🍂
- یادش بخیر،
کانالهای تنگ و باریک
رفاقت های بی ریا
- یادش بخیر
سربندهایی که نشانی بود از اطاعت
- یادش بخیر وصیتنامه نوشتن های دم آخری و هول هولکی
وقتی هم کم می آوردیم از روی دست بغل دستی با خنده و شوخی تقلب می کردیم.
بعضی ها هم خیلی بامرام، کاغذ رو می گرفتند و کاملش می کردن.
آخر چیزی نداشتند که تقسیم کنند. یک تسبیح و یک قرآن و کمی خرت و پرت
- یادش بخیر مهدی بیک زاده که وصیت کرده بود صد تومن به بستنی فروشی سر "نادری" بدهکارم..
بدهی او نه صد میلیارد.....
نه صد میلیون ...
نه هزار.....
فقط صدتا یک تومنی!
کسی هست اینها را باور کند؟
اللهم عواقب امورنا خیرا
#جهانیمقدم
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت چهلم و دوم:
رازِ سر به مُهر
چگونه مُشتی اسیر با بدنای زخمی و نحیف، زنده به آن سوی تونل وحشت میرسیدن و در میانه راه و این همه ضربات کشنده جان نمی دادن، این رازی است سر به مُهر که با هیچ معیار مادی توجیه بردار نبود.
با فضل و عنایت الهی همه بچه ها زنده به انتهای تونل رسیده بودند و جای شکرش باقی بود که هنوز نفسی میومد و میرفت. بعد از این مرحله انداختنمون تو اتاقی که زیراندازش یه دونه پتوی کهنه و کثیف بود. سی و هشت نفر و یه پتو. بچه هایی که حالشون وخیم بود رو روی پتو نشوندیم که کمتر اذیت بشن و بقیه به دیوارای سردِ اطراف اتاق تکیه زدیم. ساعاتی بعد اومدن و دستور دادن همه لباساتون رو در بیارین و بندازید بیرونِ اتاق. بچه ها از هم حیا می کردن و لباسای زیر رو در نیاوردن ولی بزور کابل مجبور شدیم اونا رو هم بکنیم. بعد از اینکه تمام لباسا رو با دقت تفتیش کردن اونا رو پرت کردن داخل و هر کسی لباس خودشو پوشید. بدبختا در حالیکه یه هفته از اسارتمون گذشته بود هنوز از بچه ها وحشت داشتن و به همین خاطر تمامی لباسا رو تفتیش کردن که مبادا چیزی داخلشون قایم کرده باشیم.
با ورودمون به استخبارات بازم سریال بازجوییا و با روشی خشن تر از بصره شروع شد. اینا حرفه ای بودن و متخصص اعتراف گرفتن از زندانیان سیاسی. استخبارات، سازمان اطلاعات و امنیت بود مثل ساواک زمان شاه و موساد اسرائیل. ماموران استخبارات از بین وفادارترین افراد به صدام و نظام بعثی انتخاب می شدن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت چهل و سوم:
بازجویی سریالی
ماموریت استخبارات از بین وفادارترین افراد به صدام و نظام بعثی انتخاب می شدن.
[استخبارات] محل نگهداری [موقت] و شکنجه زندانیان سیاسی و امنیتی عراق بود و هیچ حد و مرز و محدودیتی برای به سلاخی کشیدن انسان با وحشیانه ترین شیوه ها نداشتن و در یک کلام مرکز تخصصی شکنجه و بی رحمی حزب بعث بود.
بصورت نوبه ای بچه ها رو می بردن و با شیوه های خاص خود عذاب می دادن. اینجا محل شقاوت و جایگاه سنگدل ترین نیروهای حزب بعث عراق بود. بعدها فهمیدیم در مقایسه با زندانیای سیاسی خودشون ، خیلی خوب با ما تا کردن و اگه با زندانیای سیاسی خودشون مثل ما رفتار میکردن خیلی خوش بحالشون بود.
