شاهرخ حر انقلاب 9.mp3
21.23M
_قسمت 9⃣
#کـتاب_صوتـی📚🎙
#شاهرخ_حر_انقلاب...🇮🇷
🔸گـوینده: مهدی_نجفی 🎙
🔹زمان: ۱۴:۳۴ ⏰
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#خاطرات_شهدا
یادشهداکمترازشهادت نیست
هدیه به امام زمان عج الله
اللهمَّ عجل لولیک الفرج 🤲
شاهرخ حر انقلاب 10.mp3
22.9M
_قسمت 0⃣1⃣
#کـتاب_صوتـی📚🎙
#شاهرخ_حر_انقلاب...🇮🇷
🔸گـوینده: مهدی_نجفی 🎙
🔹زمان: ۱۵:۴۴ ⏰
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#خاطرات_شهدا
یادشهداکمترازشهادت نیست
هدیه به امام زمان عج الله
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
شاهرخ حر انقلاب 11.mp3
24.72M
_قسمت 1⃣1⃣
#کـتاب_صوتـی📚🎙
#شاهرخ_حر_انقلاب...🇮🇷
🔸گـوینده: مهدی_نجفی 🎙
🔹زمان: ۱۷:۰۰ ⏰
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#خاطرات_شهدا
یادشهداکمترازشهادت نیست
هدیه به امام زمان عج الله
اللهمَّ عجل لولیک الفرج 🤲
شاهرخ حر انقلاب 12.mp3
25.67M
_قسمت 2⃣1⃣
#کـتاب_صوتـی📚🎙
#شاهرخ_حر_انقلاب...🇮🇷
🔸گـوینده: مهدی_نجفی 🎙
🔹زمان: ۱۷:٣٩ ⏰
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#خاطرات_شهدا
یادشهداکمترازشهادت نیست
هدیه به امام زمان عج الله
اللهمَّ عجل لولیک الفرج 🤲
شاهرخ حر انقلاب 13.mp3
23.28M
_قسمت 3⃣1⃣
#کـتاب_صوتـی📚🎙
#شاهرخ_حر_انقلاب...🇮🇷
🔸گـوینده: مهدی_نجفی 🎙
🔹زمان: ۱۶:۰۰ ⏰
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#خاطرات_شهدا
#پایان
#شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
#هدیه به امام زمان عج الله
#اللهمَّ عجل لولیک الفرج 🤲
#خاطرات_شهدا✨🦋
زینب پاشاپور خواهر فرمانده شهید اصغر پاشاپور و همسر شهید مدافع حرم محمد پورهنگ که ۹ سال از برادر شهیدش کوچکتر است
می گوید :
از همان روزهای ابتدایی که جنگ سوریه شروع شد ، برادرم برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) راهی شد .
وقتی آتش جنگ بالا گرفت و نیروهایی برای مقابله با تروریست ها به آنجا اعزام شدند ، برادرم نیز مدت مرخصی هایی را که توسط آن به تهران می آمد ، کوتاه کرد و بیشتر در منطقه ماند .
حتی چند سال به ایران بازنگشت و دیدار آخر ما زمانی بود که برای برگرداندن وسایل همسر شهیدم به سوریه رفتم ، برادرم را آنجا دیدم .
خود حاج اصغر هم آخرین بار عید فطر چند سال گذشته بود که به ایران آمد و به خانواده سر زد و از آن دیگر نیامده بود . همه اینها به دلیل مسئولیت سنگین اش در منطقه بود ....
شهیدمدافع حرم
#اصغر_پاشاپور
یادشهداکمترازشهادت نیست
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
#خاطرات_شهدا
#تعهد_کاری
سردار جهادگر
#شهید_علی_فارسی
فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد استان اصفهان
زیر سایه تهدید منافقین و گروهکها، نگهبان جهاد پستش را ترک کرده بود. حاجعلی اجازه نداد کسی سر پست نگهبانی برود؛ خودش رفت و در کیوسک نگهبانی ایستاد.
نگهبان که برگشت، فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگِ جهاد را دیده بود که به جایش ایستاده است.
از خجالت سرش را بالا نمیآورد که لبخندهای حاجعلی را نبیند.
اینطوری به ما فهماند حتی نگهبان جلوی در هم که نباشد، فرماندهی دچار اخلال میشود و ما نباید کارمان را رها کنیم.
#جهاد_سازندگی
#سنگر_سازان_بی_سنگر
#شهدای_جهادگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#حجت_الاسلام_والمسلمین
#سید_علی_اندرزگو
روای
#همسر_شهید
آخرالزمان
آینده_انقلاب
ظهور
#خاطرات_شهدا
#شهدا
حضرت_ابوالفضل_ع
شهید_والامقام
عباس_مجازی
میان دار هیئت بود. موقع سینه زنی آنقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت.
عملیات والفجر ۸ مجروح شده بود و به شیراز منتقلش کرده بودند. حافظه اش، حتی اسم خودش را از یاد برده بود. به هیچ اسمی عکس العمل نشان نمی داد. اما وقتی اسم ابوالفضل برده می شد، سینه می زد، خیال می کردند ابوالفضل اسمش است.
اتفاقی رفتم ملاقاتش، شناختمش. عباس مجازی از بس با اسم حضرت ابوالفضل (ع) سینه زده بود، شده بود ملکه ذهنش. حتی فراتر از اسمش.
