🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 8⃣3⃣
خاطرات رضا پورعطا
امتحانات تمام شد. تصمیم گرفتم سری به خانه مان در پاچه کوه خوزستان بزنم. تیر ماه بود که به خانه رسیدم. هنوز اندوه از دست دادن امام بر دلم سنگینی می کرد که خبر فوت پدرم را شنیدم. احساس غربت و تنهایی عجیبی سراسر وجودم را گرفت. من و پدرم رابطه خیلی خوب و نزدیکی داشتیم. در واقع جدا از رابطه پدر و فرزندی با هم دوست بودیم. معمولا از منطقه که می آمدم به خانه سر بزنم، با همان لندکروزی که زیر پایم بود مستقیم می رفتم توی بازار و پدرم را که در حال کفاشی بود ملاقات می کردم. یک کرسی داشت که آن را می کشید کنار خودش و می گفت: بشین همین جا. سپس با ذوق و شوق بیشتری شروع به تعمیر کفش های پاره پوره می کرد. از حال و روزم و اوضاع جبهه می پرسید. من هم جسته گریخته، خاطرات شیرین برایش تعریف می کردم.
توی بازار همه آقام را می شناختند. مرد زحمتکشی بود. قبل از اینکه کار کفاشی را شروع کند، توی بازار نگهبانی مغازه ها را می داد. از هر مغازه ای بیست یا سی تا تک تومانی می گرفت و تا صبح چشم روی هم نمی گذاشت. مغازه ها را میپایید. در دوران انقلاب هم هر وقت حالش خوب نبود، به جای او تا صبح نگهبانی می دادم. شاید همین همنشینی با وحشتها و کابوس های شبانه بود که بعدها در جبهه تجربه با ارزشی برایم شد. شب هایی را که تا صبح در کوچه ها پرسه میزدم هرگز از یاد نمی برم. آن موقع دوازده، سیزده سال بیشتر نداشتم. همیشه توکلم به خدا بود، چون می دانستم اگر اتفاقی بیفتد با این جسم نحیف و لاغری که دارم هیچ کاری از دست ساخته نیست. همین تنهایی ها مرا زودتر از وقت مقرر مرد کرد. آنقدر در تاریک پرسه زده بودم که دیگر نگاهم تیز و کنجکاو شده بود. به مرور زمان، شجاعتی پنهان در وجودم شکل گرفت.
در چند شرکت خارجی به پدرم پیشنهاد نگهبانی دادند. به خاطر دستمزد بالاتری که می دادند مجبور بود قبول کند. یکی از این شرکت ها توی بیابان بود. همه اتکایش از روز اول به من بود. با اینکه بهروز برادر بزرگترم هم بود اما هرگز روی او حساب نمی کرد. شب هایی که قرار بود به جای او در آن بیابان نگهبانی بدهم وحشت سراپای وجودم را می گرفت. نگهبانی در شهر با بیابان خیلی تفاوت داشت. ظلمات وحشتناک شب بیابان، آدم را تا مرز جنون و دیوانگی می کشاند.
شب های اول و دوم و سوم خیلی با تاریکی جنگیدم. اما تمامی نداشت و هر شب دلهره خودش را داشت. شب هایی که ماه قرص کامل بود، آرامش بیشتری داشتم. اما شبهایی که باد و طوفان و باران بود لحظه ای آرام نداشتم. سال ها بعد وقتی وارد جنگ شدم، دیگر از تاریکی و شب و تنهایی وحشت نداشتم. همین عامل باعث شد تا مرز فرماندهی گروهان ارتقا پیدا کنم. همیشه وقتی سر و کله لندکروز من از ته بازار پیدا می شد، آقام لبخندزنان بلند می شد و به استقبالم می آمد.. خوشحالی و غرور را در چهره اش میدیدم. به طرفم می آمد و من را با همان پیش بند واکس آلود در آغوش می گرفت و چندین بار پیشانی ام را می بوسید. سپس نگاهی با غرور به لباس رزمم می کرد و سری به نشانه افتخار و سرافرازی تکان می داد. می دانستم که جلو دوستانش فخرفروشی می کند. ساعتها مرا پیش خودش می نشاند تا همه دوستانش من را ببینند. هر چند این کار ناراحتم می کرد اما به خاطر عشق و علاقمانی که به آقام داشتم اجازه می دادم هر جوری که راضی اش می کند با من برخورد کند. زحمت ها و شب نخوابی هایش وقتی به یادم می آمد، از خودم می گذشتم و تا اجازه مرختی نمیداد از پیشش تکان نمی خوردم. بوی واکس مثل شمیم گل محمدی مشامم را نوازش می داد و مرا به نشئگی ماورایی می کشاند. دکان دارهایی که من را در لباس رزم ندیده بودند با تعجب از پدرم می پرسیدند که این رزمنده کیه؟ پدرم که از طرح این پرسش لذت می برد، لبخند غرورآمیزی گوشه لبش می نشاند و با افتخار و غرور میگفت پسرمه....... البته حق هم داشت. آن موقع داشتن پسری رزمنده در جبهه امتیاز بزرگی محسوب می شد.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و سی و نهم:
همنشینی با دشمن خونی
برای بار دوم از زمانی که اومده بودیم اردوگاه جابجا شدیم. من و چن نفر دیگه از آسایشگاه هفت به آسایشگاه هشت که بغل دستمون بود منتقل شدیم. ناصر جلاد و جاسوس معروف مسئول آسایشگاه هشت بود و حساسیت عجیبی به من داشت. چن بار تنش هایی بین من و اون پیش اومده بود و می دونست من خیلی کله شق و یه دنده هستم. حالا باید همنشین یه همچین موجودی می شدم و از دستوراتش اطاعت می کردم. خیلی سخت بود، ولی چاره ای هم نبود. خیلی مراقبت می کردم گزک دستش ندم که بهونه ای برای معرفی کردنم پیدا نکنه. آدم عجیبی بود. از یه طرف تظاهر به دینداری می کرد و نمازهای طولانی می خوند و بعدش چن دقیقه ای هم مناجات و راز و نیاز می کرد و روزه می گرفت و از طرفی هیچ ابایی از به زیر شکنجه فرستادن بچه های مظلوم و بی پناه نداشت. تعصب عربی عجیبی داشت و اصلا خودشو ایرانی نمی دونست و به عرب بودن خودش افتخار می کرد. از هیچ اذیت و آزاری در حق بچه ها کوتاهی نمی کرد و از همون لحظه اسارت کارش شده بود جاسوسی و خبرکشی برای دشمن و تعداد زیادی رو فرستاده بود زیر شکنجه و خیلی وقتا خودشم کابل بدست می گرفت و شونه به شونه بعثی ها با بی رحمی تموم حتی شدیدتر از عراقیا بچه ها رو می زد. بعثیا هم حسابی هواشو داشتن و هر کسی که نگاه چپی بهش می کرد رو از پوست در میاوردن و تا سر حد مرگ می زدنش.
یه جای اختصاصی برای خودش تو آسایشگاه درست کرده بود و دو نفر هم از افراد زبون و ضعیف النفس رو وردست خودش قرار داده بود که همه کاراشو مثل لباس شستن و غیره براش انجام می دادن و گاهی هم براش خبرکشی می کردن. اسماشون رو هم گذاشته بود سبزلی و زردلی. در حالی که هر اسیر سهمیه غذایی ناچیزی داشت این به تنهایی به اندازه سهمیه چهار پنج نفر برای خودش سوا می کرد و تنها اسیر اون آسایشگاه بود که لپ هاش گل انداخته بود و چاق و تپل بود. وقتی که ما با یه نصفه تیغ ۹ نفر سر و صورت مونو می تراشیدیم و زجر می کشیدیم اون به تنهایی یه دونه تیغ برای خودش ور می داشت و یکی از همون نوکراش کار اصلاح سرشو انجام می داد.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده
رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت صد و چهلم:
جو سنگین و خفقانی
اذیت و شکنجه بعثیا یه طرف، خباثت این فرد و گیر دادنهای گاه و بیگاهش یه طرف. تا کسی کوچکترین اعتراضی می کرد، همون لحظه نگهبان رو صدا می زد و فرد رو می بردن بیرون و تا سر حد مرگ می زدن. جو سنگین و خفقانی با حمایت بعثیا در آسایشگاه ایجاد کرده بود و در زمان هواخوری هم کرده بودنش مسئول بند سه و هر سه آسایشگاه هفت و هشت و نه از دستش آسایش نداشتن.