از همین زندانای استخبارات بغداد بود که بعد از سقوط صدام چرخ گوشتای بزرگِ برای چرخ کردنِ انسان زنده کشف شد. از اسناد بدست اومده از استخبارات نقل شده که بعضی از زندانیای سیاسیِ اعدامی رو جلو چشم پدر و مادر و سایر بستگان از پا می نداختن توی اون چرخ گوشت و از اون طرف گوشت چرخ کرده بیرون میومد تا وقتی که سینه و سر اعدامی هم بلعیده میشد و کوپه ای از گوشت و استخون چرخ شده مقابل چشم اقوام قرار می گرفت.
از همون روز اول بازجویی با وحشیانه ترین روش ها شروع شد و اضطراب دائمی و آینده ای نامعلوم روح و روان بچه ها رو آزار می داد. یکی رو می بردن و یکی رو می آوردن. بارها و بارها بازجویی با شیوه خشن از تک تک ما انجام شد و ما که حرفی برای گفتن و اطلاعاتی جز معرفی خود و یگان مربوطه نداشتیم همون حرفای قبلی رو تکرار می کردیم.
بعضی وقتا مسخره رو هم چاشنی کار میکردن و از هر روشی برای آزار دادن بچه ها استفاده می کردن. یادم میاد یه بار همه رو بردن بیرون از اتاق و یکیشون اومده بود یه لنگه کفش دست گرفته بود و بطرف بچه ها می گرفت که مثلا داره برای پرونده عکس می گیره. غذای ما هم تکه صمونی بود که از همون در اتاق پرت می کردن رو کفِ خونی و چرکیِ اتاق و ما ناچارا می خوردیم. آب هم با یه طرف شبیه ماهیتابه پر می کردن و همه ما باید از لبه اون می خوردیم.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadam
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت چهل و چهارم:
پرواز پرستوی مهاجر
بعد از عبور از تونل وحشت و تفتیش لباسا، اسامی خونده شد و اسم احمد متقیان ، همون روحانی که ضربه مغزی شده بود رو با عنوان ملا احمد خوندن. برای همه مون نگران کننده بود و با رفتاری که از اونا تو بصره دیده بودیم ، همون لحظه از احمد قطع امید کردیم و می دونستیم اونو زنده نمی زارن. روز اول همه ما بشدت کتک خوردیم ولی احمد متقیان رو بصورت اختصاصی شکنجه کردن طوری که دیگه نمی تونست روی پاهاش بایسته و اونو میکشیدن این ور و اون ور.
روز دوم بعد از اینکه یه تنبیه عمومی انجام دادن، احمد رو با خودشون بردن. بچه ها براش آیه امن یجیب می خوندن. همه تحت فشار و عذاب بودیم ، ولی دغدغه اصلیمون شده بود احمد. او وضعیت ویژه ای پیدا کرده بود. انتظار طولانی و نگرانیمون جدی تر شد ، بجز چشم انتظاری و توسل کار دیگه ای از دستمون بر نمیومد. چن ساعت گذشت و رعنای کاروان ما برگشت ولی چه برگشتنی. پیکری نیمه جون رو کشوندن و انداختن تو اتاق. پیراهنشو کنده بودن و تمام بدن از گردن تا مچ پا به سیاهی زغال شده بود. هیچ جایی از اون قامت رعنا سالم نمونده بود. سینه ، کمر ، دستا و پاها همه ورم کرده بود و سیاه شده بود. دورش حلقه زده بودیم و نمی دونستیم چکار کنیم. نفسش به شماره افتاد و در آخرین لحظات طفل دلبندشو صدا می زد. بسختی شهادتین رو بر زبونش جاری کرد. اشکای ما مثل بارون بیصدا بر گونه هامون می ریخت. با فریاد، بعثیا رو صدا زدیم. در رو باز کردن. با اشاره بهشون فهموندیم که داره جون میده. یکی شیون اومد جلو و با حالتی تمسخرآمیز یک لقمه بزرگ نون و پنیر کرد تو حلقش و رفت. لقمه راه نفسشو بند اورد. بچه ها سریع لقمه رو از دهنش بیرون کشیدن و مقداری نفس مصنوعی دادن ولی بی فایده بود. احمد چند نفس عمیق کشید و روح بلند و مقاومش به بیکرانه آسمون پر کشید و جسمِ سیاه و کوبیده شده اش آروم گرفت و این اولین شهیدی قافله سی و هشت نفره ما بود که با آن وضع فجیع تقدیم محضر اباعبدالله شد.
