eitaa logo
دشت جنون
5.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 🍀 🍀 امروز برابر است با : 🗓 30 شهریور 1404ه.ش 🗓 28 ربیع الاول 1447 ه.ق 🗓 21 سپتامبر 2025 میلادی 🔸صفحه 153 🔸جزء 8 جهت سلامتی و و هدیه به روح 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
إنَّ اللّه َ تَعالى يَقولُ : يَابنَ آدَمَ ، تَفَرَّغ لِعِبادَتي أَملاَء صَدرَكَ غِنىً وأسُدَّ فَقرَكَ خداى والامرتبه مى فرمايد : اى فرزند آدم! خود را وقف عبادت من كن تا سينه ات را از بى نيازى پر كنم و فقرت را بزدايم . @dashtejonoon1
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 💐 در امورات انصاف و اعتدال داشته باشید و به احقاق حقوق و برقراری عدالت و دادگری اقدام و به راه حفظ شرافت پاسداری از اسلام جانبازی نمائید . نسبت به قضایا و امورات ، بی توجهی و بی اعتنائی روا مدارید . وجود خود را در کفه اخلاص نهاده و در صدد تثبیت و حاکمیت ارزشها و فضائل عالیه باشید . 🌹 🕊 🌹 🌹 🌴 @dashtejonoon1🕊🌹
Montazer.ir4_6046478968175989371.mp3
زمان: حجم: 15.2M
💐🌹🕊🥀🕊🌹💐 ۶۷ برای موفقیت و پیروزی و اسلام هر روز بر این دعا، کمترین کاری است که وظیفه‌ی ما در این نبرد آخرالزمانی و حمایت از و اسلام است. 🎤 محمود معماری متن دعا را در لینک زیر بخوانید: blog.montazer.ir/?p=2263 http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 ‌ شب اعزام، زود رفت خوابید . می ترسید صبح خواب بماند . به مامانم سپرده بود زنگ بزند ، ساعت کوک کرد ، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم . ‌طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر . کوک ساعت را برداشتم . موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم ، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم . می خواستم جا بماند . حدود ساعت سه خوابم برد . به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد . ‌ موقع نماز صبح ، از خواب پرید . نقشه‌هایم ، نقشه بر آب شد . او خوشحال بود و من ناراحت . لباس هایش را اتو زدم . پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم . مامانم ناراحت بود ، پدرم توی خودش بود . همه دمغ بودیم ؛ ولی بر عکس همه ، شاد و شنگول . توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت . می‌خواستم لهش کنم . زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم . من ماندم و عکسهای . مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم . فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم . تا صفحه خاموش می شد دوباره روشن می کردم . روزهای سختی بود... راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🌹🌴🕊🥀🕊🌴🌹 اولین استان اصفهان متولد : 1359/06/27 : 1392/02/15 محل : سوریه همسرم در همان اعزام اول به آرزویش رسید. وقتی پیکر پاکش را از فرودگاه به پادگان آوردند، به خاطر ازدحام جمعیت فقط برای چند دقیقه توانستم او را ببینم و متاسفانه ملاقات خصوصی هم اتفاق نیفتاد تا بتوانم با آقا روح‌اله صحبت کنم و یک دل سیر ببینمش و دیدار ما به قیامت افتاد. وی با بیان اینکه از زمانی که فتنه در سوریه آغاز شد روح‌اله مدام اخبار سوریه را دنبال می‌کرد، گفت : 27 فروردین سال 92 بود که گفت برای سفری به تهران می‌روم اما یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت که سوریه است. خیلی ناراحت شدم اما او گفت که "نترس و گریه نکن که حضرت زینب (س) هوای ما را دارند". او جمله آخرش را گفت و ما را به خدا سپرد و خداحافظی کرد. برادرم در روز 14 اردیبهشت خبر همسرم را به من داد. آقا روح‌اله سعی می‌کرد ما را سالی یکبار هم که شده به مشهد ببرد و هر وقت فرصت می‌کردیم قم و جمکران و شهرستان‌های نزدیک می‌رفتیم . راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_هجدهم عصر بود ک
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد بعد از یک هفته راهپیمایی شبانه‌روزی به خاک ایران رسیده بودم. اما گویی اسارت همچنان در سرنوشت من بود. چرا که در شهرستان بانه به روستایی پناه آوردم و همینطور چندین روستا را رد کردم تا اینکه توسط دموکرات‌ها دستگیر شدم و یک هفته‌ای را اسیر آنها بودم و در این یک هفته بود که حکم اعدامم را صادر کردند. به وسط روستا که رسیدم سوار ماشین تویوتایی شدم و من و چند نفر دیگر پشت نشستیم. وقتی به بانه رسیدم به راننده، دینار عراقی دادم که نعجب کرد. فوراً به حمام رفتم و بعد هم به یک قهوه خانه رفتم و صبحانه مفصلی خوردم. هنگام پرداخت پول ۲نفر مسلح به سمت قهوه خانه آمدند. راننده ماشینی که من را از روستای چم پاره تا بانه آورده بود هم همراهشان بود. از صحبت هایشان فهمیدم که اعضای حزب دموکرات هستند ولی فکر نمی کردم که خطری متوجه من باشد؛ اما مرا گرفتند و با بی احترامی تمام داخل یک ساختمان بردند و چنان با لگد و مشت به جانم افتادند که بیهوش شدم. حتی در عراق هم این همه کتک نخورده بودم. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 یاد باد یاد جبهه ها یاد دفاع مقدس شادی روح و و سلامتی رزمندگان اسلام 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