#یادداشت_۱۸۹
۱۸ بهمن ماه ۱۴٠۳/ سال چهارم
داستان جالب من و آن پیرمرد کنار جاده😊😊حتما حتما بخوانید
امروز داشتم از روستا برمی گشتم که دیدم یک سید حدودا هفتاد ساله کنار جاده ایستاده و دست بلند کرده.
نگه داشتم.
+قوچان میری؟
*بفرمایید. نشستُ بعد از یک خوشامد گویی، دوباره به سخنرانی ای که درباره #طبقه_بندی_علم بود گوش دادم.
بعد چند ثانیه حاج آقا سید گفت: زمان ما که می گفتن شیش تا علم داریم، الان نمیدونم چقد شده🤔😊. به خودم گفتم حالا بنده خدا ی چیزی گفتُ به گوش دادن سخنرانی ادامه دادم.
+ #شیخ_بهایی در کتاب کشکول میگه: شیش تا علم داریم و همه رو توضیح میده: کیمیا، لیمیا، سیمیا، هیمیا و.... 😳🤔😳. دیدم داستان داره جدی میشه گفتم: حاج آقا ی لحظه صبر کنید اینو قطع کنم😊
اینم بگم که از زمان آشنا شدن با بحثهای #الگوی_پیشرفت، سعی می کنم با هر پیرمردُ پیرزنی مواجه می شم، به صورت مسئله محور و با تکنیک #سؤال، اونو تخلیه اطلاعات کنم😊.
*حاج آقا یادتونه مدارس جدید چه زمانی اومد تو روستای شما؟
+حدودا اوایل دهه چهل بود.
*مردم چی می گفتن درباره این مدرسه ها؟
+مردم چون سواد نداشتن می گفتن: هرکی بره تو این مدارس بی دین میشه😊😊.
(اینم بگم چون تو این مدل گفت وگوها از تکنیک قرآنی #اُذُنْ بودن استفاده میکنم و سراپا گوش میشمُ می شنوم، وارد مناقشه نشدمُ چیزی نگفتم. اما بنده خدا نمی دونست که اتفاقا این حرف مردم، کاملا درست بوده و اصلُ اساس #سکولاریسم تو ایران، همین مدارس جدیدن. #حضرت_آقا تو این زمینه میگن: اصلا این مدارس جدید رو با هدف بی دین کردن مردم وارد ایران کردن و...).
*حاج آقا نظافت و حمام مردم چطور بود تو روستا؟
*حمام روستا هنوزم هست و می تونید ببینید. یک خزینه بود تو حمام، زیرش رو با یک #ظرف_چدنیِ دو در یک و با #ساروج درست کرده بودن. چون اون موقع هنوز #سیمان نبود. اونو گرم می کردن و مردم می رفتن داخل #خزینه. ولی اون آخرا آبش کثیف میشد. برای همین آبو روز بعد خالی و دوباره پُر، گرم و آماده می کردن. الان اگر ما بریم داخل اون آب مریض میشیم چون کثیف می شد.
*مردم روستا هم مریض میشدن به خاطر اون آب؟؟
+نه اصلا😊
*به نظرتون چرا؟
+فکر کنم مردم کلا قوی بودن و اصلا مریض نمی شدن.
* پس چرا الان اینقدر مریض میشن با اینکه همه چیز مثلا بهداشتیه؟
+نمیدونم فکر کنم به خاطر تغذیه باشه.
*اون موقع مردم چیزی نداشتنُ گندم کم بود، برای همین، همه #نون_جو می خوردن.(پیرمرد نمی دونست که اتفاقا در روایات، اهل بیت علیهم السلام فرمودند: فضل و برتری نان جو به گندم، عین فضل و برتری ما اهل بیت به مردم عادیه).
*پس سطح عمومی سلامت مردم خوب بود؟
+بله. شاید بعضی وقتها هم مریض می شدن ولی #داروی_گیاهی استفاده می کردن.
*یعنی دکتر داشتین تو روستا؟
+نه مادرم خودش بلد بود❤😊. مثلا یک گُل زرد اینجا داریم که مادرم اونو با #گل_محمدی، جمع و بعدش خشک و پودر می کرد. هر وقت مریض می شدیم ازون پودرا می جوشوند و بلافاصله خوبمون می کرد.
یا خودم ی بار زمان بچگی روی گلوم ی غده بزرگ درومد. الان فکر کنم بگن #سرطانه. مادرم رفت چندتا گل رو جمع کردُ جوشونده درست کرد. بعد با یک چیز دیگه که یادم نیست، مثل پماد درست کردُ شب موقع خواب گذاشت روی اون غده. صبح که بیدار شدیم، اصلا انگار که هیچ غده ای اینجا نبوده. الان هرچی فکر می کنم که اون چه درمانی بود که مادرم درست کرد یادم نمیاد. اگر یادم بود به دکترا می گفتم که باهاش سرطان رو درمان کنن😊❤😊.(حاجی سلیم القلب ما نمی دونست که اتفاقا #مافیای_دارو دنبال اینه که تا جاییکه میتونه، این مدل داروها و مروجینش رو نابود کنه).
