eitaa logo
دشت جنون
4.2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌺🍀🌼🍀🌺💐 9 دی نور ایمان منجلی بود 9 دی ذکر لبها یا علی بود 9 دی روز مرگ اهل فتنه 9 دی روز بیعت با ولی بود نماد صبر و عزت بود آن روز شکوه استقامت بود آن روز تمام نقشه ها شد نقش بر آب تجلیِ بصیرت بود آن روز 9 دی روز حق، روز خدا بود شکوه غیرت اهل ولا بود دم «یا لیتنا کنّا معک» داشت 9 دی «کل ارض کربلا» بود 🌼 @dashtejonoon1💐🍀
دشت جنون
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_بیستم_و_سوم 🍁موقع وردی
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁بعد از مدتی که در بودیم ما به رفتیم عمليات آغاز شد . با دستگيري بيست نفر و كشته شدن چند نفر از سران ضد انقلاب هم پاكسازي شد . هم كه از ماجرا خبردار شــده بود به ديدن ما آمد و از رشادت بچه ها بخصوص تجلیل کرد . در طی عملیات مجروح شد و مدتي در تهران بستري بود . 🍁سال 59 بود . با بمبارانهای فرود گاههاي کشور جنگ تحميلي شــروع شــد . در مسجد نشسته بودیم همه مانده بودیم چه بکنیم که يکي از بچه ها از در وارد شد و را صدا کرد . نامهایی را به او داد و گفت : از طرف دفتر ارسال شده از سوي براي تمام نيروهائي که در حضور داشتند . 🍁 به ســراغ تمامي رفقاي قديم وجديد رفت . صبح روز يازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو راهي جنوب شديم . وقتي وارد اهواز شــديم همه چيز به هم ريخته بود . رزمندگان هم ازشهرهاي مختلف مي آمدند و ... همه به ســراغ استانداري و محل اســتقرار دکتر چمران ميرفتند . 🍁بعد از سه روز به همراه و برای عمليات راهي منطقه شديم . بعــد از اين حمله براي نيروها صحبت كــرد و گفت: اگر مي خواهيد کاري انجام دهيد ، اينجا نمانيد ، برويد . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
💐🌼🍀🕊🍀🌼💐 یکی دیگر از چالشها که البته این چالش پیچیده‌تری بود چالشهای فتنه انگیزی بود که در فتنه ای مثل هجدهم تیر سال ۱۳۷۸ و فتنه‌ سال ۱۳۸۸ ، با فاصله‌ی ده سال، اینها در تهران راه انداختند. امیدوار بودند که بتوانند با این فتنه، نظام را شکست بدهند ، ضربه وارد کنند ، اما بعکس شد. در فتنه‌ هجدهم تیر، پنج روز بعد از اینکه فتنه گران ، فتنه‌ خود را شروع کردند، مردم آن حرکت عظیمِ 23تیر را، نه فقط در تهران، بلکه در سایر شهرها به راه انداختند. در فتنه88 ، دو روز بعد از حوادث عاشورا، آن قضیه‌ عظیم به راه افتاد . همان وقت بعضی از ناظران خارجی که از نزدیک دیده بودند، در مطبوعات غربی نوشتند و ما دیدیم، که گفته بودند آنچه در در ایران پیش آمد، جز در تشییع جنازه امام ره ، چنین اجتماعی، چنین شوری دیده نشده بود . حضور مردم اینجوری است . 🌺 @dashtejonoon1💐🍀
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 من از این دنیـا ... با همه زیبایی‌هایش می‌روم و همه آرزوهایم را رها می‌کنم، اما به و حقانیت علی‌ ابن‌ ابیطالب (؏) و خداوندی خدا یقه‌تان را می‌گیرم اگر را تنها بگذارید . خواهش آخر من این است که سلام مرا به برسانید و بگویید اگر دوباره زنده شوم از تکه‌تکه شدن در راه تو ابایی ندارم. شادی روح و 🌹 @dashtejonoon1🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دشت جنون
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_هشتم بچه ها یکی یکی جلوی چشمانمان ا
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 آن طرف تر ایستاد و شروع کرد به صحبت با من، گفت: آن فردی را که شب گذشته همراهم بود شناختی؟ متعجب زده گفتم: نه چه طور؟! گفت: آن سرباز برادرم است. از ماجرای زخمی شدنش در منطقه برایم تعریف کرده و گفته تو او را در آن حال دیده ای، می توانستی او را بکشی ، ولی این کار را نکرده ای. حال این سوال ذهن مرا مشغول کرده است که چرا او را نکشتی؟ مگر ما دشمن شما نیستیم؟ یک لحظه یادم آمد آن زمان که عراقی ها فرار می کردند، سربازی در خاکریز زخمی افتاده بود و من او را نکشتم. به آن سرباز گفتم «برادرت زخمی بود و بدون اسلحه. این دستور رهبر ماست که آسیبی به اسیر و زخمی نرسانیم». او گفت« چه کاری از دستم بر می آید تا برایت انجام دهم»؟ گفتم «مقداری اب می خواهم و وسایل پانسمان». رفت و با یک بسته اب معدنی و مقداری وسایل پانسمان برگشت. بچه ها همگی آب نوشیدند. چند ساعت گذشت. برگشت و گفت «بیا برو...». نمی دانستم چه می گوید. بچه ها خندیدند و گفتند«از تو می خواهد بروی دستشویی». پشت سرش راه افتادم. جلوتر که رفتیم، دستم را باز کرد و گفت« تو آزادی، می توانی بروی بیرون قفس نزد دیگر اسرا گفتم«نمی روم». به همراه او و حاج عبدالرضا به اتاق نگهبانی رفتیم. آن جا حمام و دستشویی بود. حاج عبدالرضا گفت «من می روم تا وضو بگیرم». یک جعبه کمک های اولیه دیدم . خواستم آن را بردارم. اما آن سرباز نگذاشت و گفت «با جعبه نبر! چون ممکن است کسی متوجه بشود». 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