eitaa logo
دشت جنون
4.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍀🌺🌴🌺🍀💐 امروز سالروز طلوع چند آسمون نشین شهرستانمونه تولدتان مبارک 🍀 ارتشی شاهپور بخت آور 🌷(حسین) 🌼 بسیجی محمود بیاتی نیا 🌺 (قدرت) 🍀 بسیجی عباس پناهی 🌷(مصطفی) 🌼 بسیجی کمال صالحی 🌺(محمدمهدی) 🍀 بسیجی مسعود کافی موسوی 🌷(محمدباقر) 🌼بسیجی محمدرضا گلی🌺(حسنعلی) 🍀بسیجی عبدالحمید نوری🌷(عبداله) 🌼جهادگر حمیدرضا امیرپور 🌺(براتعلی) 🍀سرباز ابراهیم ریاضی🌷(علی) 🌼سرباز مصطفی هادی🌺(رضا) 🍀سرباز رسول یزدانی🌷(یوسف) 🕊 @dashtejonoon1💐🥀
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 🌹 🌹 فرزند : عباسعلی : 🗓 1339/02/11 🗓 محل تولد : نجف آباد وضعیت تاهل : متأهل شغل : آزاد : 🗓 1400/06/30 🗓 مسئولیت : بسیجی محل : نجف آباد نحوه شهادت : عوامل جانبازی مزار : 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
🌴🥀🕊🍀🕊🥀🌴 🌺 مےرسـد از راه باید چشـم را ڪنـم 💐 در دلم باید برایـش اے بر پا ڪنم 🌸 سخت ، بگو مـاه دل آرایـم ڪجاسـت؟ 🌼 باید آخـــر.. گمگشتـہ را پیدا ڪنم ... 🌴 @dashtejonoon1🍀🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_نوزدهم بعد از ی
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد دست و پاهایم از وحشت می لرزیدند. نمی توانستم روی پاهای بایستم. هنوز نمی دانستم چرا با من این گونه رفتار می کردند. احساس کردم که اینجا خیلی با عراق فرق دارد و شاید آخر خط باشد. بی رحمی را در وجود تک تکشان می دیدم. نیم ساعتی گذشت که ۲ نفر آمدند و مرا برای بازجویی به اتاقی بردند. فرد قوی هیکلی پشت میز نشسته بود. نمی توانستم سرپا بایستم. او سوال می کرد و من هم جوابش را می دادم اینکه از کجا اومدی و چرا رفتی عراق و .. اما گویی جواب های من براش قانع کننده نبود. سیلی محکمی زد. به حدی دستش سنگین بود که به دیوار خوردم و افتادم کف اتاق. چند دقیقه ای طول کشید که توانستم به خودم بیایم اما دیگر نتوانستم سرپا بایستم و کف اتاق افتادم. دوباره از پشت میزش بلند شد و با مشت و لگد افتاد به جانم. بدنم سِر شده بود و بی حال روی زمین افتادم. حتی نشانی منزل و تلفن همسایه مان را هم به آنها دادم تا باور بکنند، اما اثری نداشت. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا