🍂
🔻 #پوتین_قرمزها 5
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
صدای اذان از بلندگوی سوله نماز جماعت قرارگاه امام علی بلند شد. به خود آمدم و دیدم غروب شده. کار را تعطیل کردم و وضو گرفتم. تا خودم را به صف نمازگزاران رساندم، رکعت اول تمام شده بود و مكبر «بحول الله وقوته اقوم واقعد» را می گفت. در صف آخر ایستادم که رکعت دوم را قامت ببندم که صدایی به زبان عربی نظرم را جلب کرد:
- «هذه صلوتكم غلبت علينا ! الله ينصركم لأنكم ممصلين....» (این نماز شما بود که بر ما پیروز شد! خدا شما را، که اقامه کننده نماز هستید، نصرت دهد...)
برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. چهار افسر ارشد عراقی با چشم های بسته از مقابل سوله رد می شدند. یک عقاب و یک ستاره در طرفین شانه های افسری که حرف میزد حکایت از سرهنگ دوم بودنش داشت. او اندامی ورزیده، پوستی روشن، پیشانی برجسته، سرى طاس، و سبیلی پرپشت و سیاه داشت که بالای لب منظم قیچی شده بود.
قامت بستم. صدای سرهنگ دور شد. نماز خواندم و به اتاق اطلاعات رفتم. سرهنگ دوم روی نزدیک ترین صندلی به بازجوی دومین اتاق بازجویی لمیده بود. چشم بند سیاه را برداشته بود و می شد چشم های درشتی را دید که در عمق آن قساوت یک فرمانده بعثی خوابیده. برخلاف دیگر افسرانی که با او اسیر شده بودند، مضطرب نبود. یک بند حرف میزد و بیش از حد از زبان بدن کمک می گرفت.
صلاح عسگرپور، که بازجویی اش با سرهنگ تمام شده بود، او را برای بازجویی جنگ روانی به من سپرد. برگه بازجویی سرهنگ را نگاه کردم:
- محمد رضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم، ۴۱ ساله، متأهل، دارای شش فرزند دختر، عضو سپاه هفتم عراق، دارای تیپ مستقل و بدون وابستگی به هیچ یک از لشکرهای عراق.
در حالی که فرم بازجویی را می دیدم، سرهنگ چهره به هم می کشید تا به من بفهماند دردی او را بی تاب کرده است.
- اهل کجایی سرهنگ؟
- ما اهل کوت
چشم تو چشم من شد و با غرور گفت: «در کوت، جشعمی خانواده بزرگی است.»
اهمیتی ندادم. دست برد به پای چپ و گفت: «گلوله ای در پاشنه پای چپ دارم که اذیتم میکند.»
دستش را چند بار بالای ران راست به این طرف و آن طرف گرداند و ادامه داد:
- ران پایم آسیب دیده. چند ترکش هم پشتم را مجروح کرده. استفاده از دست هایش حین صحبت کردن اغراق آمیز بود.
- شما را به بهداری نبردند؟
- برادران زحمت کشیدند و بردند. اما، فکر میکنم تا گلوله از پاشنه خارج نشود، این درد ادامه داشته باشد.
🔸 ادامه دارد ⏪
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پوتین_قرمزها 6
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
چون می دانستم اطلاعات لازم و فوری از او گرفته شده و اطلاعات مورد نیاز من مشمول گذر زمان نخواهد بود، گفتم: می خواهید بعدا صحبت کنیم؟» .
- نه! در خدمت شما هستم.
فرم بازجویی را ورق زدم. در شهرک دوعیجی به اسارت در آمده بود. او حمله کننده به این محور بود. اولین سؤالی که ذهنم را درباره فرمانده تیپ مستقل کماندویی سپاه هفتم درگیر می کرد این بود که او در ام الرصاص دقیقا کجا بوده و چه نقشی در شهادت یا اسارت رزمندگان ما در عملیات کربلای ۴ داشته است.
این را پرسیدم. و یک مرتبه رنگش پرید و مضطرب شد؛ در حالی که تا چند دقیقه قبل با آرامش حرف می زد. دستپاچگی او برایم معنا داشت. به چشم هایش زل زدم تا حالتی از او در نظرم پوشیده نماند. با دیدن نگاه مستقیم من، خود را باخت و جواب های پرت و پلایی داد. دوباره پرسیدم: «دقیقا مسئولیت تیپ شما در ام الرصاص چه بود؟ »
با صدای لرزان گفت: «ما نیروی پاتک کننده بودیم. ضدحمله من ام الرصاص را از دست نیروهای ایرانی خارج کرد...» به من و من افتاد
- ما قصد کشتار نداشتیم؛ ولی خب، تعدادی از غواصان شما شهید شدند و عده ای اسیر.
چشمانش میگفت دروغ نمی گوید. ولی همه چیز را نمی گفت. موضوع را عوض کردم تا حالت های او را ارزیابی کنم.
- معاون شما در تیپ چه کسی بود؟
- سرهنگ دوم پیاده مضر سعدون اسلومي الأمير.
- از سرنوشت او اطلاعی دارید؟
- او هم اسیر شده چشم از نگاهش برنداشتم تا اگر حرفی مانده، بگوید.بگوید
۔ مضر آدم ضعیف النفسي است.
این را با غیظ ادا کرد. نگاهم که طولانی شد، گفت: «وقتی مجروح شدم، حدود بیست نفر از سربازان، درجه داران، و افسران تحت امرم دورم جمع شدند تا من را حمل کنند. شدت آتش در محور دوعیجی به حدی بود که سقوط شهر حتمی به نظر می رسید. عده ای از نیروهایم می خواستند من را به عقب برگردانند. عده ای هم می گفتند چون حلقه محاصره از بخش شمالی خط دوعیجی آنقدر تنگ شده که نیروهای ایرانی به هم ملحق شده اند، بهتر است به طرف ایرانی ها برویم و تسلیم شویم. در این میان، مضر سعدون سررسید و به نیروها گفت: معطل چه هستید؟ زودتر خودتان را تسلیم کنید؛ وگرنه کشته می شوید! دو نفر از سربازها زیربغلم را گرفتند و عقب گروه حرکت کردیم. مضر، که متوجه عقب ماندن سربازان شده بود، با اشاره به من، فریاد کشید: با او چه کار دارید؟ دارد می میرد! جان خودتان را بردارید و بروید!»
حالت چهره سرهنگ تغییر کرد. دیگر از آن دستپاچگی خبری نبود.
پرسیدم: «با هم درگیری ای داشتید؟».
- نه، فقط ترسیده بود. مضر سعدون افسر بی کفایتی است. هیچ یگانی در ارتش او را نمی پذیرفت. هر واحد فقط یکی دو ماه او را تحمل می کرد. بعد مجبور می شد به واحد نظامی دیگری برود.
🔸 ادامه دارد ⏪
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
ڪی شـود
در ندبہ های جمعہ
پیدایت ڪنم
گوشہای تنها نشینم
تا تماشایت ڪنم . . .
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانہ
@defae_moghadas
🍂
🔻 #پوتین_قرمزها 7
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
مضر سعدون از خانواده امیر و اهل كوت است. من به خاطر خانواده اش، که خاندان بزرگی است و اینکه همشهری من است، او را زیر پر و بال گرفتم و معاون خودم کردم؛ هرچند هیچ وقت کارایی خوبی از او ندیدم.
صحبت را به حاشیه کشانده بود.
پرسیدم: «سرهنگ دوم درجه فرماندهان گردان در ارتش عراق است؛ در حالی که شما فرمانده یک تیپ مستقل بودید!»
- حق با شماست! فرمانده سپاه هفتم، ابو عبدالله، من را خوب می شناخت و به قدرت فرماندهی ام واقف بود.
- ابو عبدالله همان ماهر عبد الرشید است؟!
سر تکان دادن
- آری.
-چه رابطه یا نسبتی شما را به این موقعیت رسانده بود؟
- ماهر به من علاقه داشت و من هم از فرماندهان قوی تحت امر او بودم.
- چه خصوصیتی در شما وجود داشت که جلادی مثل ماهر عبدالرشید به شما علاقه مند شد؟
سعی کرد صفتی را که برای ماهر به کار بردم، نشنیده بگیرد. جواب داد:
- قدرت فرماندهی و ابتکار در تاکتیک و استراتژی نظامی.
وقتش رسیده بود که او را محک بزنم. گفتم: «شاید هم قساوت قلب و توان خونریزی...»
صدا را زیر کرد و از موضع ضعف گفت: «نه من و نه ماهر، هیچ یک، قسی القلب نیستیم...»
به سكوتم پاسخ داد و گفت: «ماهر آدم دل رحمی است.» نتوانستم به خنده تلخی که روی لبم شکل گرفت، غلبه کنم:
- این دل رحمی است که با گلوله و بمب های شیمیایی بچه های ما را قتل عام کنید؟!
- نه... شما ماهر را نمی شناسید.
