پاسدارِ آقا نمے ماند
تا ظهـور را ببینـد ...
#شهـید مے شود
تا ظهـور نزدیڪ شود ...
" اللّٰھُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْــ "
#مدافع_حرم_آل_الله
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🍂
🔻 خلبان سرگردان
بعد از اینکه احمد محرابی را به اهواز فرستادیم، آمدیم برای استراحت و نماز و شام، شب هنگام با دوستان نشستیم و طرح فردا را به آنها گفتم که چگونه غیبت دوستمان در کلاس را موجه کنیم البته بعضی از دوستان واقعاً عقب نشینی کردند. شاید می ترسیدند، الله اعلم.
و اما برای حضور و غیاب به دوستان گفتم که فردا سر کلاس اولی وقتی که نام احمد محرابی را خواند من یک سرفه می کنم و شما همزمان کمی سروصدا کنید و برای کلاس دومی بهنام عقیلی همین کار را تکرار کند و برای کلاس سومی که بعدازظهر بود دوباره خودم پیش قدم می شوم.
فردا صبح بعد از نماز و دو صبحگاهی و صرف صبحانه ساعت 8 کلاس شروع شد ابتدا که حاضر غایب شروع شد بعد از چند نفر نام مرا خواند و من هم بلند جواب دادم بعد از آنکه نام چند نفر دیگر را خواند نوبت به نام احمد محرابی رسید حالا موقع آن رسیده بود که طبق طرح عمل کنیم. در ضمن یادآور می شوم که از گردانهای دیگر هم در کلاس بودند.
حدود 40 الی 50 نفر به محض اینکه نام احمد محرابی را خواند واقعا با استرس یک سرفه کردم و لابلای سرفه گفتم حاضر دوستان هم، هم همه کردند و ختم به خیر شد و مربی متوجه من نشد ولی نیروهای گردانها متوجه شدند و سکوت کردند.
بعد از کلاس اولی که بیرون آمدیم و برای نیم ساعت رفتیم توی اطاق استراحت، می خندیدیم اما هنوز کلاس دومی و سومی مانده بود.
نوبت به کلاس دوم رسید، بعد از اینکه در کلاس نشستیم مربی آمد و حاضر غایبی شروع شد و این دفعه بهنام عقیلی باید وارد عمل می شد.
با خواندن نام احمد محرابی که به اهواز رفته بود طرح کلاس اول پیدا شد و ماجرا ختم به خیر گردید.
کلاس که تعطیل شد و آمدیم به اطاق برای استراحت قهقه دوستان بالا گرفت.
ولی هنوز یک خان باقی مانده بود.پس از نماز و نهار و استراحت نوبت به کلاس آخر رسید و رفتیم سر کلاس و حاضر غایبی شروع شد و همان طرح صبح اجرا شد و ایندفعه نوبت من بود که خوشبختانه ختم به خیر شد(در کلاس میز و نیمکت نبود بلکه بصورت ردیف ردیف روی زمین که موکت و پتو بود نشسته بودیم).
بعد از کلاس که ساعت 15/30 دقیقه تمام شد و آمدیم بیرون دوستان در محوطه قدم میزدند و من و بهنام عقیلی به سمت دژبانی پادگان رفتیم و از دور مواظب بودیم که چه موقع احمد محرابی طبق برنامه ی قبلی میرسد.
حدودای غروب از دور دیدیم که دارد می آید. آرام آرام آمد سمت جاده بغل پادگان و با همان اورکتی که تنش بود و کلاه اورکت هم بر سرش بود مثل روز گذشته از داخل پادگان همراهی اش کردیم تا آخر پادگان و از پشت پادگان زیر فنس وارد شد در ضمن دوستان متوجه بودند و آنها هم به آخر پادگان رفتند تا موقعی که از آن کانال بالا آمد کسی متوجه نشود که به لطف خداوند متعال همینطور هم شد و لابلای دوستان قرار گرفت و بعد از اینکه به اطاق استراحت رفتیم از اوضاع و احوال بمباران اهواز خبردار شدیم که چه نقاطی را دشمن بمباران کرده بود.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #پوتین_قرمزها 64
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
مرکز بازجویی باغ معین در اهواز از مهم ترین مراکز بازجویی ما بود. این مرکز ساختمانی دو طبقه داشت. طبقه اول برای نگهداری موقت اسرای بازجویی شده استفاده می شد. مدیریت بازجویی و بازجویانش در طبقه دوم مستقر بودند و دو اتاق هم در اختیار مدیریت جنگ روانی بود.