حالا شاید سؤالی پیش بیاد چرا اسرا که اکثریت همدل بودن و در یه آسایشگاه ۱۲۰ نفری گاهی یکی و گاه بندرت دو نفر بودن که اینجور خیانت می کردن و باعث آزار و دردسر بقیه بودن، چرا افراد سکوت می کردن و کاری به کارشون نداشتن. جواب به این سؤل و تبیین و تشریح واقعیات و شرایطی که ما در اون بودیم برای کسی که نبوده و ندیده خیلی مشکله. ولی فی الجمله عرض کنم که بویژه در دو سال اول اسارت و با توجه به اینکه اردوگاه یازده اردوگاه مفقودالاثرها بود و اونا هیچ محدودیتی برای کشتن و سر به نیست کردن اسرا نداشتن، شریط بسیار خفقانی بود و گاهی بخاطر یه نگاه به صورت یه سرباز صفر عراقی فردی رو تا سرحد مرگ می زدن و شکنجه می کردن. یه اعتراض کوچک به یه جاسوس نه تنها جان اعتراض کننده رو در معرض خطر مینداخت، بلکه گاها تمام آسایشگاه رو به درد سری عظمیم دچار می کرد .
توی این شرایط و بخاطر جلوگیری از تلف شدن و ناقص شدن افراد و حفظ جان عزیزانی که هر کدوم صدها چشم انتظار داشتن چاره ای جز تحمل نبود تا اینکه شرایط سخت تر نشه و جان بچه ها حتی الامکان محفوظ بمونه. مواردی هم بود که افرادی ایشون رو تهدید کرده بودن که اگه پاشون برسه ایران چنین و چنان می کنند ، اما تا سر حد مرگ اونا رو زده بودن و برای اینکه از همه زهر چشم بگیرن گاهی همه آسایشگاه رو تنبیه می کردن. حتی گاهی به زخمیا هم رحم نمی کردن. همیشه استدلال اونا این بود که تشویق برای یکی و تنبیه برای همه. بعثیا خیلی خوب می دونستند که اسرای ایرانی با هم همدلند و از اینکه یکی شکنجه بشه بقیه هم عذاب می بینند ، لذا از این شگرد استفاده می کردن و تا اندک چیزی از کسی می دیدن همه رو مجازات می کردن. اون فرد دچار عذاب وجدان می شد و برای اینکه بخاطر او بقیه دچار گرفتاری نشن سعی می کرد تحمل کنه و سکوت کنه.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده
رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 9⃣3⃣
خاطرات رضا پورعطا
شب خیلی سختی بود. بچه های سپاه خبر فوت آقام را به برادر بزرگترم اطلاع دادند. بهروز با شنیدن این خبر، حسابی جا خورد. نگرانی بهروز من بودم. چون رابطه صمیمی من و آقام را می دانست. توی مسجد، مشغول خواندن نماز مغرب بودم که بهروز آمد پیشم نشست. با صدایی لرزان و گرفته گفت: رضا خانه نرفتی؟ دلم هری ریخت. چون از صبح که از خواب بلند شده بودم دلشوره داشتم. بهش نگاه کردم. بهروز همیشگی نبود. گفتم چی شده؟ در حالی که دستی به گونه خیسش می کشید گفت: آقام رحمت خدا رفت.
همه وجودم در هم پیچید. زیر لب کلمه استرجاع را خواندم. بهروز نگران مادرم بود. قطره اشکی از گوشه چشمم به پایین غلتید. در همان حالی که به مهر نماز زل زده بودم، گفتم: کی به شما خبر داد؟ گفت: الان بچه های سپاه خبر آوردند... ظاهرا مادر، اسم تو را به مأموران کلانتری تبریز داده. آنها هم با سپاه امیدیه تماس گرفته اند. نماز عشاء داشت شروع می شد. دستی روی شانه من زد و گفت: نمازتو بخون بعد بیا خونه.
بهروز رفت اما من احساس کردم قدرت تحمل این خبر را ندارم. نماز را بدون تمرکز و با اشک خواندم. بعد به سمت خانه حرکت کردم. از فاصله دور صدای جیغ و زاری شنیدم. لحظاتی چند در تاریکی شب توقف کردم. تحمل دیدن برادرم و اهل خانه را نداشتم. مسیرم را تغییر دادم و به سمت خانه یکی از نزدیک ترین دوستانم که آن موقع مسئولیت بازرگانی شهر را به عهده داشت حرکت کردم. در بین راه به فکر آخرین سفر آقام به مشهد و ادای نذرش افتادم. نذری کرده بود که هر سال در دهه اول محرم مشهد باشد. در این چند سالی که جنگ بود، خودم برنامه هایش را تنظیم می کردم. معمولا بیست روز مانده به اول محرم، بهم خبر می داد و می گفت: رضا مشهد یادت نره؟ بلیت قطار اهواز - مشهد را برای پدر و مادرم می گرفتم. طوری برنامه ریزی می کردم که اول محرم توی صحن امام رضا باشند. یعنی وقتی قطار میرسید ایستگاه مشهد، روز اول ماه محرم بود.