نفس گرفت:
- یک بار با او در حال قدم زدن در یکی از محورهای جنگی بودم که ماهر جهتی را نشان داد و گفت: «ابو سل، برویم آنجا ببینیم چه می کنند!» همان طور که می رفتیم، دیدیم دو دست و چشم های یک سرباز ایرانی را بسته اند و استوار عراقی با لگد به دهان او می زند. از دماغ و دهان اسیر خون می آمد و پوتین استوار بدان آغشته بود. ماهر عبدالرشید از دور داد زد: «روی اسیر دست بلند نکنید!» استوار دست نگه داشت. ماهر عتاب کرد: «چرا اسیر را می زنید؟» استوار گفت: «به خمینی فحش نمی دهد!» ماهر غرید: «خب، از آن طرف آمده، معلوم است فحش نمی دهد!» گفت: «آخر، این ارمنی است، مسلمان که نیست!» ماهر به مترجم منافقی که آنجا بود گفت: «به او بگو دو تا فحش بده و خودت را خلاص کن.» سرباز ارمنی گفت: «من به خدا فحش نمی دهم!» ماهر با صدای بلند خندید و گفت: «نمی دانستم خمینی ادعای خدایی کرده!» سرباز ارمنی گفت: «او ادعای خدایی نکرده؛ اما من هر وقت به چهره این مرد نگاه می کنم، حضرت مسیح را به یاد می آورم. ناسزا گفتن به او ناسزا گفتن به مسیح است. ناسزا گفتن به مسیح ناسزا گفتن به خداست و جسارت به خدا شرط بندگی نیست!» ماهر نگاهش را از اسیر گرفت و به چشم های تک تک حاضران نگاه کرد. سر را به طرف صورت زخمی اسیر چرخاند و چشم هایش آبستن اشک شد. نه فقط ماهر، که همه سربازان تحت تأثیر حرفهای اسیر مسیحی قرار گرفتند. ماهر از جمع جدا شد و به طرف عقبه لشکر حرکت کرد. با او همراه شدم. زیر لب گفت: «محمدرضا، ما داریم با کی می جنگیم؟!» این سؤالی بود که من هم بعد از صحبت های اسیر از خودم پرسیدم. از آن روز حسی مثبت از شخصیت امام در دلم جان گرفت. ماهر، که متوجه حالت هایم شده بود، گاهی من را به استهزا می گرفت و می گفت: «یک وقت تحت تأثیر سرباز دیوانه ایرانی قرار نگیری؟!» در حالی که از لحنش پیدا بود که این حرف را از اعماق قلبش نمی گوید و خود او از این ماجرا متأثر شده است. برای همین است که می گویم شما ماهر را نمی شناسید.
🔸 ادامه دارد ⏪
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پوتین_قرمزها 8
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
بازجویی را درز گرفتم؛ چون آثار درد جراحت در چهره سرهنگ دیده می شد. او را به درمانگاه صحرایی آبادان رساندم. زخمش را شست وشو دادند و پانسمان را عوض کردند. پاشنه پایش را معاینه کردند و عکس گرفتند. چند پزشک دور او جمع شدند و درباره محل آسیب دیدگی او با هم مشورت کردند. نتیجه اینکه محل اصابت و بقایای گلوله در پاشنه پا طوری است که عمل جراحی برای او خطر بیشتری دارد.
به کمپ برگشتیم. او را برای استراحت مرخص کردم.
دو سه روزی گذشت؛ در حالی که جنگ با شدت ادامه داشت. جشعمی و چند اسیر دیگر را، که سومین شب اسارتشان را می گذراندند، به قصد اسکان در کمپ موقتی که در جاده اهواز - خرمشهر بود حرکت دادیم.
چشم اسرا را بستم و در عقب وانت جا گرفتیم. باد سردی می وزید و سر بی موی سرهنگ از سرما سرخ شده بود. کلاه کاموایی ام را از سر برداشتم و روی سر او کشیدم. سرش را به این طرف و آن طرف گرداند، کلاه را لمس کرد و با صدای بغض آلودی گفت: «شما دیگر چه مردمی هستید!»
نمی دانستم بغضش از عذاب وجدان است یا می خواهد عواطفم را تحت تأثیر قرار دهد. جوابی ندادم و چشم دوختم به جاده. صدای سوز گریه سرهنگ را در میان زوزه باد می شنیدم.
به کمپ سپنتا که رسیدیم، شب از نیمه گذشته بود. اما، هنوز تعدادی از اسرا در صف غذا ایستاده بودند. چند نفری تا چشمشان به جشعمي افتاد، از صف خارج شدند، گرد او حلقه زدند، و با شوق دست و رویش را بوسیدند. رفته رفته اغلب اسرا گرد جشعمی حلقه زدند و به نوبت دست او را بوسیدند. سرهنگ اشک می ریخت و با محبت آنها را به آغوش می کشید. با دیدن این صحنه، صدق گفتار سرهنگ بر من ثابت شد. او محبوب زیر دستانش بود.
سر صحبت را با یکی دو اسیر، که بیش از دیگران به او ابراز محبت می کردند، باز کردم. فهمیدم سرهنگ چشم راست ماهر عبادالرشید است.
پس از آن، بر اساس حدیث نبوی که می فرماید: «إرحموا عزیز قوم ذل» به او احترام می گذاشتم؛ هر چند دل خوشی از سرهنگ نداشتم و سمت نظامی اش نشان می داد دستش، با واسطه یا بی واسطه، به خون فرزندان سرزمینم آغشته است.
🔸 ادامه دارد ⏪
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 این قسمت جای نظردهی داره 👌
نحوه برخورد ایرانی ها و عراقی ها با اسرا رو عرض می کنم
🍂