سفاکان روسیاه وقتی متوجه شدند احمد شهید شده با خوشحالی و خنده فزیاد میزدن مات ملا (ملا مُرد). با بی احترامی پیکرشو داخلِ پتویی گذاشتن و با سیم تلفن پیچیدن و بردن. احمد روز هفدهم بهمن ۶۵ شش روز بعد از اسارت در حالی زیر شکنجه شهید شد که تنها ۲۴ بهار از عمرش سپری شده بود و یه طفل پسر داشت. هر وقت یاد صدا زدنای فرزند خردسالش در واپسین لحظات عمرش میفتم دلم آتیش می گیره. او جاودانه شد و ما همچنان زمینی ماندیم و منتظر حوادث بعدی.
رحمان سلطانی
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت چهل و پنجم:
دلداری دادن شهید پیراینده
حسین پیراینده سن و سالش تقریبا از همه ما بیشتر بود و حدود سی سال داشت و جبهه های مختلف رو دیده بود و تجربیات ارزشمندی داشت. هر وقت بعثیا میرفتن و تنها می شدیم بچه ها رو دلداری میداد. یه بار گفت: بچه ها فِک نکنید این شرایط خیلی سخت و غیر قابل تحمله. من زندانی کشیدم و شرایطی خیلی سخت تر ازین رو تجربه کردم. نگران نباشید این وضعیت بزودی تموم می شه و ما رو به اردوگاه می برن و اونجا در آسایش هستیم. حسین می گفت اگه بدونید تو زندان چه شکنجه هایی می دن و چه سختیایی داره اصلا به اینا نمی گید سختی. بابا اینجا خیلی خوبه. ببینید آب داریم. چیزکی می دن بخوریم و ...
همه می دونستیم این حرفا را بخاطر تسکین و دلداری دادن به ما می گه و دیگه سخت تر از این شرایط متصور نیست، اما صحبتهاش مثل مرهمی تسکین بخش زخمای روحی ما بود. بعد از شهید متقیان بیشتر از همه کتک می خورد و شکنجه می شد ولی به روی خودش نمیاورد و اکثر اوقات لبخندی گوشه لبش بود و این روحیه تو اون شرایط تاثیر زیادی در مقاوم سازی بقیه در مقابل مشکلات داشت.
یه هفته ای که استخبارات بغداد بودیم، همانطوریکه دَور تادور اتاق به دیوارا تکیه داده بودیم همدیگه رو دلداری میدادیم. یکی می گفت امسال سال پیروزیه و فوقش تا عید بیشتر اینجا نیستیم. یکی می گفت برمی گردیم ایران و این سختیا خودش خاطره می شه. یکی هم توصیه به ذکر و دعا می کرد. خلاصه همه با هم بودیم و همدل. در اوج سختی، صفا و صمیمیت موج می زد. کسی نا امید نبود . وضعیت کاروان کوچک ما که حالا با رفتن شهید متقیان شده بودیم سی و هفت نفر مثل اردویی شده بود که اومده باشن کوهنوردی.
تا یکی احساس خستگی می کرد و دلش می گرفت، بقیه سراغش میرفتن و بهش روحیه می دادن. وقتی در اوج فشار و شدت سختی عده ای غمخوار هم باشن و به یکدیگه روحیه بدن، واقعاً تحمل شرایط رو آسونتر می کنه و ما ازین نعمت همدلی برخوردار بودیم. البته در کنار همه اینا و سرلوحه همه مسائل توسل دائمی بچه ها و دعوت یکدیگه به مناجات با خدا و مدد خواستن از اولیای الهی بود که کار رو آسون می کرد.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