🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هفتاد و هشتم:
پایی که قطع شد
در هر آسایشگاه ۱۰۰ تا ۱۲۰ نفره در اوایل اسارت سی چهل نفر زخمی داشتیم و به مرور و با بهبودی نسبی زخمیا که اکثرا با لطف خدا و خود درمانی بود، بتدریج آمار مجروحا کمتر شد و به هفت هشت نفر در هر آسایشگاه رسید. اینها کسانی بودند که یا نقص عضو داشتند یا شکستگی های شدید و بعثیا حاضر نبودن اونا رو معالجه کنند. بچه های خودمون به اینا کمک می کردن و معمولا با پتو جابجاشون می کردن یا زیر کتفشون رو می گرفتن و حموم و دستشویی می بردن. یکی از بچه ها بنام سید محمد حسینی از آمل که استخون پاش شکسته بود و بشدت درد می کشید و بعثیا هم حاضر نبودن اونو ببرن بیمارستان و عملش کنن یا لااقل کچ بگیرن بعد از مدتی وضعیتش خیلی وخیم شده بود و احتمال خطر جدی و مرگ براش وجود داشت و هیچ راهی هم برای معالجه اش تو اون شرایط بنظر نمی رسید. گوشت پاشم عفونت کرده بود و استخون کاملاً شکسته بود و پا به پوست و گوشت آویزون بود.
نهایتا عده ای از بچه ها که نیمچه تخصصی در بهیاری داشتن، با موافقت خودش تصمیم می گیرن پاشو قطع کنن تا راحت بشه. بچه های خودمون که بعنوان مزمد(بهیار) با بهداری همکاری می کردن یکی دو تا تیغ جراحی کش رفته بودن و قرار شد که پا قطع بشه. بدون بی حسی و هیچ گونه مراقب و مقدمات ، چیزی تو دهن این رزمنده مظلوم کردند که از شدت درد به دندون و لبش آسیب نرسونه و با همون تیغای جراحی پاشو قطع کردن و خدا میدونه که هم جراحان و هم اون رزمنده چه درد و رنجی رو تحمل کردن. پایی که می شد با جراحی و کچ گیری خوب بشه بناچار قطع شد تا حداقل زنده بمونه و از درد و رنج خلاص بشه.
طلبه آزاده رحمان سلطانی
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت هفتاد و نهم:
مرگ در غربت با امراض معمولی
همه عوامل، از وضعیت وخیم بهداشتی تا تغذیه نامناسب و عدم رسیدگی پزشکی و نبودن دارو، دس به دست هم داده بود تا بچه ها در معرض انواع بیماریها و امراض گوارشی و پوستی قرار بگیرن.
یکی از مشکلات همیشگی اسرا مرض اسهال بود که اکثرا بخاطر ضعیفی بدن ، هوای سرد زمستان و چربی گوشتای یخ زده آبگوشت شام بود که بوی مشمئز کننده ای داشت و بعلت شدت گرسنگی ناچار بودیم بخوریم. همین باعث میشد بچه ها خیلی دچار اسهال بشن. با ادامه پیدا کردن این بیماری ، آب بدن تحلیل می رفت و بدن روزبروز ضعیفتر میشد و بعد از چن روز تبدیل میشد به اسهال خونی. فرد بیمار در کمتر از یه ماه پوست و استخون میشد و در نهایت جان میداد.
خیلی کم پیش میومد که قرص اسهال در اختیار بچه ها قرار بدن و یا حتی بعد از تبدیل شدن به اسهال خونی به بیمارستان ببرن و بستری کنن. در دو سال اول که شرایط بهداشتی بدتر بود و حموم و شوینده ها خیلی کم بود، تعداد زیادی از اسرای مظلوم قربانی این بیماری شدند و پیکر اونا در قبرستان اسرا دفن می شد.
تنها راه درمان ما این بود که تفاله های چای رو خشک می کردیم و به بیماران اسهالی می دادیم و تا اندازه ای مفید بود ، اینم برای مراحل اولیه تاثیر داشت ولی وقتی تبدیل می شد به اسهال خونی دیگه هم بیمار روحیه شو از دست می داد و هم بقیه قطع امید می کردن و این سرنوشت در انتظار همه ما بود و بعضیا ناامیدانه می گفتن کم کم همه ما همینجوری مبتلا می شیم و پامون به ایران نمیرسه و همینجا دفنمون می کنن.
عدهای هم معمولا دعوت به صبر و توکل بر خدا می کردند و سعی می کردن نزارن بچه ها روحیه شون رو از دست بِدن و نا امید بشن.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
4_702924891808072015.mp3
زمان:
حجم:
562.9K
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
⏪ فضا بوی عطر شهیدان گرفت
که یارانم از کربلا آمدند
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🔻 مدت آهنگ: 7:26 دقیقه
کانال حماسه جنوب
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣
خاطرات رضا پورعطا
به هر جان کندنی بود خزیدیم و زیر دو تا از میزها خودمان را جا دادیم. البته دو تا از بچه ها مجبور شدند سر پا بایستند. آن قدر داخل سالن گرم بود که اصلا شرایط بد و ناهنجار آن را نمی فهمیدیم. من و رضا چنان زیر یکی از میزها توی هم رفته بودیم که معلوم نبود دست و پایمان کجاست؟ رضا با کلافگی گفت: پس کی میخواد شروع کنه؟ گفتم: مگه عجله داری؟ جا از این بهتر؟ یک دفعه صدای کسی در فضا پیچید که صلوات... سالن رستوران از شدت فریاد صلوات به خود لرزید. صلوات پشت صلوات. برای سلامتی امام زمان، امام خمینی، رزمندگان اسلام، حتی برای سلامتی راننده قطار و مأموران رستوران هم صلوات فرستادند.