*حاج آقا #حجامت هم داشتین؟
+خیلی کم. بیشتر پیرمردها حجامت می کردن. البته بعضی وقتها بویژه بچه ها که می خواستن بمیرن، مردم می رفتن پیش سلمانی که پشت لاله گوش بچه رو تیغ بزنه.
*خب بعد چی میشد؟
+همین که دو سه قطره خون میومد، بچه ای که داشت می مُرد خوب خوب می شد😊😊
*یا مثلا مردم #یخچال نداشتن. ما خودمون گوشتای گوسفند پروارمون رو با روغن، #قورمه می کردیم. یعنی گوشتها رو خشک می کردیم و کم کم استفاده می کردیم.
*گوشت سالم می موند؟
+بله کاملا😊😊
*سرکه چی حاج آقا؟ مردم می خوردن؟
+بله سرکه انگور فراوان داشتن و درست می کردن.
دیگه داشتیم به قوچان می رسیدیم و باید ازین گنجینه متحرک😊 خداحافظی می کردم.
گفتم حاج آقا #شجره_نامه هم دارین؟ گفت بله تا ۲۵ نسل قبل مشخصه، ولی بعد از اون تا به امام موسی کاظم علیه السلام برسه پاک شده و معلوم نیست.
پ. ن: قطعا نمی خوام از هرچی در گذشته بوده دفاع کنم. اما قطعا می خوام بگم: #سبک_زندگی ما (معماری، مشاغل، تعلیم، ازدواج و طلاق، سلامت، تغذیه و...) قبل از #مدرنیته خیلی بهتر و بسیار نزدیک تر به قرآن و روایات بوده.
@besalamen_amenin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله
#حضرت_آقا: دست به قلمها تولید محتوا و اندیشه کنند که اینکار، امروز از دفاع سخت افزاری مهم تر است!
یکی از کارایی که ما تو هیئت نوجوانان شروع کردیم، همین تاکید بر #کتابت و #نویسندگی است. یکی از ویژگی های هیئت تراز تمدن اسلامی، اینه که اعضای دست به قلم زیادی داره......
بچه ها هر جلسه با دفتر قلم میان... از نکات مهم یادداشت برداری میکنن. ازین هفته بهشون گفتم باید یک #یادداشت از مباحثی که ارائه کردم بنویسید و بیارین اینجا بخونید
جدا معتقدم که #مدارس_اصلی ما هیئات اهل بیت علیهم السلام هستند، بشرطها و شروطها #والكتابة مِن شروطها
@besalamen_amenin
#یادداشت_۱۹۷
۱۶ فروردین ۱۴٠۴/سال پنجم
و باز هم من، معجزه شگفت انگیز عطر😅
و رزقی «مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ🤔»!!!!
از مدتها قبل می خواستم این کارو بکنم ولی نمیشد. وقتی دیدم #حضرت_آقا تو سخنرانی اول سالشون به این موضوع تصریح کردن، خیلی جدی تر شدم. ایشون گفتن: «وظیفهی مردم این است که هر کس می تواند یک تولیدی ولو کوچک به وجود بیاورد، این کار را بکند».
جالب اینکه #مرغداری_کوچک_محدود، تنها مثالی بود که برای طرحهای تولیدی مردمی و کوچیک گفتن. و این دقیقا چیزی بود که از مدتها قبل تو ذهن داشتم. راستش چقدر حسرت خوردم که این مثال آقا، توی غفلت و غوغای رسانه ها گم شد. من طلبه کمترین حاضر بودم برم #گفتُ_گوی_ویژه_خبری تلویزیون😅، و دو ساعتی درباره اهمیت این مثال بسیار مهم، ابعاد و فوایدش حرف بزنم. ولی خب دیگه....
برگردیم به داستان:
حدود ده بیست متر از فضای پشت بام رو نیاز داشتم. دو روزی به آخر ماه رمضون مونده بود. نقشه قفس رو تو ذهنم کشیده بودم و علاوه بر این، می خواستم تقسیم به دو یا سه بخشش کنم تا بتونم #کبوترجان هم بیارم. آخه کبوتر یکی از زیباترین، آرامش بخش ترین و مفیدترین مخلوقات خدا برا آدماست. گوشت و تخم مرغش😅 جزء بهترین هاست! ضمنا، کود کبوتر هم یکی از بهترین جایگزینای #کود_شیمیایی مضره. تازه، کبوتر ضد جنُّ شیاطینه و یکی از حیووناییه که عاشق اهل بیت علیهم السلامه (کتاب شریف کافی، باب #الدواجن)
از خونه زدم بیرونُ تو مسیر چندتا جوشکاری دیدم. چون می خواستم ی اسکلت آهنی درست کنمُ روشم ورق فلزی بندازم. قیمت که گرفتم، سر هم به پنج شیش میلیون تومن می رسید. گرون بودنش ی طرف، آهنی بودنشم طرف دیگه! هی می گفتم آهن که بندازم رو سقف، خیلی داغ میشه و پرنده ها اذیت میشن. بعدش گفتم چرا اسکلت چوبی نزارم🤔؟ #چوب که خیلی بهتره!
