمى (ره) آن را تاسیس كرد.
ایشان فرمود:
▫️ عـادت مـن ایـن بود، كه یك ساعت قبل از طلوع فجر، به مسجد مىآمدم و نافله شب را در آن جا مـىخـوانـدم و وقتى هوا گرم مى شد بر پشت بام مسجد بجا میآوردم و بعد از اداء نافله بر سطح ایـوان مـرتـفع مسجد مىرفتم و قبل از اذان قدرى مناجات مىكردم.
وقتى كه صبح مىشد اذان مىگفتم و براى نماز پایین مىآمدم.
ایـن بـرنامه را نزدیك به بیست سال اجرا میكردم.
شبى از شبها كه تاریك بود و باد مىوزید، بنا بر عـادت بـه مـسـجد آمدم.
دیدم در مسجد باز است و یك روشنایى در آن جا دیده مىشود.
گمان كـردم خـادم، در مـسـجـد را نـبـسته و چراغ را خاموش نكرده است.
داخل شدم كه ببینم جریان چـیـسـت، دیـدم سیدى به لباس علماء ایران در محراب مشغول نماز است و آن روشنایى از چهره مبارك ایشان ساطع مىشود نه از چراغ! درباره آن سید و صورت نورانیش تفكر میكردم.
وقتى از نماز فارغ شد، رو به من نمود و مرا به اسم صدا زد و فرمود:
🔶 به آقاى خود (سید محمد صادق قمى) بگو بیاید.
▫️ بـدون تـامل امر او را اطاعت نمودم و رفتم كه مرحوم حجة الاسلام سید محمد صادق قمى را خبر كنم.
چون به خانه اش رسیدم در را به آرامى كوبیدم.
دیدم، آن مرحوم درحالى كه عمامه خود را به سـر كرده، پشت در ایستاده و مىخواهد از خانه خارج شود.
سلام كرده و عرض كردم:
🔹 سید عالمى در مسجد است و شما را احضار نموده است.
▫️ فرمود:
🔸 آیا او را شناختى؟
▫️ گـفـتـم:
🔹 نه، نشناختم، ولى از علماء ولایت ما نیست.
آقا! چقدر صورت او نورانى است، من چنین صورت نورانى در مدت عمرم ندیده ام.
▫️ اما مرحوم سید محمد صادق به من جوابى نمىداد.
با ایشان بودم، تا داخل مسجد شد.
دیدم نسبت به آن سید، ادب خاصى را رعایت مى كند و خضوع كاملى در برابر ایشان دارد.
سلام كرد و نزدیك ایشان نشست و با آن شخص مذاكره اى نمود.
بعد از مدت زمانى، آن سید از مسجد خارج شد.
مـن كـه از خـضوع ایشان تعجب كرده بودم پرسیدم:
🔹 این سید كه بود؟ و چرا تا این حد نسبت به او خضوع مى كردید؟
▫️ رو به من نمود و فرمود:
🔸 او را نشناختى؟
▫️ گـفـتـم:
🔹 نه.
▫️ از من تعهد گرفت كه در مدت حیاتش، این جریان را بروز ندهم.
بعد فرمود:
🔸 آن آقا، مولاى من و تو، حضرت صاحب العصر و الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بود.
▫️ در ایـن جـا مـن بـه سوى در مسجد دویدم.
دیدم در بسته و مسجد تاریك است و احدى در آن جا نیست.
از سـخنان حضرت با ایشان چیزى نفهمیدم، جز آن كه امر به اقامه نماز جماعت صبح در اول فجر فرمودند.
❇️ مـلا حبیب اللّه این مطلب را بروز نداد، مگر بعد از وفات حجة الاسلام سید محمدصادق قمى، و بر صدق این قضیه، سه بار به قرآن كریم قسم خورد.
⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحه 72
🏷 #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه #نماز_اول_وقت #تشرفات
@Modafeaneharaam