اسفندماه ۱۳۶۵ چند خلبان جوان عراقی را به مرکز بازجویی باغ معین آوردند. نیروهای ما توانسته بودند هواپیماهای آنها را سرنگون و خلبانها را اسیر کنند. بازجوها از بخش های مختلف به این مرکز می آمدند و با خلبانان صحبت می کردند. یک بار هم عباس بابایی و حبیب بقایی برای دریافت اطلاعات درباره قدرت حمل موشک سوخو آمدند و آنها را بازجویی کردند.
این اسرا چهار نفر بودند؛ سروان باسل یحیی سلیمان الخروفه، اهل موصل، که در خرمشهر فرود آمده بود. باسل قدی بلند، صورتی کشیده، و دندانهای بلندی داشت. جلوی سرش از مو خالی بود. پوستش سفید و صورتش برق میزد.
دیگری ستوان یکم محمد عبدالحسن فرج، اهل بغداد، جوان ریزنقشی بود با قدی کوتاه. صورت معصوم و محجوبی داشت . خوش صحبت بود. او به هنگام فرود هواپیما پایش شکسته و از این بابت در رنج بود. محمد عبدالحسن در دزفول فرود آمده بود؛ به خیال اینکه ناصریه عراق است.
هرچند مدعی بود به عمد در خاک ایران نشسته و قصد تسلیم و پناهندگی داشته است. حرفش را جدی نگرفتیم. قصد مانور دادن روی آن را هم نداشتیم. به خانواده اش رحم کردیم. او سربازی معمولی نبود. اگر ادعای او را پخش می کردیم، صدام نه فقط زن و بچه، که طایفه اش را نابود می کرد. محمد عبدالحسن از این دست رفتار نسنجیده بسیار داشت.
ستوان یکم محمد عبد الحسن فرج از پرسنل اسکادران پنجم نیروی هوایی
عراق پایگاه ناصریه عراق درباره انگیزه اش از پناهنده شدن به جمهوری اسلامی ایران گفت: «به علت ظلم و جنایت های بی شماری که صدام در حق مردم مسلمان عراق روا داشته است، تصمیم گرفتم در یک فرصت مناسب به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شوم. چهارم آذر ماه جاری، هنگام پرواز بر فراز دزفول، تصمیم گرفتم با هواپیمای خود در این شهر فرود آیم و به همین منظور چندین بار روی شهر و اطراف دزفول دور زدم تا جای مناسبی را برای فرود پیدا کنم، که متأسفانه موفق نشدم. آنگاه تصمیم گرفتم در یکی از جاده های خارج شهر هواپیما را به زمین بنشانم که به علت تردد اتومبیل ها در جاده و وجود تیرهای برق این کار میسر نشد. در همین حال، متوجه شدم سوخت هواپیما تمام شده است و ناچار هواپیما را در بیابان های اطراف شهر رها کردم و با چتر به بیرون پریدم.
منبع جمهوری اسلامی، ۲۹ آذرماه ۱۳۶۵.
🔸 تمام
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 دسترسی به قسمت های گذشته
👇
#پوتین_قرمزها
🍂
🍂
🔻 عهدى با شهدا
کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، به عنوان راوی همراهی کنم. ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگه ی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت. وقتی از حماسه ها و مظلومیت های شهدای چزابه برایشان تعریف می کردم، صدای گریه و زاریشان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را می بینند.
صحبت هایم که تمام شد، گوشه ای رفتم. حال و هوای آنها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس می کردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشته ام، برایم تازگی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی می کرد متوجه اشک هایش نشوم گفت: «حاج آقا من اشتباه کردم پایم را اینجا گذاشتم.»
گفتم: «چطور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت: «آخر من ارمنی مذهب هستم.» تازه منظورش را فهمیدم. خندیدم، گفتم: «دخترم اشتباه می کنی. شهدا متعلق به همه هستند. این سرزمین هم برای تمام انسان های آزاده جا دارد.»
دختر کمی مکث کرد و گفت: «من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما می ترسم که خانواده من را بیرون کنند. برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به ولایت امیرمؤمنان (ع) ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم. از آنها خواستم در این راه کمکم کنند.»
نمی دانم حرف هایش را تمام کرد یا نه، گفتم: «دخترم توکلتان را از خداوند قطع نکنید. ان شاءالله شهدا نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باشید.» مدتی گذشت.... یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامه ای را برایم آوردند. وقتی آن را باز کردم، دیدم از همان دختر خانم بلوچستانی است. نوشته بود: «حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانواده ام نیز شیعه شوند.»
راوی: محمدامین پوررکنی
@defae_moghadas
🍂
چقدر فاصله داریم ...
از اینجایی که ما هستیم ...
تا آنجایی که شما رسیدید ...!!!
شبتون شهدایی👋🌺
@defae_moghadas