نزدیک اذان ظهر بود که به خیابون شهید داودی رسیدم! اونجا ی مسجد خوبی هست که محل برگزاری هیئت هفتگی #طریق_الشهداست. ی هیئت خیلی خوب که خودمم یکی دو بار اونجا سخنرانی کردم. نماز که خوندم و از مسجد اومدم بیرون، دیگه داشتم به قطعیت می رسیدم که همون اسکلت آهنی رو سفارش بدم. چون هرچی گشتم نجاری خوبی پیدا نکردم. شاید حدودای چهارصد پونصد متری از مسجدْ دور، و وارد میدون اصلی شهر شدم.
حس کردم یکی داره غیرعادی پشت سرم میاد🤔😅😨اما برنگشتم و به راهم ادامه دادم. یهو شنیدم داره میگه آقا آقا ببخشید! برگشتم دیدم ی مرد میانسال با کلی جوراب در حال #دستفروشی.
سلام حالتون خوبه؟
علیک سلام، خیلی ممنون
ببخشید این #عطرو شما زدین؟
😊با یک مکث گفتم بله، چطور؟
آها از کنارم که رد شدین، گفتم این عطر حتما مال شما بوده. میشه بپرسم چه عطریه؟
#بهارنارنج🥰
میشه بدین ی خرده بزنم؟
بله حتما. بعد که ی خرده عطرُ زد گفت: ان شاءلله #امام_زمان علیه السلام ظهور کنن🤔😊
خواست عطرو پس بده، گفتم نه دیگه این مال شماست. گفت نهههه، گفتم قابلتون رو نداره.
خیلی تشکر کرد، خودش رو معرفی و شمارشو هم داد.
اگر کمکی چیزی نیاز داشتید در خدمتم.
ممنون. راستی #نجار_خوب سراغ دارین؟
برای چی؟ میخوام ی جا برا کبوترام درست کنم. ی خرده فکر کردُ گفت: فلانی فلان جا مورد مناسبیه. باز فکر کردُ یهو گفت: عه البته همین جام یکی هست! اشاره کرد به اونطرف میدونُ گفت: اون گاراژ بزرگ رو می بینی؟ همون اولش ی نجار خیلی خوبه که اتفاقا خودشم کبوتر داره🥰🕊
گفتم ای #خدا چقد تو محشری. رفتمُ دیدم که بله! ی قفس بزرگ تو محل کارش درست کرده و تقریبا ده تایی هم کبوتر داشت. خدا میدونه چقدر آرامش می گرفتم به این کبوترا نگاه می کردم. ی خرده که صحبت کردیم، آقای نجار گفت: #طلبه_ای؟ 🥰🤦♂️😅 کساییکه یادداشت قبلی رو خوندن، دلیل خندمو میدونن. خیلی راهنمایی کرد و گفت: برای اینکه ارزون دربیاد، میتونی ازین چوبای خام ببری خودت درست کنی. ی لحظه تو ذهنم اومد که خودمون تو روستا کلی #درخت_سپیدار داریم🤔چرا ازونا استفاده نکنم؟ بلافاصله گفتم وای خدایا، برای سقف هم از همون شاخه های سپیدارُ آلبالوهای تو باغچه استفاده می کنم. هم رایگانه هم طبیعیه داغم نمیشه. خیلی خوشحال شدم و از آقای نجار خداحافظی کردم.
روز بعدش رفتم #روستا و به پدرم گفتم میخوام برم فلان باغچه برای اینکار. گفت که اونجا اصلا سپیداری نمونده! همه رو بریدیم. ولی دلم روشن بودُ گفتم حالا میرم ی کاریش میکنم. رفتمُ خداروشکر دیدم از اوووون همه سپیدار، فقط دوتا باقی مونده که اتفاقا یکیش خشک شده. انگار خدا برا من نگهش داشته بود. ی درخت حدودا ده متری که بشددددت برام کافی و مناسب بود😅🤲
دست به کار شدمُ همه چیزو آماده کردم. بچه ها رو هم با خودم برده بودم و حسسسابی #خاکبازی کردن. زنگ زدم برادرم با وانتش اومدُ چوبارو بار زدیم به مقصد پشت بام. و اکنون پیگیر ادامه ماجرا هستم. بفضله تبارک و تعالی😊
یادداشت مشابه درباره عطر
طرح عطر کتاب مسجد و اداره جامعه
@besalamen_amenin