راوی :
#حسن_طوسی
روحش شاد یادش گرامی باذکر صلوات
ما_ملت_امام_حسینیم
محرم_و_صفر
ماه_برکات_اسلامی
ماه_زنده_ماندن_اسلام
#خاطرات_شهدا
سردار_رشید_اسلام
شهید_والامقام
محمود_کاوه
یک روز تو خانه نشسته بودم، دیدم در می زنند.
در را که باز کردم درجا خشکم زد.
انتظار دیدن هرکس را داشتم غیر از محمود، آن هم با سر تراشیده و پانسمان کرده.
بی اختیار گریه ام گرفت.
گفتم: تو با این سر و وضعت چطور آمدی؟ چند روز دیگر در بیمارستان می ماندی و استراحت می کردی.
گفت: دنیا جای استراحت نیست، باید بروم لشکر، کار زمین مانده زیاد دارم، پیدا بود برای رفتن عجله دارد.
گفت: این چند روز خیلی به تو زحمت دادم، وظیفه ام بود که بیایم و تشکر کنم، فهمیدم برای رفتن جدی است.
او زیربار اعزام به خارج و معالجه در آن جا نرفته بود.
گفتم: داداش! فکر می کنی کار درستی می کنی؟
گفت: انسان در هر شرایطی باید ببیند وظیفه اش چیست.
گفتم: تو اصلا به فکر خودت نیستی. تو با این همه ترکشی که توی سرت داری به خودت ظلم می کنی.
گفت: من باید به وظیفه ام عمل کنم.
پرسیدم: خوب حالا چرا نمی خواهی بروی خارج؟
گفت: اولاً اعزام به خارج خرج روی دست دولت می گذارد و من هیچ وقت حاضر نیستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم.
در ثانی، باید دید وظیفه چیست؟
وقتی گریه ام را دید گفت: نمی خواهد این قدر ناراحت باشی، این ترکش ها چاره دارد. یک آهنربا می گذاریم رویش، خودش می آید بیرون!
آن روز وقت خداحافظی حال غریبی داشتم. نمی دانم چرا دلم نمی خواست از او جدا شوم.
راوی :
#خواهر_شهید
📨#خاطرات_شهدا
🟠شهید مدافعحرم عباس کردانی
🔷نابغه نظامی اهواز
💥عباس از سال ۱۳۸۰ به بعد در همه میدانهای تیر اهواز، افسَر بود. او مهندس ساخت بمب و موشکهای دستی و از نوابغ اهواز بود. عباس میتوانست ۳۰ نوع تلهی انفجاری درست کند.
🌼حتی در همان مدتی که در سوریه بود، با استفاده از وسایل پیشِ پا اُفتاده یک تلهی انفجاری درست میکند و چند نفر از داعشیها را با همین تلهی انفجاری ساده به هلاکت میرساند که این ماجرا به گوش سردار شهید سلیمانی میرسد.
💥او در تمام رزمایشها مسئول آموزش و مسئول امور مربیان بود و غیر از آموزش به کار دیگری نمیپرداخت. عباس عقیده داشت کسی که مسئولیت امر مهمی مثل آموزش را بر عهده میگیرد، صحیح نیست در قسمتهای دیگر هم فعالیت کند. زیرا این کار موجب میشود که تمرکز آن شخص بر امر آموزش کم شود و به پختگی لازم نرسد.
🎙راوے: دوست شهید
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🌾اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🌾
🕊🌹🥀🌴🥀🕊🌹
#خاطرات_شهدا
#شهید_والامقام
#مهدی_ظل_انوار
مهدی در دفتر خاطراتش نحو ه ی زخمی شدنش را اینگونه می نویسد:
هنوز اولين سنگر تمام نشده بود كه صداي زوزه گلوله خمپاره را شنيديم خود را روي زمين انداختم اما دير شده بود و خون بصورت فورانم از ران پايم بيرون ميزد بسرعت با برادران خوبم با دستمال گردن سعي در جلوگيري از خونريزي نموديم و بالاخره پس از بستن 4-5 دستمال گردن روي زخم خونريزي بند آمد و تازه متوجه شدم كه يك تركش هم به كتف چپم خورده است و از آن خون جاري گرديده . دو نفر از برادران من را بروي شانه گرفته و بطرف پايين حركت كرديم در بين راه چند بار حالم بهم خورد ولي چون مي دانستم كه نيرو در بالاي كوه كم است سعي داشتم كه آن دو نفر را هم به بالاي كوه بفرستم و اگر شده خود را روي زمين بكشم وبه پايين بروم. ولي آنها زير بار نرفتند و تلاش من براي متقاعد كردن آنها به رها كردن من بي فايده بود.
مسير سخت و طولاني بود و من هر از گاهي بيهوش شده و دوباره بهوش مي آمدم و برادران نيز خسته و بي رمق شده بودند پس از هفت ساعت طي راه به قاطر برخورد كرديم و برادران با فشار قاطر را گرفته و دو ساعت نيز بر روي قاطر طي مسير كرديم تا به محل تخليه مجروحين رسيديم. نمی دانيد كه چقدر دلم مي خواست آن بالا باشم وبه ياري برادران بشتابم زيرا مي دانستم كه آنها چه ميكشند. اما خداوند اين چنين خواسته بود.