آقام عادت داشت فقط سی تومان با خودش ببرد. چون نذرش همین سی تومان بود که می بایست حتما این پول را در مشهد هزینه می کرد. آن سال هم ده روز سفرشان تمام شد اما مقداری از پول باقی ماند. با بهروز تماس گرفت و گفت: به مقداری از سی تومن اضافه اومد چیکار کنم؟ برادرم بهش پیشنهاد داد یک شهر دیگری سفر کند تا هوای خوزستان خنک تر شود. گرمای تیر و مرداد در خوزستان طاقت فرساست. پدرم راضی به سفر نبود. چون دوست داشت زودتر برگردد پاچه کوه و بین دوستانش به کار کفاشی بپردازد. بهروز با اصرار زیاد مجبورش کرد که لااقل به خاطر مادرم به یک شهر خوش آب و هوا برود و چند روزی را خوش بگذرانند. آقام انتخاب را به عهده برادرم گذاشت. بهروز هم تبریز را پیشنهاد داد. چون چند تا از آشناهامان آنجا بودند. پدرم به شدت با تبریز مخالفت کرد اما اصرار مادرم باعث شد نرم شود و قبول کند. من می دانستم که آقام از تبریز بدش می آید. احساس خوبی به آنجا نداشت. حالا چطور قبول کرد برای من هم جای تعجب بود. شاید هم دست تقدیر او را به تبریز کشاند. گاهی در خلوت خودم به حکمت و تدبیر خداوند می اندیشم که چگونه مثل شطرنج، انسانها را کیش و مات می کند. مرگ پدر من هم از اتفاقات عجیبی بود که همه ما را در بهت و حیرت فرو برد.
در مقابل خانه حسین جمولا به خودم آمدم. کلون در را به صدا در آوردم. خود حسین آمد دم در. انگار انتظارم را می کشید. با گریه من را در آغوش کشید و زار زد. سپس با بغضی در گلو گفت: رضا نگران نباش، خودم ترتیب همه کارها را می دهم. آن موقع بنزین و سوخت کوپنی بود و حرکت به سمت تبریز آن هم با ماشین سخت بود اما حسین نفوذ زیادی داشت، دستی روی شانه من زد و پرسید: خانه رفتی؟ گفتم: طاقتش را ندارم. گفت: مرد مؤمن همه انتظار دیدن تو را دارند. یالا عجله کن برو خانه پیش برادر و خواهرت... خودم میام سراغت... قولش قول بود. بچه لوطی و با مرامی بود. با گام های سنگین و بی انگیزه به سمت خانه برگشتم.
یاد پدر و خاطراتش لحظه ای فکر و ذهنم را رها نمی کرد. یاد شبی افتادم که بالای پشت بام در شهر بهبهان با مادرم بحث می کرد و اصرار داشت برای ادامه زندگی به امیدیه نقل مکان کنند. من خیلی کوچک بودم اما همه صحبت ها و درددل های شبانه مادر و پدرم را شنیدم. بنده خدا تلاش می کرد یک جای بهتری برای ادامه زندگی پیدا کند. چون از نظر مالی وضع بسیار بدی داشتیم. به قول معروف نان شب نداشتیم بخوریم. دوست داشت به امیدیه صنعتی نقل مکان کند. مادرم که همه کس و کارش توی بهبهان بود راضی نمی شد و همه اش با التماس به پدرم می گفت: آقا فرج، آنجا من از غربت می میرم. رضایت مادرم برای پدرم مهم بود اما مادرم رضایت نمی داد. به جایی رسید که آقام به التماس افتاد. صدایش هنوز در گوشم هست که می گفت: ببین زن، آنجا یک خانه مفتی گیرم آمده... مجبور نیستیم اینجا ماهی چهار هزار تومان کرایه بدهیم. یعنی
آنقدر از نظر مالی ضعیف بود که توان پرداخت حتی چهار هزار تومان را هم نداشت. هق هق گریه مادرم را هرگز فراموش نمی کنم. آرام و بی صدا پتو را روی سرم کشیدم و اشک ریختم. نمی دانم کی رضایت مادرم را گرفت تا همراهش به امیدیه نقل مکان کند.
ادامه دارد ⏪
@defae_moghadas
🍂