بالاخره دعا شروع شد که بسم الله الرحمن الرحيم و بلافاصله روضه خوانی درباره حضرت على و شهادت مولای متقیان. آرام و با حوصله می خواند. به رضا نگاه کردم. دیدم چشمانش را بسته و توی چرته. یک نفر دیگر هم لابه لای ما پیچیده بود که او هم سرش روی شانه رضا افتاده و خوابیده بود. از فرصت استفاده کردم و من هم رفتم توی چرت، شاید دو ساعتی گذشت که یک دفعه با صدای صلوات از خواب پریدم. متوجه شدم که تازه وارد روضه آقا امام حسین شده. توی دلم گفتم دمت گرم، عجب حالی میده. دوباره رفتم توی چرت. میدانستم هر کس که دارد دعا را می خواند، آدم وارد و کار بلدی است.
یک لحظه سرم را به سختی از زیر میز بیرون کشیدم و دعاخوان را نگاه کردم. از عمامه سفيدش فهمیدم که روحانی است. خیالم راحت شد، چون می دانستم هیچ کس نمی تواند به او معترض شود. دوباره جایی برای تکیه سرم پیدا کردم و با خیال راحت چرت زدم. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که باز با صدای صلوات چشمانم باز شد. روضه امام حسن را می خواند. نگاهی به ساعت مچی بغل دستی ام انداختم. نزدیک یک نصف شب شده بود. دعاخوان دامن اهل بیت را گرفته بود و همچنان می خواند. زیر لب گفتم خدا پدر و مادرت را بیامرزد.... اگر این مراسم دعا را برگزار نمی کردی ما توی این راهروها یخ می زدیم.
تو همین فکرها بودم که یک دفعه رضا با تکان شدید از خواب پرید و سرش محکم به میز کوتاه رستوران خورد. چند نفری که اطرافش بودیم با تکان رضا به هم ریختیم. میز آنقدر کوتاه بود که سر همه مان به آن خورد. غرولند بچه ها بلند شد. کلی ناسزا به رضا گفتم که چرا مثل آدم نمی خوابد. رضا بنده خدا گفت: خواب بد دیدم. نگاهی به ساعت مچی دستی که معلوم نبود مال کیه انداختم. یک ساعت دیگر گذشته بود. تازه دعا به اللهم اغفر لي الذنوب التي تحبس الدعا رسیده بود. رضا با تعجب گفت: بابا... ئی خو هنوز خط دومه! لبخندی زدم و گفتم بگیر بخواب، کاری به این کارها نداشته باش... این آدمی که من می بینم بلده چیکار کنه! دوباره همگی وارد چرت شدیم. هر بار که از چرت بیرون می آمدم، دست بغل دستی را می گرفتم و ساعتش را نگاه می کردم، غافل از اینکه او هم از چرت می پرید. بنده خدا برای اینکه راحت بخوابد ساعتش را در آورد و به من داد و گفت: این قدر منو از خواب نپرون. منم که خودم ساعت نداشتم، با خیال راحت ساعت او را گرفتم و هر از گاهی که بیدار میشدم نگاهی به آن می انداختم. یک بار که از خواب پریدم دیدم همه با هم دارند زمزمه می کنند یا نور و یا قدوس. توی ذهنم مرور کردم دیدم تازه رسیده پشت صفحه اول. وقتی جمله یا نور و یا قدوس را شنیدم آن قدر ذوق زده شدم که تصمیم گرفتم از زیر میز بیرون بیایم و برای حاج آقا دست بزنم چون فرصت کافی برای خوابیدن داشتم. ناخودآگاه از ته دل فریاد زدم یا نور و یا قدوس، با فریاد من، رضا تكان شدیدی خورد و دوباره سرش محکم به زیر میز خورد. درد شدیدی در چهره رضا پیچید، گفت: مگه مریضی.....؟ این صداها چیه از خودت در میاری؟ خنده ام گرفت. با طعنه گفتم: اومدی بخوابی یا دعا بخونی؟ کاری نمی توانست بکند، چون دست و پایش کاملا قفل بود. فقط چند تا حرف درشت بارم کرد و دوباره رفت توی چرت.
همراه باشید ⏪
@defae_moghadas
🍂
🔴 سلام و درود 👋
دوستان لطف کنند در نظرسنجی ابتدایی خاطرات آقای پورعطا ( #اینجا_صدایی_نیست ) شرکت کرده نظر خود را برای ادمین کانال ارسال نمایند.
🔻جذابیت خاطرات؟
🔻متن روان؟
🔻متفاوت بودن خاطره؟
🔻و......
🆔 @Jahanimoghadam
🍂